🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_چند_دقیقه_دلت_را_آرام_کن
#قسمت_بیستم
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﻭ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﯿﺎﻝ ﺑﺎﺵ😐!
ﻭﻗﺘﯽ ﺟﻠﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﻩ
ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻧﮑﺮﺩﻡ،
ﺩﯾﺪﻡ ﭼﺎﯾﯽ ﺭﻭ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﺮﺍ ﻭﻟﯽ ﺻﺪﺍﯼ ﺳﯿﺪ
ﺗﻮ ﮔﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪ … ﺗﻨﻢ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ
ﺑﯽ ﺣﺲ ﺷﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﻟﺮﺯﯾﺪ ﻗﻠﺒﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺟﺎﺵ ﮐﻨﺪﻩ ﻣﯿﺸﺪ . ﺗﻮ ﯾﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﮐﻠﯽ ﻓﮑﺮ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﺫﻫﻨﻢ ﺭﺩ ﺷﺪ .
ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢﭼﺮﺍ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺘﻢ ﺑﺎﻻ ﺑﮕﯿﺮﻡ ﺍﺻﻼ ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺳﯿﺪ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ؟ !
ﻧﮕﺎﻩ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ
ﺍﻧﮕﺸﺘﺮ ﺯﻫﺮﺍ ﺭﻭ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ . ﺁﺭﻭﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺑﺎﻻ ﺍﻭﺭﺩﻡ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻤﺶ، ﺩﯾﺪﻡ ﻋﻬﻬﻬﻪ
ﺍﺣﺴﺎﻧﻪ !…
ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺮﺻﻢ ﻣﯿﮕﺮﻓﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭼﺮﺍ ﻭﻝ ﮐﻦ ﻧﺒﻮﺩ.
ﯾﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺳﺮﺩﯼ ﺑﻬﺶﮔﻔﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻢ .
ﺑﻌﺪ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﮔﻔﺖ ﺧﻮﺏ ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺁﻗﺎ ﺍﺣﺴﺎﻥ ﺭﻭ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻦ ﺑﺮﯾﻦ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻕ
ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ ﺑﺎ ﺑﯽ ﻣﯿﻠﯽ ﺑﻠﻨﺪ
ﺷﺪﻡ ﻭ ﺭﺍﻩ ﺭﻭ ﺑﻬﺶ ﻧﺸﻮﻥ ﺩﺍﺩﻡ ﻫﺮ ﺩﻭﺗﺎ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺖ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺍﻫﻢ ﺍﻫﻢ … ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﯾﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﯿﺪ ﺭﯾﺤﺎﻧﻪ ﺧﺎﻧﻢ؟ !
- ﻧﻪ … ﺷﻤﺎ ﺣﺮﻓﺎﺗﻮﻧﻮ ﺑﺰﻧﯿﻦ . ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﺎﯼ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﺗﻮﻥ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺒﻮﺩﯾﺪ .
- ﺣﺮﻓﺎﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺑﻮﺩ، ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﺗﺮ ﺑﻮﺩﯼ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ ﺍﯾﻨﺠﺎﻡ . ﻭﻟﯽ ﻣﻌﻤﻮﻻ
ﺩﺧﺘﺮ ﺧﺎﻧﻢ ﻫﺎ ﻣﯿﭙﺮﺳﻦ ﻭ ﺁﻗﺎ
ﭘﺴﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﻮﺍﺏ ﺑﺪﻩ
- ﺧﻮﺏ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﻠﺪﯾﻨﺎ … ﻣﻌﻠﻮﻣﻪ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﻢ ﺩﺍﺭﯾﻦ
- ﻧﻪ . ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺭﯼ ﻭﻟﯽ ﺧﻮﺏ ﭼﯿﺰ ﻭﺍﺿﺤﯿﻪ، ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﻣﻦ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺑﻪ ﺫﻫﻨﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﻪ ﺳﮑﻮﺕ
- ﺭﺍﺳﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺑﮕﻢ ﺍﺯ ﻭﻗﺘﯽ ﭼﺎﺩﺭ ﻣﯿﺬﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﺎ ﮐﻤﺎﻝ ﺷﺪﯼ . ﺍﻟﺒﺘﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ
ﻧﻈﺮﯼ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺑﺪﻣﺎ،
ﭼﻮﻥ ﺑﺪﻭﻥ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻢ ﺯﯾﺒﺎ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﺍﺻﻼ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﺸﺖ ﺭﻭ ﭼﻪ ﺍﻻﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺑﻌﺪ
ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﺮﺑﻮﻃﻪ ﻭ
ﺑﺎﯾﺪ ﺧﻮﺩﺕ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﯽ .
ﺍﺯ ﮊﺳﺖ ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺣﺮﻑ ﺯﺩﻧﺎﺵ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺳﺮ ﺗﮑﻮﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩﻡ، ﺗﻮ
ﺫﻫﻨﻢ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﺍﻻﻥ ﺍﮔﻪ ﺳﯿﺪ
ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﭼﯽ ﻣﯿﺸﺪ.
ﯾﻪ ﻧﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺖ ﻭ ﻣﻦ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﮕﻔﺘﻢ
ﻭ ﺍﯾﺸﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﻠﻘﺖ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺗﺎ
ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﻗﯿﻤﺖ ﺩﻻﺭ ﺗﻮ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺁﺯﺍﺩ ﺣﺮﻑ ﺯﺩ ﻭ ﺍﺧﺮ ﺳﺮ ﮔﻔﺘﻢ :
- ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﻬﺎﺗﻮﻥ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ
- ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﻦ … ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺳﺖ ﺷﻤﺎﺳﺖ ﺧﺎﻧﻢ
ﺣﯿﻒ ﻣﻬﻤﻮﻥ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺑﺎ ﺍﺑﺎﮊﻭﺭﻡ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺗﻮ ﺳﺮﺵ!
ﻭﺍﺭﺩ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻥﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯾﯿﯿﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺎﻥ .. ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ …ﻣﺎﺷﺎ ﺍﻟﻠﻪ
ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺧﺐ ﺩﺧﺘﺮﻡ؟
ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﻧﻈﺮﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﻣﻦ
ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﺳﺮﯾﻊ ﭘﺮﯾﺪ ﻭﺳﻂ ﺣﺮﻓﻤﻮ ﮔﻔﺖ ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﺧﺘﺮﻫﺎ ﯾﮑﻢ ﻧﺎﺯ ﺩﺍﺭﻥ ﺩﯾﮕﻪ … ﺑﺎﯾﺪ ﻓﮏﮐﻨﻦ
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺣﺴﺎﻧﻢ ﮔﻔﺖ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻧﻢ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﻢ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﺍﺭﻭ، ﻋﯿﺒﯽ ﻧﺪﺍﺭﻩ .
ﭘﺲ ﺧﺒﺮﺵ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﺍ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﻦ ﺳﺮﯾﻊ ﮔﻔﺘﻢ : ﻟﻄﻔﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﻤﺎﻫﻨﮕﯽ ﻣﻦ ﻗﺮﺍﺭﯼ ﻧﺬﺍﺭﯾﺪ!
ﻣﺎﻣﺎﻥ : ﺣﺎﻻ ﭼﯽ ﺷﺪﻩ ﻣﮕﻪ؟؟ﺧﺐ ﻧﻈﺮﺕ ﭼﯿﻪ؟
- ﺍﺯ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﻦ ﻣﺨﺎﻟﻔﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺮﻩ ﺧﻮﺷﻢ ﻧﻤﯿﺎﺩ
ﻭ ﺣﺎﻻ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ﺳﺮ ﮐﻮﻓﺖ ﺑﺎﺑﺎ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺍﺻﻼ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﭘﻮﻝ ﺩﺍﺭﻥ ﺍﯾﻨﺎ؟ ! ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﻣﺎﺷﯿﻨﺸﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻣﯿﺪﻭﻧﯽﭘﺪﺭﻩ ﭼﯿﮑﺎﺭﺳﺖ؟
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
- ﺑﺎﺑﺎﯼ ﮔﻠﻢ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ😑
#ادامه_دارد..
#نویسنده :
#سید_مهدی_بنی_هاشمی
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
@emamzaman
🌸
🌸🍃
🌸🍃🌸
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌼
🍃🌼
🌼
#رمان_عاشقانه_مذهبی_مقتدا
#قسمت_بیستم
ﺗﺎﺯﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺁﻥ ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺎﺩﺭ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺑﻮﺩﻩ ! ﺗﻤﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺗﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﮔﻮﻝ ﺑﺰﻧﻢ؛ ﺳﯿﺪ ﺁﺩﻡ ﺑﺪﯼ ﻧﺒﻮﺩ . ﺩﺭﻭﺍﻗﻊ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻋﻼﻗﻪ ﺭﺍ ﺟﺪﯼ ﻧﻤﯿﮕﺮﻓﺘﻢ . ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺩﻭﻃﺮﻓﻪ ﺑﺎﺷﺪ . ﻓﻘﻂ ﺍﺯ ﯾﮏ ﭼﯿﺰ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺑﻮﺩﻡ؛ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﻨﻢ ﺭﺍ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺑﺎﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ : ﭘﺴﺮﻩ ﻧﺎﺩﻭﻥ ! ﺍﻻﻥ ﺑﺮﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﺑﮕﻢ ﺗﻮ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺍﺯﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯼ ﮐﺮﺩﻥ؟ ! ﺍﻭﻧﻢ ﮐﯽ؟ ﺍﻣﺎﻡ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻣﺪﺭﺳﻪ؟ ﺍﺻﻼ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯽ ﯾﻪ ﻃﻠﺒﻪ ﮐﻢ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻥ؟ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻣﯿﻔﺮﺳﺘﺎﺩﻥ ﮐﻪ ﻣﺘﺎﻫﻞ ﺑﺎﺷﻪ ! ﺍﺻﻼ ﻧﮑﻨﻪ ﺯﻥ ﺩﺍﺭﻩ؟ …
ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺣﺎﻝ ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﻬﯿﺐ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﻗﺼﺪ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻏﯿﺮ ﺍﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺭﺳﻤﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ ! ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ … ﻟﻌﻨﺖ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺣﺴﺎﺱ … ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻡ ﮔﺮﻓﺖ . ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﺷﻬﯿﺪ ﺗﻮﺭﺟﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ : ﺁﻗﺎ ﻣﺤﻤﺪﺭﺿﺎ ! ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﻨﻮ ﺁﻭﺭﺩﯼ ﺗﻮ ﺍﯾﻦ ﺭﺍﻩ … ﺧﻮﺩﺕ ﭼﺎﺩﺭﯾﻢ ﮐﺮﺩﯼ … ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺳﯿﺪ ﺭﻭ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ ﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﯽ . ﺁﺧﻪ ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﮐﻢ؟ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺎﺑﺎﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻣﺮﺩﻡ ﭼﯽ ﻣﯿﮕﻦ؟ ﻧﮑﻨﻪ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﯿﮕﻪ؟ ﭼﮑﺎﺭ ﮐﻨﻢ؟ ﺍﯾﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺣﻤﻘﺎﻧﻪ ﺳﺖ …
ﺧﻮﺍﺑﻢ ﺑﺮﺩ . ﻗﻀﯿﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﻧﮕﻔﺘﻢ . ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻤﺎﻣﺶ ﮐﻨﻢ . ﻓﺮﺩﺍﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﻧﺮﻓﺘﻢ؛ ﺯﻧﮓ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻓﺘﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﺎﺯﻡ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻧﻢ . ﺩﯾﺪﻡ ﺁﻗﺎﺳﯿﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺩﺭ ﻧﻤﺎﺯﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ . ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺳﺠﺎﺩﻩ ﺭﺍ ﭘﻬﻦ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺳﺘﻬﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺑﺎﻻ ﺑﺮﺩﻡ : ﺍﻟﻠﻪ ﺍﮐﺒﺮ …
#ادامه_دارد
📚#از_داستانهای_نازخاتون
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @emamzaman
🌼
🍃🌼
🌸🍃🌼
#مهدی_شناسی 🌹
#امام_زمانت_را_بشناس 🌖
#شش_ماه_پایانی 📖
#صفحه_یازدهم 🍂
#قسمت_بیستم 🎍
♥️🔶♥️🔶♥️🔶♥️🔶♥️
روایت جامعه نبوی در توصیف آخرالزمان
شاید بهترین روایتی که مفصلاً به آنچه تا بحال گفتیم میپردازد این حدیث نبوی (صلی الله و علیه و آله) است که ابن عباس می گوید:
۱) در حجة الوداع، با رسول خدا (صلی الله علیه و آله) مشغول انجام مناسک حج بودیم که حضرت حلقه در بر گرفت و رو به ما کردند و فرمودند: آیا میخواهید شما را از نشانه ها و حوادث پیش از قیام (ظهور) خبردار کنند؟
سلمان که از همه به ایشان نزدیکتر ایستاده بود گفت: بلی یا رسول الله.
ایشان فرمودند: از جمله آنها ضایع و تباه کردن نمازها و تبعیت از شهوت ها، متمایل شدن به هواهای نفسانی، تکریم و بزرگداشت از ثروتمندان و مال پرستان و فروختن دین به قیمت دنیا است. در این زمان است که قلب مومن در درونش همانند نمک در آب حل می شود، چرا که منکران کژی ها و کاستی ها را می بیند و قدرت تغییر دادن آنها را ندارد.
سلمان پرسید: آیا واقعا چنین خواهد شد؟
_سلمان قسم به آنکه جانم در دست اوست ، اری و به دنبال آن حاکمان و امیران ستمگر و وزیران فاسق و کارگزاران، کارشناسان، ستمگر پیدا می شوند و مردم به خیانتکاران اعتماد میکنند.
_آیا واقعا چنین روزی خواهد آمد؟
_سلمان قسم به آنکه جانم به قبضه قدرت اوست، آری در آن زمان است که منکران و انحرافات معروف و خوب، و اعمال پسندیده منکر و ناپسند شمرده می شود. شخص خائن معتمد و شخص امین خائن خوانده میشود. دروغگو را تایید و راستگو را طرد میکنند.......
✉️🌺✉️🌺✉️🌺✉️🌺✉️🌺✉️
#ادامه_دارد
📔بشارة السلام، ص۲۵ ،منتخب الاثر، ص۴۳۲
✨💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖✨
🆔 @emamzaman
💓💓💓
💓💓
💓
#رمــان_ســلــام_بـر_ابـراهـیـم
📜"زندگینامه و خاطرات پهلوان بی مزار #شهید_ابراهیم_هادی"
#قسمت_بیستم
*تأثير کلام*
✔️راوی: مهدي فريدوند
🔸چند ماه از پيروزي انقلاب گذشت. يکي از دوستان به من گفت: فردا با ابراهيم برويد سازمان تربيت بدني، آقاي داودي با شما کار دارند!
فردا صبح آدرس گرفتيم و رفتيم سازمان. آقاي داودي که معلم دوران #دبيرستان ابراهيم بود خيلي ما را تحويل گرفت.
🔸بعد به همراه چند نفر ديگر وارد سالن شديم. ايشان براي ما صحبت کرد و گفت: شما که افرادي #ورزشکار و انقلابي هستيد، بيائيد در سازمان و مسئوليت قبول کنيد و...
ايشان به من و ابراهيم گفت: مسئوليت بازرسي سازمان را براي شما گذاشته ايم.
🔸ما هم پس از کمي صحبت قبول کرديم. از فرداي آن روز کار ما شروع شد. هر جا که به مشکل برميخورديم با آقاي داودي هماهنگ ميکرديم.
فراموش نميكنم، صبح يک روز ابراهيم وارد دفتر بازرسي شد و سؤال کرد: چيکار ميکني؟
گفتم: هيچي، دارم حکم انفصال از خدمت ميزنم. پرسيد: براي کي!؟
🔸ادامه دادم: گزارش رسيده رئيس يکي از فدراسيونها با قيافه خيلي زننده به محل كار مياد. برخوردهایي خيلي نامناسب با کارمندها خصوصاً خانمها داره. حتي گفته اند مواضعي مخالف حرکت انقلاب داره. تازه همسرش هم #حجاب نداره!
🔸داشتم گزارش را مينوشتم. گفتم: حتماً يک رونوشت براي شوراي انقلاب ميفرستيم. ابراهيم پرسيد: ميتونم گزارش رو ببينم؟
گفتم: بيا اين گزارش، اين هم حكم انفصال از خدمت!
گزارش را بادقت نگاه کرد. بعد پرسيد: خودت با اين آقا صحبت کردي؟
🔸گفتم: نه، لازم نيست، همه ميدونند چه جور آدميه!
جواب داد: نشد ديگه، مگه نشنيدي: فقط انسان دروغگو، هر چه که ميشنود را تأييد ميکند!
گفتم: آخه بچه هاي همان فدراسيون خبر دادند... پريد تو حرفم و گفت:
آدرس منزل اين آقا رو داري؟ گفتم: بله هست.
ابراهيم ادامه داد: بيا امروز عصر بريم در خونه اش، ببينيم اين آقا كيه، حرفش چيه!
من هم بعد چند لحظه سکوت گفتم: باشه.
🔸عصر بعد از اتمام کار آدرس را برداشتم و با موتور رفتيم. آدرس او بالاتر از پل سيد خندان بود. داخل کوچه ها دنبال منزلش ميگشتيم. همان موقع آن آقا از راه رسيد.
از روي عکسي که به گزارش چسبيده بود او را شناختم. اتومبيل #بنز جلوي خانه اي ايستاد. خانمي که تقريباً بي حجاب بود پياده شد و در را باز کرد. بعد همان شخص با ماشين وارد شد.
گفتم: ديدي آقا ابرام! ديدي اين بابا مشکل داره.
گفت: بايد صحبت كنيم. بعد #قضاوت کن.
موتور را بردم جلوي خانه و گذاشتم روي جک. ابراهيم زنگ خانه را زد.
#ادامه_دارد...
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
💓
💓💓
💓💓💓
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_بیستم
مهیا با تمام جزئیات برای مامور توضیح داد. حالش اصلا خوب نبود. وسط صحبت ها گریه اش گرفته بود.
_شما گفتید که رفتید تو پایگاه .
_بله
_چرا رفتید؟ میتونستید بمونید و کمکشون کنید.
مامور چیزی را گفت که مهیا به خاطر این مسئله عذاب وجدان گرفته بود.
_خودش گفت .منم اول نخواستم برم ولی خودش گفت که برم.
_خب خانم رضایی طبق قانون شما باید همراه ما به مرکز بیایید و تا اینکه آقای مهدوی بهوش بیان و صحبت های شما را تایید کنه.
شوک بزرگی برای مهیا بود یعنی قرار بود بازداشت بشه.
نمی توانست سر پا بایستد.
سر جایش نشست.
_یعنی چی جناب .همه چیو براتون توضیح داد برا چی می خواین ببرینش؟
محمد آقا پدر مریم به سمت دخترش آمد.
شهین خانم با دیدن همسرش او را مخاطب قرار داد:
_محمد آقا بیا یه چیزی بگو می خوان این دخترو ببرن با خودشون یه کاری بکن.
محمد آقا نزدیک شد.
_سلام، خسته نباشید من پدر شهاب هستم. ما از این خانم شکایتی نداریم.
_ولی ....
مریم کنار مهیا ایستاد
_هر چی ما راضی نیستیم.
_هر جور راحتید ما فردا هم مزاحم میشیم ان شاء الله که بهتر بشن.
_خیلی ممنون.
مهیا خجالت زده سرش را پایین انداخت انتظار برخورد دیگه ای از این خانواده داشت ولی الا تمامیه معادلاتش بهم خورده بود .
_مهیا مادر
مهیا با شنیدن اسمش سرش را بلند کرد مادرش همراه پدرش به سمتش می آمدن پدرش روی ویلچر نشسته بود.
دلش گرفت بازم باعث خرابی حال پدرش شده بودن چون هر وقت پدرش ناراحت یا استرس به او وارد می شد دیگر توانایی ایستادن روی پاهایش را نداشت و باید از ویلچر استفاده می کرد.
مهیا با فرود آمدن در آغوش آشنایی که خیلی وقت است احساسش نکرده بود به خودش آمد...
#ادامه_دارد.....
✍نویسنده: #فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺
🌺
#معرفی_امامان
#امام_دوازدهم
🌸امام دوازدهم ما شیعیان حضرت مهدی (امام زمان) عجل الله تعالی فرجه الشریف 🌸
📝خلاصه زندگینامه حضرت مهدی( امام زمان )عجل الله تعالی فرجه الشریف از ولادت تا غیبت،از غیبت تا ظهور،و بعد از ظهور❤️
#قسمت_بیستم
🍃💐ویژگیهای ظاهری و اخلاقی💐🍃
در کتابهای حدیثی شیعه و اهل سنت، درباره ویژگیهای اخلاقی و اوصاف ظاهری حضرت مهدی(عج) مطالبی آمده است.
#اوصاف_ظاهری
در برخی نقلها پیامبر اسلام(ص)، حضرت مهدی (عج) را شبیهترین فرد به خود توصیف کرده است. امام حسن عسکری(ع)هم چهره و اخلاق او را شبیهترین به پیامبر دانسته. از امام علی(ع)نقل است: هنگامی كه مهدی (عج) قیام میكند، سن او بین سی تا چهل سال خواهد بود.
امام حسن مجتبی(ع)، وی را جوانی كمسنتر از چهل سال معرفی کرده که دارای قدرتی بیپایان است.امام صادق(ع) او را در چهره جوانی كامل و معتدل توصیف میکند. علامه مجلسی در توضیح این روایت مینویسد: مراد از معتدل بودن این است كه در سنین متوسط و یا آخر سنین جوانی است. امام رضا(ع) در روایتی، در پاسخ اباصلت هروی که از او درباره نشانههای حضرت مهدی(عج) هنگام ظهور پرسید، فرمود: «نشانهاش این است که در سنّ پیری است، ولی منظرش جوان است، به گونهای که بیننده گمان میکند چهل ساله یا کمتر از آن است.» [نیازمند منبع]
در کتاب مکیال المکارم، جمال و زیبایی امام مهدی (عج)، یکی از ویژگیهای او بیان شده و تأکید شده که مثل ماه میدرخشد. در نقلهای مختلف جزییات صورت امام مهدی (عج) ذکر شده است. در روایتی پیامبر (ص) میفرماید: «مهدی از من است، پیشانی گشاده و بینی کشیده دارد.» در روایتی دیگر پیامبر(ص)، امام مهدی(عج) را دارای رنگ چهرهای عربی و اندامی اسرائیلی توصیف میکند که بر گونه راست او خالی است که همانند ستاره درخشان است.
امام باقر(ع) از پدر و جدش روایت میکند که روزی امام علی(ع) در حالی که بالای منبر بود، فرمود: «از فرزندان من در آخرالزمان، مردی ظهور میکند که رنگ صورتش سفید متمایل به سرخی و سینهاش فراخ... و شانههایش قوی است و در پشتش دو خال است، یکی به رنگ پوستش و دیگری مشابه خال پیامبر(ص).»
#ادامه_دارد...
📚منابع:
📙ابن اثیر الجزری، علی بن محمد، الکامل فی التاریخ، بیروت، دار الصادر، ۱۳۸۵ق.
📘ابن خشاب، عبدالله بن احمد، تاریخ الموالید الائمه و وفیاتهم، تحقیق آیت الله مرعشی نجفی، قم، کتابخانه آیت الله مرعشی، ۱۴۰۶ق.
📗ابن خلکان، احمد بن محمد، وفیات الاعیان، به تحقیق احسان عباس، قم، الشریف الرضی، بی تا.
و......
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔 @EmamZaman
🌺
🌼🌺
🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺
🌺🌼🌺🌼🌺
🌼🌺🌼🌺🌼🌺
⛅️🌺⛅️
🌺⛅️
⛅️
#سبک_زندگی_مهدوی😊
🖇 #قسمت_بیستم
📌 #توجه_به_نیازهای_برادران_ایمانی
💠 انسان #منتظر، علی رغم آنکه به نیازهای #خانواده اش توجه دارد، از نیازهای #برادران_مومنش غافل نیست.
او نیک میداند که بعضی کارها نزد خدا و امام زمان از بعضی عبادات، محبوب تر و با ارزش تر است.
✨ نقل شده که امام حسن مجتبی در مسجدالحرام معتکف بودند و در حال انجام طواف مستحبی بودند. مردی از شیعیان به ایشان گفت: به فلانی بدهکارم، آیا قرضم را میپردازی؟ امام حسن: بخدای این کعبه، امروز چیزی نزدم نیست. مرد گفت: پس برایم از او مهلت بگیر زیرا که او مرا به زندان تهدید کرده.
امام طواف خود را رها کرد و با آن مرد همراه شد. یکی از اصحاب پرسید: شما مگر در حال اعتکاف نیستید؟ فرمود: چرا ولی از پدرم شنیدم که رسول خدا میگفت: هر کس نیاز برادر مؤمن خود را برآورد، همانند کسی است که نه هزار سال، روزهایش را روزه بوده و شب هایش را به نماز گذارده است.🌱
📒 (عدة الداعي ص۱۹۲)
🌤السلام علیک یاصاحب الامر
🆔 @emamzamanaj
🌈🍃🌸
🍃🌸
🌸
#رمان_پسرک_فلافل_فروش 📖
🖇 #قسمت_بیستم 🖇
✨ #احتیاط🍃
سال اول طلبگي هادي بود. يك روز به او گفتم: مي داني شهريه اي كه يك طلبه مي گيرد، از سهم امام زمان (عج) است.
با تعجب نگاهم كرد و گفت: خُب شنيدم، منظورت چيه؟!
گفتم: بزرگان دين مي گويند اگر طلبه اي درس نخواند، گرفتن پول امام زمان (عج) براي او اشكال پيدا ميكند.
كمي فكر كرد. بعد از آن ديگر از حوزه ي علميه شهريه نگرفت! با موتور كار مي كرد و هزينه هاي خودش را تأمين مي كرد، اما ديگر به سراغ سهم امام زمان (عج) نرفت.
هادي طلبه اي سخت كوش بود. در كنار طلبگي فعاليت هاي مختلف انجام مي داد. اما از مهمترين ويژگي هاي او دقت در حلال و حرام بود.
او بسيار احتياط مي كرد؛ زيرا بزرگان راه رسيدن به كمال را دقت در حرام و حلال مي دانند.
او به نوعي راه نفوذ شيطان را بسته بود. هميشه دقت مي كرد كه كارهايش مشكل شرعي نداشته باشد.
به بيت المال بسيار حساس بود، حتي قبل از اينکه ساکن نجف شود.
يادم هست گاهي در پايگاه بسيج درس مي خواند، آخر شب كه كار بسيج تمام مي شد از دفتر پايگاه بسيج بيرون مي آمد!
او در راهرو، كه بيرون از پايگاه بود، مشغول مطالعه مي شد.
شرايط خانه به گونه اي نبود كه بتواند در آنجا درس بخواند. براي همين اين کار را مي کرد.
داخل راهرو لامپ هايي داريم که شب نيز روشن است. هادي آنجا در سرما مي نشست و درس مي خواند!
يك بار به هادي گفتم: چرا اينجا درس مي خواني؟ تو حق گردن اين پايگاه داري، همه ي در و ديوار اينجا را خود تو بدون گرفتن مُزد گچ کاری كردي. همه ي تزئينات اينجا كار شماست. خب بمون توي پايگاه و درس بخوان. تو كه كار خلافي انجام نمي دي.
هادي گفت: من اين درس رو براي خودم مي خوانم. درست نيست از نوري که هزينه اش را بيت المال پرداخت مي كند استفاده کنم. از طرفي چون مي دانم اين لامپ ها تا صبح روشن است اينجا مي مانم.
اما بيشترين احتياط او درباره ي غذا بود. هر غذايي را نمي خورد. البته دستور دين نيز همين است. برخي از بزرگان به غذايي كه تهيه مي شد دقت مي کردند.
در قرآن نيز با اين عبارت به اين موضوع تأكيد شده: پس انسان بايد به غذاي خودش (و اينكه از چه راهي به دست آمده) بنگرد. «سوره عبس / آیه 34»
در تهران وقتي غذايي تهيه مي کرديم مي گفت: از کجا آمده؟ چه کسي پخته؟
وقتي مي گفتيم پخت مادر است خوشحال مي شد، اما غذاهاي ديگر را خيلي تمايل به خوردنش نداشت.
#ادامــه_دارد.....
✍نویسنده:
#انتشارات_شهید_ابراهیم_هادی
✨به نیت شهید ذوالفقاری برای ظهور امام زمان عج صلوات بفرستیم🌹
🍃💐همانا برترین کارها
کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
🌸
🍃🌸
🌈🍃🌸
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم
#قسمت_بیستم
💢🔹🔵👇🔸🔴
استاد پناهیان:
چرا ما سر نماز به جای الله اکبر نمیگیم الله الرحمن؟!!
آیا بهتر نبود بگیم خدای مهربان؟؟
دلها بیشتر جذب نمی شد به نماز؟!
❗️🙇
تا میایم سر نماز: الله اکبر
چرا از کبریایی خدا حرف میزنیم؟!
دیدید وقتی مداحان و ذاکران اهل بیت دعا می خونن از مهربونی خدا میگن ما هم گریه می کنیم.
درسته؟!
😐خب حاج آقا برای نماز هم شما بیاید طرفندی به کار ببرید به جای الله اکبر بگیم الله الرحمن! بعد گریه کنیم بگیم خدایا عزیزدلمی😘
💢⛔️💢
😐حاج آقا آخه نمیشه اینجوری با خدا عشق بازی کنیم! آخه کبریایی خدا که نمیشه باهاش حال کرد! نمیشه باهاش اشک ریخت؟!
✅ چرا اینقدر میگیم الله اکبر؟
چرا نماز مشحون است از عظمت الهی؟
چرا در مقابل کبریایی خدا ما همیشه سر به تربت و خاک می گذاریم ؟
چرا در هر رکعت یه رکوع داریم و دو سجده ؟
برای اینکه نماز میخواد یه چیزی به ما یاد بده عین پادگان!
👇👇👇
وقتی یه فرمانده ای نیاز داره عظمتش تو دل سرباز بنشینه نمیاد بگه: آقای سرباز من برات یه ماشین می خرم! خوب حرف من رو گوش بدیا!!
😊🙇💂
مثلا ببرنش پادگان یه ماه دوره ی آموزشی هی نخود و کشمش بریزن تو دامن سرباز !
فرمانده بگه عزیزدلم امروزم یه قاقا لی لی دیگه برات خریدم!!! 😐
😉
فقط وقتی جنگ پیش اومد، درنری ها!
❓❗️❗️❓
دستور منو گوش بدیا باشه😐؟!
من اینجا تو رو تحویل می گیرم تو هم در میدان جنگ منو تحویل بگیریا!
➖🔸👆❓
خب به نظرتون همچین آدمی به حرف فرماندش گوش میده؟!🤔
همچین بنده ای به حرف خدا گوش میده؟🤔
بازم میگم: اگه میخواید گناه براتون سخت باشه سعی کنید با نماز عظمت خدا رو تو دلتون قرار بدید.
براتون خیلی مهم باشه که نماز رو سر وقت بخونید.
#ادامه_دارد....
🍃💐همانا برترین کارها
کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
📜📖📜
📖📜
📜
#رمان_چمران_از_زبان_غاده🕊🥀
#قسمت_بیستم ↩️
🍃🍃🍃🍃🍃
در نوسود که بودیم من بیشتر یاد لبنان می افتادم ، یاد خاطراتم ، طبیعت زیبایی دارد نوسود ، و کوههایش بخصوص من را یاد لبنان می انداخت .
من ومصطفی در این طبیعت قدم میزدیم و مصطفی برای من درباره این جریان صحبت می کرد، درباره کردها و اینکه خودمختاری می خواهند ، من پرسیدم: چرا خود مختاری نمیدهید ؟ مصطفی عصبانی شد و گفت: عصر ما عصر قومیت نیست . حتی اگر فارس بخواهد برای خودش کشوری درست کند ، من ضد آنها خواهم بود .
در اسلام فرقی بین عرب و عجم و بلوچ و کرد نیست . مهم این است ، این کشور پرچم اسلام داشته باشد .
البته ما بیشتر روزهای کردستان را در مریوان بودیم . آن جا هم هیچ چیز نبود . من حتی جایی که بتوانم بخوابم نداشتم . همه اش ارتش بود و پادگان نظامی و تعدادی خانه های نیمه ساز که بیشتر اتاقک بود تا خانه . در این اتاق ها روی خاک می خوابیدیم ، خیلی وقتها گرسنه می ماندم و غذا هم اگر بود هندوانه و پنیر. خیلی سختی کشیدم . یک روز بعداز ظهر تنها بودم ، روی خاک نشسته بودم و اشک می ریختم .
🍃🍃🍃🍃🍃
غاده تا آن جا که می توانست نمی گذاشت که مصطفی اشکش را ببیند ، اما آن روز مصطفی یکدفعه سر رسید و دید او دارد گریه می کند.
آمد جلو دو زانو نشست شروع کرد به عذر خواهی .
گفت: من می دانم زندگی تو نباید اینطور باشد . تو فکر نمی کردی به این روز بیفتی .
اگر خواستی می توانی برگردی تهران . ولی من نمی توانم ، این راه من است ، خطری برای خود انقلاب است .
امام دستورداده که کردستان پاک سازی شود و من تا آخر با همه وجودم می ایستم.
غاده ملتمسانه گفت: بیایید برگردیم ، من نمی توانم اینجا بمانم . مصطفی گفت: تو آزادی ، می توانی برگردی تهران. چشمهایش پرآب شد .
گفت: می دانی که بدون شما نمی توانم برگردم . این جا هم کسی را نمی شناسم با کسی نمی توانم صحبت کنم
. خیلی وقتها با همه وجود منتظر مینشینم که کی می آیید و آن وقت دو روز از شما هیچ خبری نمی شود.
مصطفی هنوز کف دستهایش روی زانوهایش بود ، انگار تشهد بخواند ، گفت: اگر خواستید بمانید به خاطر خدا بمانید ، نه به خاطر من ...
🍃🍃🍃🍃🍃
#ادامه_دارد........
📗از زبان همسرشان غاده
🌹به نیت شهید سردار سلیمانی و شهید چمران برای تعجیل در فرج امام زمان عج صلوات بفرستیم😊
🌤🌼همانابرترینکارها،کاربرایامامزمانست🌼🌤
💟 @EmamZaman
📜
📖📜
📜📖📜
💍💞💍
💞💍
💍
#رمان_واقعی_عاشقانه_مذهبی💑
ما ثابت میکنیم مذهبیا عاشقترن👌
#رمان_اینک_شوکران 📚
#قسمت_بیستم🎬
به چشم من که منوچهر یه مومن واقعی بود، سید بودنش به جا...
میدیدم حساب و کتاب کردنش رو... منطقه که میرفتیم، نصف پول بنزین رو حساب می کرد، می داد به جمشید. جمشید هم سپاهی بود. استهلاك ماشین رو هم حساب میکرد...
میگفتم: "تو که براي ماموریت اومدي و باید بریم گشتی. حالا من هم با تو برمیگردم. چه فرقی داره؟"
میگفت: "فرق داره ".
زیادي سخت می گرفت تا اونجا که میتونست، جیره اش رو نمیگرفت...
بیشتر لباس خاکی می پوشید با شلوار کردي...
توي دزفول یکی از لباسهاي پلنگیش رو که رنگ و روش رفته بود، برای علی درست کردم. اول که دید خوشش اومد، ولی وقتی فهمید لباس خودش بوده، عصبانی شد. ندیده بودم اینقدر عصبانی شه ...
گفت: "مال بیت الماله چرا اسراف کردي؟"
گفتم: "مال تو بود".
گفت: "الان جنگه. اون لباس هنوز قابل استفاده بود. ما باید خیلی بیشتر از اینا دلسوز باشیم ".
لباسهاش جاي وصله نداشت. وقتی چاره اي نبود و باید مینداختمشون دور، دکمه هاشو می کند میگفت: "به درد می خورن".
سفارش می کرد حتی ته دیگها رو هم دور نریزم. بذارم پرنده ها بخورن. برای اینکه چربی ته دیگ مریضشون نکنه یه پیت روغن رو مثل آبکش سوراخ سوراخ کرده بودم. ته دیگها رو توي آب خیس میکردم، میذاشتم چربی هاش بره، میذاشتم براي پرنده ها.
توي دزفول دیگه تنها نبودیم. آقاي پازوکی و خانمش اومدن پیش ما، طبقه بالا آقاي صالحی تازه عقد کرده بود و خانمش رو آورده بود دزفول، آقاي نامی، کریمی، ملکی، عبادیان، ربانی و ترابیان هم خونواده هاشون را آوردن اونجا...
هر دو خونواده یه خونه گرفته بودن...
مردها که بیشتر اوقات نبودن. ما خانمها با هم ایاق شده بودیم یه روز در میون دور هم جمع میشدیم، هر دفعه خونه
یکی...
یه عده از خونواده ها اندیمشک بودنن، محوطه ي شهید کلانتري. اونا هم کم کم به جمعمون اضافه می شدن...
از علی میپرسیدم: "چند تا خاله داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!!
میپرسیدم: "چند تا عمو داري؟"
میگفت: "یه لشکر"!
#ادامه_دارد...
📖به روایت همسر شهید منوچهر مدق
✍نویسنده:مریم برادران
💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐
🌼✨همانا برترین کارها،
کار برای امام زمان است✨🌼
🆔 @EmamZaman
💍
💞💍
💍💞💍
✍️ #رمان_تنها_میان_داعش
#قسمت_بیستم
💠 ما زنها همچنان گوشه آشپزخانه پنهان شده و دیگر کارمان از ترس گذشته بود که از وحشت اسارت به دست #داعشیها همه تن و بدنمان میلرزید.
اما #غیرت عمو اجازه تسلیم شدن نمیداد که به سمت کمد دیواری اتاق رفت، تمام رختخوابها را بیرون ریخت و با آخرین رمقی که به گلویش مانده بود، صدایمان کرد :«بیاید برید تو کمد!»
💠 چهارچوب فلزی پنجرههای خانه مدام از موج #انفجار میلرزید و ما مسیر آشپزخانه تا اتاق را دویدیم و پشت سر هم در کمد پنهان شدیم.
آخرین نفر زنعمو داخل کمد شد و عمو با آرامشی ساختگی بهانه آورد :«اینجا ترکشهای انفجار بهتون نمیخوره!»
💠 اما من میدانستم این کمد آخرین #سنگر عمو برای پنهان کردن ما دخترها از چشم داعش است که نگاه نگران حیدر مقابل چشمانم جان گرفت و تپشهای قلب #عاشقش را در قفسه سینهام احساس کردم.
من به حیدر قول داده بودم حتی اگر داعش شهر را اشغال کرد مقاوم باشم و حرف از مرگ نزنم، اما مگر میشد؟
💠 عمو همانجا مقابل در کمد نشست و دیدم چوب بلندی را کنار دستش روی زمین گذاشت تا اگر پای داعش به خانه رسید از ما #دفاع کند. دلواپسی زنعمو هم از دریای دلشوره عمو آب میخورد که دست ما دخترها را گرفت و مؤمنانه زمزمه کرد :«بیاید دعای #توسل بخونیم!»
در فشار وحشت و حملات بیامان داعشیها، کلمات دعا یادمان نمیآمد و با هرآنچه به خاطرمان میرسید از #اهل_بیت (علیهمالسلام) تمنا میکردیم به فریادمان برسند که احساس کردم همه خانه میلرزد.
💠 صدای وحشتناکی در آسمان پیچید و انفجارهایی پی در پی نفسمان را در سینه حبس کرد. نمیفهمیدیم چه خبر شده که عمو بلند شد و با عجله به سمت پنجرههای اتاق رفت.
حلیه صورت ظریف یوسف را به گونهاش چسبانده و زیر گوشش آهسته نجوا میکرد که عمو به سمت ما چرخید و ناباورانه خبر داد :«جنگندهها شمال شهر رو بمبارون میکنن!»
💠 داعش که هواپیما نداشت و نمیدانستیم چه کسی به کمک مردم در محاصره #آمرلی آمده است. هر چه بود پس از ۱۶ ساعت بساط آتشبازی داعش جمع شد و نتوانست وارد شهر شود که نفس ما بالا آمد و از کمد بیرون آمدیم.
تحمل اینهمه ترس و وحشت، جانمان را گرفته و باز از همه سختتر گریههای یوسف بود. حلیه دیگر با شیره جانش سیرش میکرد و من میدیدم برادرزادهام چطور دست و پا میزند که دوباره دلشوره عباس به جانم افتاد.
💠 با ناامیدی به موبایلم نگاه کردم و دیگر نمیدانستم از چه راهی خبری از عباس بگیرم. حلیه هم مثل من نگران عباس بود که یوسف را تکان میداد و مظلومانه گریه میکرد و خدا به اشک #عاشقانه او رحم کرد که عباس از در وارد شد.
مثل رؤیا بود؛ حلیه حیرتزده نگاهش میکرد و من با زبان #روزه جام شادی را سر کشیدم که جان گرفتم و از جا پریدم.
💠 ما مثل #پروانه دور عباس میچرخیدیم که از معرکه آتش و خون، خسته و خاکی برگشته و چشم او از داغ حال و روز ما مثل #شمع میسوخت.
یوسف را به سینهاش چسباند و میدید رنگ حلیه چطور پریده که با صدایی گرفته خبر داد :«قراره دولت با هلیکوپتر غذا بفرسته!» و عمو با تعجب پرسید :«حمله هوایی هم کار دولت بود؟»
💠 عباس همانطور که یوسف را میبویید، با لحنی مردد پاسخ داد :«نمیدونم، از دیشب که حمله رو شروع کردن ما تا صبح #مقاومت کردیم، دیگه تانکهاشون پیدا بود که نزدیک شهر میشدن.»
از تصور حملهای که عباس به چشم دیده بود، دلم لرزید و او با خستگی از این نبرد طولانی ادامه داد :«نزدیک ظهر دیدیم هواپیماها اومدن و تانکها و نفربرهاشون رو بمبارون کردن! فکر کنم خیلی تلفات دادن! بعضی بچهها میگفتن #ایرانیها بودن، بعضیهام میگفتن کار دولته.» و از نگاه دلتنگم فهمیده بود چه دردی در دل دارم که با لبخندی کمرنگ رو به من کرد :«بچهها دارن موتور برق میارن، تا سوخت این موتور برقها تموم نشده میتونیم گوشیهامون رو شارژ کنیم!»
💠 اتصال برق یعنی خنکای هوا در این گرمای تابستان و شنیدن صدای حیدر که لبهای خشکم به خنده باز شد.
به #همت جوانان شهر، در همه خانهها موتور برق مستقر شد تا هم حرارت هوا را کم کند و هم خط ارتباطمان دوباره برقرار شود و همین که موبایلم را روشن کردم، ۱۷ تماس بیپاسخ حیدر و آخرین پیامش رسید :«نرجس دارم دیوونه میشم! توروخدا جواب بده!»
💠 از اینکه حیدرم اینهمه عذاب کشیده بود، کاسه چشمم لرزید و اشکم چکید. بلافاصله تماس گرفتم و صدایش را که شنیدم، دلم برای بودنش بیشتر تنگ شد.
نمیدانست از اینکه صدایم را میشنود خوشحال باشد یا بابت اینهمه ساعت بیخبری توبیخم کند که سرم فریاد کشید :«تو که منو کشتی دختر!»...
#ادامه_دارد
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🏴الّلهُـمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج🏴
🖤 @EmamZaman
🌤🌿🌤
🌿🌤
🌤
#انحرافات_مهدویت
#قسمت_بیستم
⭕️ باقریه
🔹 باقریه به گروهی از شیعیان گفته می شود که معتقد به رجعت امام محمد باقر بودند؛ آنان امام باقر را مهدی منتظر می دانستند.
🔸 جابر آخرین فرد از اصحاب پیامبر است که در کهنسالی و با عارضه نابینایی درگذشت. روزی در یکی از کوچه های مدینه به امام محمد باقر برمیخورد و می گوید: «فرزند من، جدت رسول خدا به تو سلام می رساند.»
🔺 باقریه گویند از آنجا که جابر مامور رسانیدن سلام از طرف رسول خدا به امام باقر بود، پس آن حضرت «مهدی منتظر» است.
📚 درسنامه مهدویت، جلد ١، ص ١٠۵
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
💞✨💞
✨💞
💞
📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍
🖋 #قسمت_بیستم
ابراهیم و لعیا برای بدرقه میهمانان که به بهانه همسایه بودن به نوعی با هم رودربایستی داشتند، به حیاط رفته بودند و پدر با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، تکیه به مبل زده و با سر انگشتانش بازی میکرد. از خطوطِ در هم رفته چهرهام خوانده بود که خواستگارم را نپسندیدهام و این سکوت سنگین، مقدمه همان روزهای ناخوشایندی بود که انتظارش را میکشیدم. چادر را از سرم برداشتم و به سمت اتاقم رفتم که عبدالله میان راهرو به سراغم آمد و با شیطنت پرسید: «چی شد؟ پسندیدی؟» از کنارش رد شدم و به کلامی کوتاه اما قاطع پاسخش را دادم: «نه!»
از قاطعیت کلامم به خنده افتاد و دوباره پرسید: «مگه چِش بود؟» چادرم را بیحوصله روی تخت انداخته و از اتاق خارج شدم. در مقابل چشمان عبدالله که هنوز میخندید، خودم را برایش لوس کردم و گفتم: «چیزیش نبود، من ازش خوشم نیومد!» به خیال اینکه پدر صدایم را نمیشنود، با جسارتی پُر شیطنت جواب عبدالله را داده بودم، اما به خوبی صدایم را شنیده بود. به اتاق نشیمن که رسیدم، با نگاهی پُر غیظ و غضب به صورتم خیره شد و پرسید: «یعنی اینم مثل بقیه؟» ابراهیم و لعیا به اتاق بازگشتند و پدر با خشمی که هر لحظه بیشتر در چشمانش میدوید، همچنان مؤاخذهام میکرد: «خُب به من بگو عیبش چیه که خوشت نیومده؟»
من ساکت سر به زیر انداخته بودم و کس دیگری هم جرأت نمیکرد چیزی بگوید که مادر به کمکم آمد: «عبدالرحمن! حالا شما اجازه بده الهه فکر کنه...» که پدر همچنانکه روی مبل نشسته بود، به طرف مادر خیز برداشت و کلام مادرانه و پُر مِهرش را با نهیبی خشمگین قطع کرد: «تا کِی میخواد فکر کنه؟!!! تا وقتی موهاش مثل دندوناش سفید شه؟!!!» حرف نیشدار پدر آن هم مقابل چشم همه، بغضی شیشهای در گلویم نشاند و انگار منتظر کلام بعدی پدر بود تا بشکند: «یا به من میگی مشکل این پسره چیه یا باید به حرف من گوش بدی!» حلقه گرم اشک پای چشمم نشست و بیآنکه بخواهم روی گونهام غلطید که پدر بر سرم فریاد کشید: «چند ساله هر کی میاد یه عیبی میگیری! تو که عُرضه نداری تصمیم بگیری، پس اختیارت رو بده به من تا من برات تصمیم بگیرم!»
بغض سنگینی که گلویم را گرفته بود، توان سخن گفتنم را ربوده و بدن سُستم، پای رفتنم را بسته بود. با نگاهی که از پشت پرده شیشهای اشکم میگذشت، به مادر التماس میکردم که از چنگ زخم زبانهای پدر نجاتم دهد که چند قدم جلو آمد و با لبخندی ملیح رو به پدر کرد: «عبدالرحمن! شما آقای این خونهاید! حرف، حرفِ شماس! اختیار من و این بچههام دستِ شماس.» سپس صدایش را آهسته کرد و با لحنی مهربانتر ادامه داد: «خُب اینم دختره! دوست داره یخورده ناز کنه! من به شما قول میدم ایندفعه درست تصمیم بگیره!» و پدر میخواست باز اوقات تلخی کند که مادر با زیرکی زنانهاش مانع شد: «شما حرص نخور! حیفه بخدا! چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟» و ابراهیم هم به کمک مادر آمد و پرسید: «مامان! حالا ما بریم خونه یا برا شام وایسیم؟» و لعیا دنبالش را گرفت: «مامان! دیشب ساجده میگفت ماهی کباب میخوام. بهش گفتم برات درست میکنم، میگفت نمیخوام! ماهی کباب مامان سمانه رو میخوام.»
مادر که خیالش از بابت پدر راحت شده بود، با خوشحالی ساجده را در آغوش کشید و گفت: «قربونت برم! چَشم! امشب برای دختر خوشگلم ماهی کباب درست میکنم!» سپس روی سخنش را به سمت عبدالله کرد و ادامه داد: «عبدالله! یه زنگ بزن به محمد و عطیه برای شام بیان دور هم باشیم!» از آرامش نسبی که با همکاری همه به دست آمده بود، استفاده کرده و به خلوت اتاقم پناه بردم.
#ادامه_دارد.......
نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🌺💫🌺
💫🌺
🌺
#رجعت
#قسمت_بیستم
⭕️ لحظهی تاریخیِ نابودی ابلیس
🔹 یکی دیگر از رجعتهای ویژه، بازگشت رسول خدا است که به عصر رجعت، شکوه خاصی میبخشد. امام سجاد در این باره میفرمایند: «پیامبرتان و امیرالمومنین و ائمه به سوی شما باز میگردند.» (١)
🔸 در قرآن کریم آمده است که خداوند به ابلیس، تا «روزی معلوم» فرصت داده است. طبق روایات، این روز در عصر رجعت است؛ امیرالمومنین با ابلیس میجنگد و رسول خدا به کمک آن حضرت آمده و ابلیس را گردن میزند و او را به قتل میرساند. و این پایان عمر ننگین ابلیس خواهد بود. (٢)
📚 ١. تفسیر القمی، ج ٢، ص ١۴٧ ؛
٢. مختصر البصائر، ص ١١۵ - ١١٧
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
🌼🌸🌼
🌸🌼
🌼
#آخرالزمان
#قسمت_بیستم
⭕️ دورانی که آفت ها به ریشه می زند
🔹 از منظر احادیث اسلامی، بنیاد خانوادهها در آخرالزمان به شدت سست و آسیب پذیر خواهد شد و فسادها، فتنهها و آفتهای فراگیر، در تمام خانههای شرق و غرب عالم نفوذ خواهد کرد؛ نه تنها فرزندان، که پدران و مادران را نیز فرا خواهد گرفت.
🔸 در آخرالزمان، خواهی دید که پدران و مادران، از فرزندان خود به شدت ناراضی اند و عاقّ والدین شدن رواج یافته است. (١) حرمت پدران و مادران سبک شمرده میشود. (٢) فرزند به پدرش تهمت میزند، پدر و مادرش را نفرین میکند و از مرگ آنها مسرور میشود. (٣) در آن هنگام، طلاق و جدایی در خانوادهها بسیار خواهد شد. (۴) در آن زمان، فتنه ها چونان پارههای شب تاریک، شما را فرا میگیرد و هیچ خانهای از مسلمانان در شرق و غرب عالم نمیماند؛ مگر اینکه فتنهها در آن داخل میشوند. (۵)
📚 ١ و ٢- اصول کافی، ج ٨، ص ٣١؛ ٣- بحارالانوار، ج ۵٢، ص ٢۵٩، باب ٢۵؛ ۴- منتخب الأثر، ص ۴٣٣؛ ۵- الملاحم و الفتن، ص ٣٨
🍃💐همانا برترین کارها،کار برای امام زمان است💐🍃
🆔 @EmamZaman
1_228250531.mp3
3.19M
#نمایشنامه کتاب #یادت_باشد
"عاشقانه ترین کتاب شهدای مدافع حرم"
این نمایشنامه دی ماه ۱۳۹۸ از رادیو سراسری نمایش پخش گردیده است.
👈کتاب توصیه شده رهبر انقلاب
8⃣2⃣ قسمت کامل تقدیم گردید.
#قسمت_بیستم
🆔 @EmamZaman
#علائم_ظهور
#قسمت_بیستم
⭕️ سفیانی از کجا خروج میکند؟
🔆 امام سجاد علیه السلام فرمودند: ... سپس سفیانی ملعون از وادی یابِس قیام میکند. [وادی یابس یعنی سرزمینی خشک | در شام]
📚 کتاب غیبت، طوسی، ح۴۳۷
☑️ نکته: منظور از شام، تنها کشور سوریه فعلی نیست، بلکه شام قدیم بسیار پهناورتر از سوریه فعلی بوده! در جلد اول کتاب "معجم البلدان" آمده که این کشور «پنج منطقه» را در بر میگرفته که عبارتند از: دمشق، حمص، قنّسرین، فلسطین و اردن. بنابراین سفیانی از هر یک از این مناطق خروج کند، خروج از شام بر آن صدق میکند.
📚برگرفته از کتاب تاملی در نشانه های حتمی ظهور
🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤
🆔 @EmamZaman
Part20_نمایش یادت باشد.mp3
3.19M
❀
#رمان
#یادت_باشد 💔
#قسمت_بیستم
#معرفی_رمان📗
رمان «یادت باشد»، داستان زندگی شهید مدافع حرم حمید سیاهکالیمرادی،دومین شهید مدافع حرم استان قزوین است که در کمتر از ده روز به چاپ هجدهم رسید.
🌸این رمان، عاشقانهترین رمانشهدای مدافع حرم برای شهید پاییزی دفاع از حریم اهل بیت علیه السلام است. شهید سیاهکالیمرادی، در پاییز سال ۱۳۸۹ به کربلا رفت، در پاییز سال ۱۳۹۱ عقد کرد، در پاییز سال ۱۳۹۲ ازدواج کرد و نهایتاً در پاییز سال ۱۳۹۴ به شهادت رسید!🍂🌸
#جمعه
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_454753856.mp3
6.68M
❀ مرورکتاب#آن_سوی_مرگ
"تجربیاتی از عالم پس از مرگ"
📗 #قسمت_بیستم
#استاد_امینی_خواه
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
امامصادقعلیهالسلام:
مهـــــــدی ویارانش...امـــــــربه معروف ونهی ازمنکــــــــــرمیکنند.
📚بهاارالانوار،ج۵۱،ح۹،ص۴۷
#قسمت_بیستم
#چی_بگم_آخه
#امربه_معروف_ونهی_ازمنکر
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
1_423002068_۱۲۰.mp3
4.11M
💠وظایف منتظران💠
♨️دلایل پنهان بودن زمان ظهور چیست؟
🔗برگرفته ازکتاب مکیال المکارم
#امام_زمان
#قسمت_بیستم
【@emamzaman】