#شعر_مهدوی
آقا ســلام....
بازمنــم ، #خاک پایــتان
دیـوانه ای که لک زده #قلبش برایـتان
در این کلاس سـرد حضور تو #واجب است...
این بار چندم است که استاد غایب است؟
نرگس شکفتـه است تو را داد می زنـد
آقا بیا که فاصـله #فـریاد می زند
این روزها نمی شـود #اندوهگین_نبود
دلواپس نهایت تلخ زمين نبود...
تب کرده مادرم ز غمت مدتی شدید
هذیان مادرم شده "آقا خوش آمدید"
امشب #دلم تو را عجیب درد می کشد💔
دستم مدام واژه #برگرد می کشد
امضاء:دو چشم خیس و دلی در هوایتان
دیوانه ای که لک زده قلبش برایتان...
✨🌸الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌸✨
🆔 @Emamzaman
💛💖💛💖💛💖💛💖
از فـکر گـناه #پـاك بودن عـشـْق اسـت💚
از هـجر تـو #سـینه_چـاك بودن عـشـق اسـت😍
آن لـحظـه کـه #راه می روے آقـاجـان...
زیـر قـدم تـو #خــاك بودن عـشـق اسـت❣
#_5_روز_تا_موعود_منجی_بشریت...💞
✍پروردگارا به « کرامـت امام رضا(ع) » قسمت می دهیم که در امر ظهور تعجیل بفرمایی...
آمــین🙏
✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨
🌤 @emamzaman
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
💐🍃❤️ 🍃❤️ ❤️ #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_شصت_و_دوم ✍ آن شب در هم آغوشیِ درد و آیات وصل شده به حنجر
💐🍃🎉
🍃🎉
🎉
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_شصت_و_سوم
✍لبخندِ مخصوصش نشست بر دلم.
- فرق داره..
اساسی هم فرق داره.
وقتی “به ” مهر سجده کنی، میشی #بت_پرست
اما وقتی ” روی” مهر سجده کنی اون هم برای #خدا،میشی #یکتا_پرست .
#خاک، نشانه ی خاکساری و بی مقداریه بنده ی خداست.
پنج وعده در شبانه روز پیشونی شو رویِ خاک میذاره تا در کمال خضوع به خدا سجود کنه و بگه خاک کجا و پروردگار افلاک کجا
ما “رویِ” مهر “به” خدای آفریننده ی خاک و افلاک #سجده میکنیم،در کمال خضوع و خاکساری.
تعبیری عجیب اما قانع کننده!
هیچ وقت فکرش را هم نمیکردم که تفاوت باشد بین “به” و “روی”
اسلامِ حسام همه چیزش اصولی بود.
حتی سجده کردنش بر خدا
اسلام و خدایِ این جوان،زیادی مَلَس و دوست داشتنی بودند و من دلم نرم میشد به حرفهایش...
بی مقدمه به صورتش خیره شدم:
- دلم چای شیرین میخواد با لقمه ی نون و پنیر.
هر چند که لحنم بی حال و بی رمق بود.
اما لبخندش عمیقتر شد:
- چشم الان به اکبر میگم واستون بیاره.
دیشب شیفت بود.
مدتی بعد اکبر سینی به دست وارد اتاق شد و با همان کل کل های بامزه و دوستانه اش اتاق را ترک کرد.
و باز من ماندم و حسامی که با دقت از تکه های نان،
لقمه هایی یک دست میساخت و در سینی با نظمی خاص کنار یکدیگر میچید.
باز هم #چای شیرین شده به دستش، #طعم_خدا را می داد...
روسری را روی سرم محکم کردم.
- من میخواستم وارد داعش بشم اما عثمان نذاشت..چرا؟
صدایی صاف کرد.
خیلی سادست،
اونا با نگه داشتن طعمه وسط تله،میخواستن دانیال رو گیر بندازن.
پس اول به وسیله ی عثمان مطمئن شدن که شما هیچ خبری ازش ندارین.
تو قدم دوم نوعی امنیت ایجاد کردن که اگر دانیال شما رو زیر نظر داشت، یقین پیدا کنه که هیچ خطری اون و خانوادشو تهدید نمیکنه و درواقع نمایشِ اینکه سازمان و داعش بی خیالش شده.
اینجوری راحت تر میتونستن دانیالو به سمت تله یعنی شما بکشن.
از طرفی با ورود شما به اون گروه،اتفاق خوبی انتظارشونو نمی کشید.
حالا چرا؟
اونا میدونستن که اطلاعات به دست نیروهای ایرانی رسیده.
پس اگه شما عضو این گروه میشدین، یقینا دانیال واسه برگردوندن خواهرش به ما متوسل میشد و اونوقت موضوع،شکل دیگه ای به خودش میگرفت.
یعنی رسانه ای!
اونا میدونستن که اگه ما جریان رو رسانه ای کنیم خیلی خیلی واسه وجهه ی خودشون و قدرتشون تو منطقه در برابر ابر قدرتها،گرون تموم میشه.
اینکه تو تمام اخبارها از نفوذ ایران در زنجیره ی اصلی #داعش و جمع آوری اطلاعات سری و نظامیشون گفته بشه،
نوعی شکست بزرگ و فاجعه محسوب میشد.
پس سعی کردن بی صدا پیش برن.
و من حیران مانده بودم از این همه سادگی خودم...
بعد از حرفهایِ حسام،تازه متوجه دلیل مخالفتهای عثمان با ورودم به داعش شدم.
و من چقدر خوش خیال،او را مردی مهربان فرض میکردم.
پرسیدم:
- اون دختر آلمانی! اونم بازیگر بود؟
حسام آهی کشید:
- نه یکی از قربانی های داعش بود و اصلا نمیدونست که عثمان هم یکی از همونهاست و واقعا میخواست کمکت کنه تا به اون سمت نری.
مشتاقانه و جمع شده در خود باقی ماجرا را طلب کردم:
- و نقش یان تو این ماجرا چی بود؟
لبانش را جمع کرد:
- خب شما باید میومدین ایران به دو دلیل.
یکی حفظ امنیتتون و قولی که به دانیال داده بودیم
دوم دستگیری ارنست یه دو رگه ی ایرانی انگلیسیه،
و مامور خرابکاری تو ایران.
از خیلی وقت پیش دنبالش بودم اما خب اون زرنگتر از این حرفا بود که دم به تله بده.
پس از طریق شما اقدام کردیم چون جریان رابط و دانیال انقدر مهم بود که به خاطرش وارد کشور بشه.
به همین خاطر یان رو وارد بازی کردیم.
اون و عثمان چندین سال پیش تو دانشگاه با هم دوست و همکلاسی بودن.
اما همون سالها،عثمان با عضویت تو گروههای سیاسی قید دانشگاه رو زد و تقریبا دیگه همدیگه رو ندیدن.
یان هم بعد از مدتی عضو یکی از گروههای محلی حمایت از حقوق بشر شده بود و به عنوان روانشناس برای درمان مهاجران جنگ زده،توی این انجمن ها فعالیت میکرد...
⏪ #ادامہ_دارد...
نویسنده:
#زهرا_اسعد_بلند_دوست
📝 @emamzaman
‹🧡✨›
میگفتيہچيزباحاليادتبدم؟🙃
يِہآيہهستتوقرآن
کہخداتوشميگہروزےمیرسہ
کہمردمميگن"ياليتنیكنتُتُرابا...♡"
اےكاشخاکبودم . . .
پيغمبرهمميگہ
اناوعليٌابوابهذالامة"
مڹوعليباباےايڹامتيم...
لقبِعلي:ابوترابِ
يعنى #خاك
پدرِ #خاك
يعنیاوندنياهمہميگناےكاش
#عليبابامونبود :)
اينہکہمیگنسعیكنعـٰاشقِعليبشي...
اگہنشينفهميدےعلیكيہ،رازِجَهانم
نفهميدي...🌱🙂
#اےمنبہفداےشماعلیجان
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄