پنج ویژگی #بانوان موفق
2⃣ به خانواده خود اهمیت میدهند
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
جمعہ ها وضعِ دلمـ
بــــدجۅر میریــــــزد بہم
قصہ یِ یڪ مردِ تنہآ
غصہ دآرمـ میڪندـ💔
#الهی_به_رقیه_عجل_لولیک_الفرج
#جمعه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_دوم آماده شدم تا سرکار جدیدم که دریک آرایشگاه کوچک نزدیک
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_سوم
میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که همه ی مارا هول میداد. قراربراین شده بود همین
امشب بیایند وطوری بود که طرفین میدانستند این بار همه چیزجور میشود. کمی که فکر میکردم حق زیادی به
حوریه وفرحناز میدادم.با ازدواجشان خوش بودند و کاملابیخیال.حالا من هم مثل آنها شده بودم.
ذوق زده تر از هروقت دیگری بدون کمک به دوخواهر ومادرم که برای مهمانی امشب تدارک میدیدند؛مشغول
آرایش خود بودم، یک گریم ساده وهنری را به صدل مدل ارایش ترجیح میدادم.
پدر زودتر آمده بود وکلی خرید کرده بود.با خجالت جلو رفتم وکیسه هارا از دستش گرفتم.اخم نداشت اما خندان
هم نبود.
آنقدر خر کیف بودم که یادم نبود باید بخاطرکار بی نهایت زشتم ازاودلجویی جانانه ای بکنم.تنها دلم به
آن خوش بود که در گیرودار عروس شدنم؛کم کم خودش نرم میشود!
ازفرید خنده ام میگرفت که همیشه بالای هر مجلسی خودنمایی میکرد.حالاهم با ظاهری مکش مرگ ما
حاضروآماده به نسیم کمک میکرد.پسر بسیار مهربان لایقی بود. بیشتربا نسیم دوست بود تا شوهر. همش یکسال ازنسیم بزرگ تر بود.
همه چیز آماده بود. این استرس را دوست داشتم. جنسش فرق داشت.دلهره ی دلنشینی بود.بالخره لحظه موعود رسید و زنگمان زده شد.
مستی در حالی که سرش را به نشانه ی تأسف چپ وراست میکرد بالحن بامزه ای گفت:
_خیلی تابلویی بخدا آجی،جمع کن اون لبخندو! بده بخدا!
سرم را پایین انداختم و چیزی نگفتم،اینبارهمه بودند. ازپدرش که بزرگ خانواده بود تا طاهای کوچک. نه!! انگار مراسم زیادی جدی بود امشب!
داخل شد.آخر از همه، و دسته گل بزرگی که در دست داشت را به هیچ کس از اطرافیان نداد ومن فهمیدم میخواهد به دست خودم بدهد.نزدیکم شد و خیلی با طمأنینه گل را به دستم داد، خیلی نا خود آگاه به زبانم آمد وآهسته گفتم:
_سلام
جواب سلامم را به همان ارامی دریافت کردم و دیدم که امیراحسان همراه بقیه وارد پذیرایی شد.
برخلاف تصورم همه چیز بسیار صمیمی بود. هیچ دلخوری ای در طرفین دیده نمیشد. مهمانی تبدیل شده بود به
یک مهمانی خودمانی،صدای قهقهه های مردانه از یک طرف پذیرایی واین طرف هم مجلس زنانه وحرف های فوق زنانه.
فرید ومحمد دست به دست داده بودند وهمه را به میخنداندند.این وسط هم من دزدکی امیراحسان را دید
میزدم. باشخصیت وبا پرستیژ میخندید. دلم برای لوده نبودنش ضعف رفت.کم کم احساساتی را تجربه میکردم که به عمرم تجربه نکرده بودم.
دلم میخواست ازشادی جیغ بکشم بیجنبه شده بودم.خواستنی بود.همان که همیشه میخواستم. خدایا تصورِ بودنِ با او ، زیر یک سقف چقدر برایم جالب و شیرین بود.وقتی وجود یک مرد را در زندگیم تصور میکردم؛ تنهائیَم را باد میبرد.
نیمه های شب بود که قصدرفتن کردند. بدون هیچ حرفی در مورد من و امیراحسان. فقط زمان خداحافظی پدرش بااحترام گفت:
_فقط اجازه هست با اطلاع شما،فردا دخترگلم با امیراحسان برن جایی حرفی چیزی بزنن؟
_باشه مسئله ای نیست.کاش همین امشب حرف میزدن انقدر خوش گذشت که اصلًا یادمون رفت!
_پس امیراحسان فردا بیا دنبال دخترگلم.
خیلی سنگین گفت:
_چـشـم!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_سوم میتوانم قسم بخورم که انگار نیرویی پشت این ماجرا بود که
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_چهارم
سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبار چراغ داد.چادرم را جمع کردم وسعی کردم خرامان وخرامان وشیک راه بروم.بیشتر که دقت کردم دیدم زانتیای نقره ایَش درب و داغان بود!
دورتادورش خط خطی و تو رفته.نزدیک شدم صدای باز شدن قفل چهاردرش آمد. خم شد ودر جلو را بازکرد. نشستم وآهسته سلام دادم:
_سلام
_سلام علیکم
_خوبید؟ حاج خانوم خوبن؟
_ممنون.کجا برم؟ جایی مد نظرتونه؟
-مستقیم برید فعلا
سرتکان داد وراه افتاد.
_چرا انقدر ماشینتون خط...
_عملیات.
مدتی گذشت تا دوباره پرسیدم:
_ببخشید...ناراحت نمیشید چیزی بگم؟
بدون نگاه به من ادامه داد:
_بفرمائید!
_آدم مگه واسه خاطر یه خواب...یعنی اصلًامسخرست که مردی مثل شما انقدر به خواب بها بده! میدونید برام عجیبه.
_نه هر خوابی.به هرحال آدم فرق رؤیای صادقه تا یه خواب الکی رو خوب میفهمه!
یادم امد که معلم دینی مان گفته بود بیشتر آدمهای پاک رؤیای صادقه میبینند، لبخندی به خوبیش زدم وساکت ماندم. حس میکردم همه چیزتمام شده و من به اندازه کافی دراین هفت سال آمرزیده شده ام.با حس سرشاراز شادی گفتم:
_حالا کجا میرید؟
جلوی یک فضای سبز نگه داشت گفت:
_همینجا دو کلمه حرف بزنیم،خوبه نه؟
_بله. خوبه!
همزمان کمربندهارا باز کردیم وازاین هماهنگی هردوآرام خندیدیم روی نیمکتی نشستیم.در حالی که به روبه رونگاه میکرد بی مقدمه گفت:
_شاید طرز فکرم به نظرتون مسخره یا عقب افتاده باشه اما من همیشه دلم میخواست همسرم خانه دارباشه.
_منم قرارنیست دیگه کارکنم.
_اون که صددرصد.
متعجب ازاین همه خودخواهی نگاهش کردم که ادامه داد:
_میدونید دلم میخواد وقتی خسته وداغون با کلی مشغله برمیگردم خونه؛خانومم همیشه خونه باشه. همیشه نمیگم دائم دست به دستمال باشه ها! (ونگاه کوتاهی به طرفم انداخت) اتفاقاً دلم نمیخواد کلفتی کنه، ازنظر روحی روانی دوست دارم همیشه کنارم باشه.با حیا باشه،آروم باشه.صداش بلند نشه. شما میتونی اینجوری باشی؟ فکرنکنید آسونه ها!
اهسته خندید و منتظر جواب شد!
_خب..خب آره.یعنی کلا اینجوری هستم. نه اینکه تازه بخوام بشم.
_خوبه...شما چی؟ انتظارتون چیه؟
_من...خب خوب باشه،پشتم باشه..
تلفنش زنگ خورد وبا ببخشید کوتاهی جواب داد:
_جانم حسام؟
_با خانوم غفاری.
_خب خب؟
بلند شد و از من فاصله گرفت چهره اش عجیب درهم بود.برگشت وگفت:
_شرمنده سریع تر شمارو برسونم باید برم آگاهی.
_باشه خواهش میکنم! اصلا من خودم میرم اگه دیرتون میشه.
_نه،سریع میرسونمتون.
متوجه شدم ازاینکه انقدر خوب کنار آمدم راضی است به هیچ وجه دلم نمیخواست به آن صدایی که در دلم مسخره ام میکرد و حالم را بهم میزد توجه کنم.حسی که به من میگفت "دیدی چقدر کارش مهمه ؟! کلا بیخیال تو و حرف و زندگی و ازدواجش شد تا به کارش برسه.
کلابا یک تلفن عوض شده بود.در فکر و عصبی...انگار نه انگار که من آنجا بودم..
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از شیرین کاری های بچه های مدافع حرم😍😂
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز یازدهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖 نکاتی مهم برای همه انتخاباتها از #استاد_رائفی_پور
🔸 آقایونی که برای یه پست سر و دست میشکونید، حواستون هست!؟
#سیاسی
#انتخابات
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
پنج ویژگی #بانوان موفق
3⃣ به زن بودن خود افتخار میکنند
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 روایت دردناک دختر سوری از ماندن در محاصره داعشیها
پدرم اسلحه آورد خانه گفت: اگر اتفاقی افتاد و من نبودم خودتان را بُکشید.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_چهارم سرتا سر کوچه را نگاه کردم و دیدم که مثل آن روز یکبا
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_پنجم
با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم آرامش گرفتم. همه چیزدر ذهنم کمرنگ شدتاجایی که فراموش کردم هفت سال پیش را.
آنقدر درکش میکردم که هیچ توقعی نداشتم من را به خرید یا گردش ببرد. فقط قرار بود هرگاه که سرش خلوت
شد،جشن عقد وعروسی را بگیریم.
برای شناخت بیشتر هم قرار بود دائی اش که روحانی بود؛امشب صیغه ی محرمیتی بینمان بخواند تا راحت تر
رفت وآمد کنیم.
همه چیزبرای یک مهمانی ساده وکوچک آماده بود.لاله دوست مهربانم در همان خانه آرایشم کرد وتنها مهمان غریبه درجمعمان بود. باقی مهمان ها خانواده هایمان بودند به اضافه ی دائی و زندائی امیراحسان.
همگی رسیدند و قلب من پراز شادی وشعف شد. ایستادم ومنتظر ورود مردی شدم که خیلی ساده دلم را برده
بود. همین که میدیدم انقدر خاص وپرابهت است دوستش داشتم.کت شلوار مشکی وپیراهن سفید تنش
کرده بود. چادر سفید وبراقم را روی صورتم کشیدم. خجالت کشیدم آرایش غلیظم را ببینند.
آخ که چقدر پاک بودن وحسش خوب بود،حضورش را حس کردم:
_سلام خانوم.
نگفت سلام "عزیزم"نگفت سلام "گلم" ومن چقدر دوست داشتم این احتیاطش را.
_سلام
_خوبی؟
_ممنون.
_بشینیم؟
_هنوز با مادر وخواهرتون سلا واحوال پرسی نکردم.
این را گفتم وپیشقدم شدم:
_سلام مادر.
با لبخند من را بوسیدچشمانش ستاره باران بود.مگر چه در من دیده بود؟! چرا انقدر دوستم داشت. فائزه هم آغوش گشود وابراز هیجان کرد
نسرین جاری ام هم من را به آغوش کشید وتبریک گفت.
دائی اش صیغه را جاری کرد؛قلبم شروع کرد به تپیدن. الکی الکی همه چیز جدی شده بود. چشم برهم زدم واصلا
نفهمیدم کی وچطور محرم شدیم.هیچ چیز یادم نبود.
باوجود آن بازهم رویم نشد چهره ام را نشانش دهم و تنها انگشتر نشان را که به سلیقه ی خودم خریده بودنددستم کرد. آهسته گفت:
_مبارک باشه.
وقتی که کم کم توجه ها از روی ما کنار رفت. تازه برگشتم وآرام گفتم:
-خیلی...
اما حرفم نصفه ماند،چرا که چشمانش به شدت عاشق ومهربان بود..خواستم بگویم خوشحال هستم اما
او گفت:
_خیلی خوشگل شدی بهارخانوم.
نمیتوانم حسّ خوبم را توصیف کنم. شنیدن این جمله ی بعید از او عین خوشبختی بود.
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سی_و_پنجم با تمام وجود حس کردم دارم خوشبخت میشوم وبالخره من هم
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سی_و_ششم
خواب آلود گوشی را برداشتم.آنقدر خسته بودم که نفهمیدم صدای اس ام اس است نه زنگ..از گوشم جدایش
کردم وبه صفحه نگاه کردم.
یک پیام از یک شماره ی ناشناس. فورا بازش کردم.
"بهار،حالا که دقیق فکر میکنم؛میبینم ازدواجت فاجعه اس.تو رو جون مستی بچه بازیش نکن...حوریه"
با حرص گوشی را پرت کردم.باید خطّم را هم عوض میکردم.حتما از تأثیری احمق گرفته بود..پشت بندش دوباره
صدای پیام آمد.
این بار امیراحسان بود.پر انرژی بازش کردم:
"صبح بخیر خانوم"
همین.کوتاه وساده اما پر ازحس مردانگی.خوشحال و با ذوق تایپ کردم :
_صبح بخیر اقا.
جوابم را نداد.عادت کرده بودم.سرش بسیارشلوغ بود. بلندشدم وپرازحس خوب از اتاقم زدم بیرون.بلند وشاد
گفتم:
_صبح بخیر همگی!
همگی جوابم را با خوشرویی دادند. پدرهنوز موضع خود را حفظ کرده بود و دیگر نمیدانست که دیشب صدبارنگاه
نگران وعاشقش روی خودم را شکار کرده بودم. با پررویی دست در گردنش انداختم و محکم بوسیدمش!
پدر کم آورد ودستم را کشید ومن را بغل کرد، شادیم دیگر کامل کامل شده بود. ازشانه ی پدر؛نگاهم به فرید
افتاد. در خودش بود.این را به خوبی حس کردم.سعی کردم مستی را به آشپزخانه بکشم.
آهسته گفتم:
_مستی چند لحظه بیا!
وارد اشپزخانه که شد گفتم:
_رد کن بیاد.
خندید وگفت:
_هزینه برمیداره.
_چقد؟
_وصل اینترنتم.بیست هزارتومن میشه.
_چه خبره؟!
_طرح میزنم
ودندان نما لبخند زد!
_خیلی خب سریع بگو!
_مامان داشت میگفت حاج خانوم گفته تورو میخوان زودتر ببرن چون امیراحسان همه چیش آمادست. فرید یه
خرده خورد تو ذوقش آخه میدونی که...
_هوووم...برو دمت گرم.
_فدات، اون قضیه رم اوکی کن!
_خیلی خب!
برای خودم چای ریختم و دوباره کنار جمع نشستم این بار دیدم که نسیم هم
بغض دارد، ناراحت اشاره کردم که چه شده اما فقط ابرو انداخت.
صدای گوشی ام دوباره من را به اتاق کشاند.نام زیبایش روی صفحه خاموش وروشن میشد.
_جانم؟
_بهار جان...
نمیدانم این موّدت چه بود که درموردش زیاد میشنیدم. هرچه بود حالا به شدت درکش میکردم.صیغه که خواندند خودبه خود خودمانی تر شدیم.پراز حس خوب پاسخ دادم:
_جانم؟
_ب..ه..ا..ر
همهمه ی اداره در گوشی پیچیده بود وصدایش قطع ووصل میشد:
_عزیزم صدات درست نمیاد.
_ب..ها..ر
کلافه شدم.گوشی را قطع کردم وبرایش نوشتم:
"صدات درست نمیاد"
"خواستم بگم عصرمیام دنبالت"
"اوکی عزیزم.منتظرم"
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنـوع ❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
عالم پراست ...
از تـ❤️ـو و ...
خالی ست ...
جای تـ❤️ـو
سلام غائبـ❤️ـ همیشه حاضر ...
اللهم العجل لولیک الفرج الساعه
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
🌷امام على عليه السلام:
هیچ نعمتی گواراتر از «امنیّت» نیست.
📗غرر الحکم ج ۱ ص۷۹۳
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شوخی شهدا در جبهه!😃
🔹 شادی ارواح پاک و مطهرشان صلوات.
#کلیپ_طنز
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
#دعای_عهد
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️
همراه ما باشید...
اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز دوازدهم ماه مبارک رمضان🌙
#ماه_مبارک_رمضان
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄