eitaa logo
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
10.9هزار دنبال‌کننده
11.5هزار عکس
6.2هزار ویدیو
1.2هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
دعای‌هرروزماه‌‌مبارک‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝هرکسی نمیتونه به امام زمان برسه 🔹 بدون میتونی کی باشی ...❗️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
AUD-20210421-WA0002.mp3
1.6M
مشتیا یڪم ذڪر فرج بگیـم برا آقامون؟🙃🌱 ♥️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🕊 ابراهیم همیشہ میگفت : در زندگی آدمی موفق تره که در برابر عصبانیت دیگران " صبور " باشه و ڪار بی منطق انجام نده! این رمز موفقیت او در برخوردهایش بود❤️ 🌷 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_هشتم مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آ
همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا داد. هردوبرگشتیم، وبا دهان باز به امیراحسان که داخل ماشین نقره ای رنگی نشسته بود نگاه کردیم.مستی آهسته گفت: _این اینجا چی میخواد؟! امیراحسان نیمه پیاده شد و با احترام در حالی که به افق نگاه میکرد مارا مخاطب قرارداد: _میشه تشریف بیارید؟ مستی زودتر به خودش آمد وگفت: _سلام آقای حسینی! _سلام،ببخشید حواسم نبود. _مزاحم شما نمیشیم. _زحمتی نیست،با خواهرتون یه کار کوچیکی دارم. مستی آرام زمزمه کرد: "آبجی زشته"و خودش جلوجلو راه اُفتاد چه کار داشت؟! ترسان از اینکه مچم را گرفته است به سمتشان رفتم. هردو عقب نشستیم. بدون لحظه ای مکث، استارت زد وراه افتاد. _ازکجا برم؟ _فعلا مستقیم برید.ممنون. ازاینکه "سامی یوسف" با صدای ضعیفی در ماشینش پخش میشد؛در اوج اضطراب خنده ام گرفت.آخرَش بود!!! مستی آدرس مدرسه اش را میداد: _این خیابون نه،دومی رو سمت راست برید.ممنون. پیش خودم فکر کردم مستی چقدر بزرگ شده که با صدای خدافظی امیر احسان و مستی به خودم اومدم. ناخودآگاه میدانستم نباید پیاده شوم، که امیر احسان دوباره راه افتاد و شکننده ی سکوت بینمان سامی بود.بالخره گفتم: _آقای حسینی امری دارید با من؟ _باید باهاتون حرف بزنم. بعد از گفتن این حرف کنار خیابان پارک کرد واز همان جلو شروع کرد به حرف زدن: _شما واقعاً استخاره کردید؟ به سختی و با تعجب گفتم: _بله. کلافه بود،پنجه به موهایش کشید وبا حالت خاص و کلافه ای با خودش گفت: _(یعنی چی آخه...خدایا...) ودست به صورتش کشید. _چیزی شده؟ این ماجرا که تموم شده.الانم اگه..... اصلا شما از کجا میدونستید من این وقت صبح میام بیرون؟! _من دیشب خواب دیدم.خیلی عجیب بود،حتی صبح بهم الهام شد شما میاید بیرون! نمیدونم شاید باید بخاطر رفتار آخرم از شما حلالیت بخوام. گیجم، از طرفی خودمم استخاره گرفتم.خوب اومد. به دودستم نگاه کردم.از ترس مورمور شده بود روی پوست مورمورم دست کشیدم وبرخود لرزیدم. _چ..چه خوابی؟؟ خیلی نا آرام بود.بی قراری از چهره اش فریاد میزد.آرام ومتین گفت: _میگن به خوابای دم سحر توجه کنین. اینه که انقد آشوبم خانوم، دیدم کسی بهم میگه باید باشما ازدواج میکردم! باید از خطاهای بچگی شما میگذشتم! نمیدونم...اصلا نمیتونم توصیف کنم. از پررو بودنش تعجب کردم به من میگفت بچه! از طرفی تصور خوابش من را بدجور ترسانده بود! _یعنی چی...ببخشید...یه خواب الکی بوده. بخاطر این چندوقت درگیری... _نه.خیلی واقعی بود. _میشه بگید تو خوابتون شما د... _نـــــه.(کوبنده گفت،وبه همان کوبندگی ادامه داد) عادت به تعریف خواب ندارم. اگه قراربود دیگران بفهمن ؛خدا به همه نشون میداد. متعجب از اعتقادات عجیب غریبش گفتم: _حالا هرچی آقای حسینی..پدرم دیگه محاله اجازه بده.با اجازه! _چندلحظه خانوم،میتونیم یه فرصت بهم بدیم. نه؟من تند رفتم قبول دارم، شمام خیلی اذیت کردین قبول کنین. من حس میکنم خدا هوامو داشته،نمیگم بنده ی عالی ای بودم اما بد نبودم.این خواب این الهام حالمو عوض کرده... با خوابی که دیده بود من را ترسانده بود.این یعنی رسوایی محض ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_نهم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَ
_نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما میدونم پدرم اجازه نمیده.خیلی دلش پره! از آینه دیدم که آرام لبخند زد و گفت: _اون با ما، شما نگران نباش. تا در خونه میرسونمتون! از حالت نیمخیز خارج شدم و تکیه دادم تادر خانه هیچ حرفی بینمان رد وبدل نشد، لحظه ای که خواستم پیاده شوم، برگشت وبرای اولین بار در این ملاقات نگاه پاکی به من انداخت.حس کردم خوابش بدجوری رویش اثرگذاشته چرا که در نگاهش یک نوع صمیمیت بیشتر یا یک حس آشنا دیدم.انگار که خودش را یک قدم نزدیک تر ببیند.انگار کم کم دارد میپذرید که احتمالا همسرش هستم. نگاهش را گرفت وخیره به چادر پخش شده ام روی صندلی گفت: _امیدوارم هر چی صلاحمونه پیش بیاد. برید به سلامت. حس کردم ذرّه ای از او نمیترسم!بدون هیچ حرفی در را باز کردم وآهسته گفتم: _ممنون * _هه هه ! مگه بچه بازیه نغمه؟ _چه بدونم والله. _بیخود.اصلا دیگه اسمشونم نیاد. مسخره بود که بالکل فراموش کرده بودم چند چند هستم! چون مثل دختران تازه بالغ در اتاق رژه میرفتم واسترس داشتم! استرس خواستگار وشوهر و عروس شدن! _من دیگه مخم داغ کرده آقاجان.خودت زنگ بزن بگو نمیخوایم. _من نمیزنم این دفعه زدن گوشی رو بده من.انگار ما مسخره ایم! یک هفته ای میشد که تقریباً هرروز اجازه ی مجدد میخواستند وبساطمان همین بود. ازخجالت نظری نمیدادم وزمانی که بحثش پیش می آمد؛به اتاقم پناه میبردم! اما قربان خدا بروم که مهر ناشناخته ای از مرد غریبه ای که چیززیادی از هم نمیدانستیم در دلم انداخته بود. مستی راست میگفت که بیشتر از هرچیز مردانگی اش دلت را میبرد.حس قدرتمند بودن دستانش دلم را قلقک میداد. یک هفته بود که از غصه نابود شده بودم. قاطعیت کلام پدر لجم را در می آورد. زنگ تلفن به صدا در آمد ومن تیز گوش پشت در کمین کردم: _اتفاقاً همین الان ذکر خیرتون بود..حاج آقامون راضی نیستن بخدا هیچ جوره. بیاید با خودش حرف بزنید! _الو؟سلام علیکم.به لطف شما. نه،نه، ببینید؛اصلا من دیگه هیچ جوره دلم رضا نمیشه. نه که خدایی نکرده مشکلی داشته باشید اما نمیدونم چرا...بله...درست می فرمائید.. نه من میدونم خود بهارم دیگه موافق نیست! ....- -اینا همه درست ولی شما خودتون رو بذارید جای من...مــــیدونم..بله..نه بابا زنده باشن.. -نه،قربان شما.خداحافظ. با بغضی قد هندوانه خارج شدم وپاکوبان به پذیرایی رفتم،آبرو را خوردم و حیا را قی کردم.با صدای مرتعش وبلندی گفتم: _بابا واسه چی ردشون کردی؟ ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از مردم می‌پرسن حسن روحانی بعد از تموم شدن دوره ریاست جمهوری چه شغلی براش مناسبه😐 پیشنهادات مردم عالیه 😂 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🌺 ⭐️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
همین الان یهویی برا ظهور امام زمانت صلوات بفرست😊❤️
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز نهم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🔴 چرت اسرائیل پاره شد/ انفجار موشک در نزدیکی تاسیسات اتمی "دیمونا" 🔹ساعتی پیش سرزمین‌های اشغالی شاهد انفجارهای پیاپی و فعال شدن آژیر حمله موشکی و تلاش‌های سامانه پاتریوت برای مقابله با موشک‌های شلیک شده بود. 🔸هدف این حملات، تاسیسات اتمی "دیمونا" بود. علاوه بر این خبرنگار روزنامه جروزالم‌پست نوشت: صدای چندین انفجار در اورشلیم، رام‌الله و چند منطقه دیگر به گوش می‌رسد. 🔸ارتش صهیونیستی به حالت آماده‌باش درآمده و هنوز نمی‌دانند از کجا خورده‌اند اما گفته می‌شود این موشک‌ها از سوریه شلیک شده‌اند.
تحدیر_+جزء+نهم+قرآن+کریم+.mp3
4.27M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻نگاهی به چند تحلیل انتخاباتی 🎥 اگر اختیارات رئیس جمهور کم است، چرا تعداد داوطلبان ریاست جمهوری زیاد است؟ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مردی در بصره، سال‌ها در بستر بیماری بود؛ به‌طوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت. روزی عالمی نزد او آمد و گفت: می‌دانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟ گفت: بخدا قسم حاضرم. داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آ‌ب لیمو است. این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آب‌لیمو را نصفه با آب قاطی می‌کرد و می‌فروخت. چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطره‌ای آب‌لیمو می‌ریخت تا بوی لیمو دهد. مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا می‌کنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد می‌دهی و خونشان را در شیشه می‌کنی. عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آن‌ها را می‌فروشی. می‌دانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد. پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسه‌ها را فروخت، پدرجان داد. @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5958582166110601759.mp3
1.56M
💚دلتنگ نامه😭 ای که تویی آرام دلم... 👌 تقدیم به همه اونایی که دلتنگ ارواحنافداه هستند... رزقِ امروزمونِ،ازدست ندید🌹 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی موفق 1⃣ همیشه برای خواسته هایشان میجنگند @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بابا جون کی بهت گفت اینو بگی؟😍 نمونه ای از «رُحَماءُ بَينَهُم✨ » خودتون ببینید 🖇❤️ آخه رهبر انقد مهربون ...☺️🦋 🌱 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
: 🌸 میدونی الله اکبر یعنی چه؟! یعنی خدا از هرچه که در ذهن داری بزرگ‌تر است..🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_ام _نگفتید بازم قرار بزاریم؟ _راستش من واقعاً سردرگمم،اما می
با گریه و ناراحتی به پدر که با ابروهای درهم نگاهم میکرد گفتم: _بابا واسه چی این کارو کردی هان؟ پدر با عصبانیت گفت: _صداتو بیار پایین ببینم! از رو نرفتم و با پررویی ادامه دادم: _من میخواستمش.واسه چی گفتید نیان؟ پدر که ناباور بود مثل خودم تقریبا فریاد کشید: _به به !! فرامرز بیا که ببین زندگیت به کجا رسید!! به به !! تو غلط کردی میخواستیش! از پررویی زیادت من خجالت کشیدم! برو بچه..یه ذره غرور داشته باش بدبخت ده بار تفت کردن بازم راهشون بدم؟ با گریه نالیدم: _مامان شما بگو... پدر با ناراحتی فوران کرد و غرید: _ساکت شو بهار، دیگه چیزی نشنوم، حتی جلوی چشامم نباش، نسیم ببرش! نسیم کشان کشان من را به اتاق برد وبا تعجب وچاشنی خشم گفت: _بسه! چی شده حالا! من که شوهر کردم کجا رو گرفتم که اینجوری براش زار میزنی. خشمم را سر او خالی کردم وفریاد زدم: _واسه شوهر گریه نمیکنم احمق! .من دنبال شوهر نیستم من اونارو دوست داشتم. با مهربانی بغلم کرد وگفت: _باشه،با بابا حرف میزنم خوبه؟! تند تند سر تکان دادم و با اشک وآه در جایم دراز کشیدم وطبق معمول این یک هفته با زینب درددل کردم.تقریباً مطمئن بودم از ازدواج من راضی است. مسخره بود که التماسش میکردم برایم دعا کند تا خوشبخت شوم! به همین سادگی خواب های دیده شده توسط خودم وامیراحسان را به هر آنچه که دلم میخواست تعبیر کردم! با پدر قهر بودیم! به یاد نداشتم در این بیست وچهارسال روزی باهم قهر باشیم. حالا هردو با اخم وتَخم از کنار هم رد میشدیم. پدر گهگداری جوری که به در بگوید دیوار بشنود با کنایه داستان هایی از بی وفایی فرزند برای مادر تعریف میکرد. سر جنگ نداشتیم با هم، اما حرفها و رفتارهایم، فوق العاده پدر را ناراحت کرده بود، و فکر میکرد که بخاطر یک غریبه با اون تند رفتار کرده ام، در حقیقت پدر از اصل ماجرا خبر نداشت! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک محله امان بود بروم. پدر بدون نگاه کردن در رویم گفت: _لازم نکرده بری. _قول دادم. _گفتم نمیری..تازه به مامانت گفتم ظهر زنگ بزنه به سیّدینا که همین امشب بیان. متحیر گفتم: _نه! اینکه خیلی بده! نمیشه! بابا تو روخدا! چرا با من لج میکنین؟! _من با تو لج کنم؟! من دیگه غلط بکنم پا روی دم تو بذارم. تویی که صدات بلندتر از من شده. واقعاً نمیخواستم همچین اتفاقی بیفتد.پدر سنگدل شده بود به گریه افتادم وگفتم: _تورو خدا بسته بابا اذیتم نکن. یک هفته عذابم دادی دیگه کافیه بابا، این کارو نکن با من! _حرفم عوض نمیشه.نغمه زنگ بزن بگو بیان. حتماً همین امشب میانا. غرور سیری چنده بابا، بذار زود تر نون خور اضافیمو رد کنم بره! چرا پدر اینطوری شد؟ همه چیز دست به دست هم داده بود تا ما باهم ازدواج کنیم.گریه های کودکانه ام هم رویش اثر نکرد.مرغش یک پا داشت. پدر که رفت؛با التماس به مادرم گفتم که زنگ نزند، اما مادر هم مثل پدر مرغش یک پا داشت، به محض آنکه ظهر شد به سمت گوشی رفت. نسیم هم دلش به حالم سوخت وبامن همسو شد: _نکن مامان زشته.عقل خودت چی میگه؟ آبروی بهار میره! تازه خبر نداشتند قبلا یکبارهم خودم التماسشان را کرده بودم! _من کاره ای نیستم.باباتو که میشناسی. تا آمد گوشی را بردارد؛زنگ خورد! شماره را نگاه کرد وبا هیجان گفت: _وای خدای توانا همزمان با نسیم پرسیدیم چی شده؟ _خودشون زنگ زدن! با ذوق گوشی را برداشت، اما به قدری پر غرور حرف میزد وخود را هنوز ناراضی نشان میدادکه من ونسیم چشمانمان از حدقه درآمد! در آخر مکالمه گفت: _"ای بابا...پس بذارید با باباشون هماهنگ کنم ببینم راضیه یا هنوزم دلش به این وصلت نیست!" تماس راقطع کرد وپنج دقیقه بعد دوباره تماس گرفت وگفت که پدر موافقت کرده!! درآخر هم خودجوش با پدر تماس گرفت وخداراشکر گویان ازاین آبروداری؛جریان را تعریف کرد.من هم از ته دل شاد شدم. حسی که شاید دراین مدت به ندرت به من دست داده بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
این‌ماه‌رمضونم‌تموم‌میشه :)) ولے‌مھم‌اینجاست توچطورےازش‌خارج‌میشے؟! - همین✋🏾. . @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅