🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
💕🍃🎉 🍃🎉 🎉 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_چهل_و_ششم ﻧﯿﻤﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺐ ﺻﻮﻓﯽ ﺗﻤﺎﺱ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺑﺎ ﻋﺠﻠﻪ ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺮﺩﻩ ﺷ
🎉🍃💖
🍃💖
💖
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
ادامه ی↪️
#قسمت_چهل_و_ششم
✍ ریه هایم تحملِ این همه فشار را نداشت و پاهایم توانِ دویدن.
به خیابان رسیدیم.
مرد با عصبانیت فریاد میزد که عجله کنم،یک ماشین جلویِ پایمان ترمز زد.
در باز شد و دستی مرا به داخل کشید.
خودش بود،صوفی...
ماشین با سرعتی عجیب از جایش کنده شد.
به پشت سر نگاه کردم حسام مانند باد از پیاده رو به داخل خیابان دوید و...
افتاد آن اتفاقی که دستانم را هم آغوشِ یخ میکرد.
یک ماشین به حسام کوبید و او پخشِ زمین شد...
با جیغی خفه،چشمانم را بستم.
صوفی به عقب برگشت،
اشک در چشمانم جمع شد وحسام بی حال،رویِ زمین افتاده بود و مردم به طرفش میدویدند.
ناگهان دو مرد از روی زمین بلندش کردند.
ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی بر سر بهترین قاتلِ زندگیم آمد.
در جایم نشستم،کاش میشد گریه کنم.
کاش صوفی،عینک دودی اش را کمی پایین آورد.
- خوبی؟
نه.. نه.. بدتر از این هم مگر حالی بود؟
ماشین با پیچ و تاب از کوچه و خیابانهای مختلف میگذشت و صوفی که مدام به راننده متذکر میشد کسی تعقیبمان نکند،بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه شدیم.
صوفی چادری به سمتم گرفت
- سرت کن.
مقنعه ای مشکی پوشید و چادری سرش کرد
مات مانده بودم با پارچه ای سیاه رنگ در دستم که نمادی از #عقب_ماندگی و #تحجر در ذهنم بود.
صوفی به سمتم آمد.
- عجله کن چته تو؟
چادر را سرم کرد و مرا به سمتِ ماشین جدیدی که گوشه ی پارکینگ بود،هل داد.
دلیل کارش را جویا شدم و او با یک جمله جواب داد کار از محکم کاری عیب نمیکنه نباید پیدامون کنند...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
💖
🍃💖
🎉🍃💖