eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
💐🍃🌺 🍃🌺 🌺 #فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا #قسمت_پنجاه_و_یک ✍سکوتی عجیب... چیزی محکم به زمین کوبیده شد. جر
💐🍃💖 🍃💖 💖 ✍سرو صداهای بیرون از اتاق کمی غیرعادی بود. حسام با نفسی راحت،سرش را به دیوار تکیه داد. - شروع شد... جمله ی زیر لبی اش،وحشتم را چند برابر کرد. چه چیزی شروع شده بود؟ لرزشی که به گِل نشسته بود،دوباره به چهار ستون بدنم مشت زد. انقدر که صدای بهم خوردن دندانهایم را به وضوح میشنیدم. نمیدانم هوا آنقدر سرد بود یا من احساس انجماد میکردم؟ صدایِ فریادهایِ عثمان به گوش میرسید. - مدارکو اون مدارکو از بین ببرید. ناگهان با لگد زدن به در،وارد اتاق شد. چشمانش از فرط خشم به خون نشسته بود. بی معطلی به سراغ من آمد. با خشونتی وصف ناپذیر بازویم را گرفت و بلندم کرد. حسام با چهره ای بی رنگ،و صدایی پرصلابت فریاد زد - بهش دست نزن😡 و قنداق اسحله ی عثمان بود که روی صورتش نشست. اما حسام فقط لبخند زد - چی فکر کردی؟ که اینجا تگزاسه و تو میتونی از بین این همه مامور فرار کنی؟ عثمان با دندانهایی گره خورده به سمتش هجوم برد و با فشردن گلویش،از زمین جدایش کرد. - ببند دهنتو،اینجا تگزاس نیست اما من بلدم تگزاسی عمل کنم. جفتتونو با خودم می برم. حسام خندید - من اگه جای تو بودم،تنهایی در میرفتم. ما رو جایی نمیتونی ببری. ارنست دستگیر شده پس خوش خدمتی فایده ای نداره. تو هم الان یه مهره ی سوخته ای، عین صوفی. خوب بهش نگاه کن، آینده ی نه چندان دورت جلو چشمات پخش زمینه... عثمان با بهتی وحشیانه حسام را با دیوار کوبید - دروغه! حسام با چشمانی آرام و صورتی متبسم،عثمان را خطاب قرار داد. - واقعا شماها چی در مورد ایران فکر کردن؟ که مثه عراق و الی آخره؟ که میاین و میزنینو میدزدینو تخلیه اطلاعات میکنید و میرین؟ کسی هم کاری به کارتون نداره؟ نه دیگه، اشتباه میکنید. از لحظه ای که اولین جرقه ی استفاده از به سرتون خورد، تا قدم زدن کنار رودخونه و خوردن تو کافه های آلمان، تا دادن موبایل تو بیمارستان به سارا و فراری دادنش زیر نظر ما بودین. اینجا، ایراااانِ ایراااااااان باورم نمیشد،یعنی تمام مدت،زیر نگاه حسام و دوستانش بودم؟ اما دلیل این همه بازی چه بود؟ صدای ساییده شدن دندانهای عثمان روی یکدیگر به راحتی قابل شنیدن بود. با صدایی خفه شده از فرط خشم،حسام را زیر مشت و لگدش زندانی کرد. - لعنتی!میکشمت آشغال بی اختیار شروع به جیغ زدن کردم. نمیدانستم دلیلش چیست؟ مظلومیت حسام یا ترس بی حد و حساب خودم؟ چند مردی که از همراهان عثمان بودند از پنجره به بیرون پریدند. صدای تیراندازی در نقاط مختلف شنیده میشد. عثمان دستانش را بر گوشهایش فشار داد و به سمتم هجوم آورد - خفه شو دهنتو ببند آنقدر ترسیده بودم که مخلوطی از و ،معجونی بی توقف از جیغهای بی اراده تحویلم داده بود. عثمان گلویم را فشار میداد و من نفس به نفس کبودتر میشدم. ناگهان حسام با تمام توان تحلیل رفته اش با او درگیر شد. عثمان محکوم به مرگ بود چه دستگیر میشد،چه فرار میکرد، پس حسودانه همراه می طلبید برای سفر آخرتش. تازه نفسی عثمان بر تن زخمی حسام چربید و نا امید از بردن منِ جنازه شده از ترس،با خود، فرار را بر قرار ترجیح داد. حسام نیمه هوشیار بر زمین میخ شده بود. کشان کشان خود را بالای سرش رساندم. شرایطش اگر بدتر از من نبود،یقین داشتم که بهتر نیست. نفسهایم به شماره افتاده بود. صدای فریادها و تیراندازی ها،مبهم به گوشم میرسید. صورت به خون نشسته ی حسام ثانیه به ثانیه مقابل چشمانم تار و تارتر میشد. چشمان بسته اش،هنوز هم مهربان بود. ناخواسته در کنارش نقش زمین شدم... تاریک و بی صدا... ⏪ ... نویسنده: 📝‌ @emamzaman‌
💠 امام زمان (عج)💠
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ #رمان_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_پنجاه_و_یک ﺑﺎ ﺩﺳﺘﺎﻡ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻫﻖ ﻫﻖ ﮔﺮﯾﻢ ﺍﻭﺝ ﮔﺮﻓﺖ
❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ ﻓﺮﻭﺭﺩﯾﻦ ﻫﻢ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﺍﺯ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ . ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺒﺮﻡ ﺍﺯ ﻋﻤﻮ ﺩﺭ ﺣﺪ ﯾﻪ ﺗﻠﻔﻦ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﺣﺎﻟﺸﻮﻥ ﺧﻮﺑﻪ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﯾﻪ ﺳﻮﭘﺮﺍﯾﺰ ﺑﺎﺷﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﻨﻮ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯿﺘﺮﺳﻮﻧﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻭ ﺍﻣﯿﺮﻋﻠﯽ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﺤﺮﻡ ﺷﺪﻥ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪﻥ ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻥ ﻋﻘﺪ ﮐﻨﻦ . ﺩﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﯿﺎﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﯾﻢ ﻣﻮﺳﺴﻪ . ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﺑﺴﯿﺠﯿﺎ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻮﺳﺴﻪ ﺭﻭ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﻦ ﻭ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﻮﺩ ﻣﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﮐﻤﮏ . ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺳﻼﻡ ﻋﺰﯾﺰﻡ _ ﺳﻼﻡ ﻋﻠﯿﮑﻢ . اگه دیرم نمی اومدی هم چیزی نمیشد ﻓﺎﻃﻤﻪ :ﺧﺐ ﺑﺮﻡ ﺑﻌﺪ , ﺑﯿﺎﻡ . ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﺳﺎﻋﺘﺸﻮ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﻭﺍﯼ ﺑﺪﻭ زینب ﺧﺎﻧﻢ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﻣﯿﮑﺸﺘﻤﻮﻥ . . . . . . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ :ﺳﻼﻡ ﮔﻞ ﺩﺧﺘﺮﺍ . ﯾﮑﻢ ﺩﯾﺮ ﺗﺮ ﻣﯿﻮﻣﺪﯾﺪ . ﻣﻦ ﻭ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﻣﺜﻠﻪ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﯾﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻄﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻦ ﺳﺮﻣﻮﻧﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﭘﺎﯾﯿﻦ . ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : زینب ﺟﺎﻥ ﺑﯿﺎ ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﺮ ﺑﺒﺮ ﺑﺰﺍﺭ ﺗﻮ ﻗﺴﻤﺖ ﺧﻮﺍﻫﺮﺍﻥ ﻣﺴﺠﺪ . ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺟﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺑﺮﻭ ﺍﻭﻥ ﻓﺮﻣﺎ ﺭﻭ ﺗﮑﺜﯿﺮ ﮐﻦ . ﺑﻌﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﻃﺮﻑ ﻣﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎﺭﻭ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺳﺘﻪ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ . ﮐﺎﻣﻞ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻭ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ . _ ﺧﺎﻧﻮﻡ ﻏﻔﻮﺭﯼ ﯾﮑﻢ ﺯﯾﺎﺩ ﻧﯿﺴﺖ ﻣﻦ ﺟﻠﻮﻣﻮ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ . ﯾﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﻠﻪ ﻫﺎ آﻭﺭﺩ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺩﺍﺩ ﺩﺳﺘﻢ . ﺟﻠﻮﯼ ﻭﺭﻭﺩﯼ ﻣﺴﺠﺪ ﺩﻭ ﺗﺎ ﭘﻠﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﭼﺎﺩﺭ ﻫﻤﺶ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﯿﻮﻓﺘﻢ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺑﺪﺑﺨﺘﯽ ﺭﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﺣﯿﺎﻁ ﻣﺴﺠﺪ ،ﯾﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻢ ﺧﻮﺭﺩ ﮐﻪ ﯾﻪ ﺩﻓﻌﻪ ﭼﺎﺩﺭﻡ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻡ ﮔﯿﺮ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺑﻪ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺯﻣﯿﻦ ﻭ ﭘﺮﻭﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺶ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﺍﻓﺘﺎﺩ …… ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️
⭐️ 💫 🌙 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🔸در ادامه بعضی از احادیثی را که بر حرکت سفیانی تاکید دارند( به قدری که با توجه به منابع حدیثی برای ما مقدور است ) بیان می‌کنیم. ✨حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: 🔸فرزند هند جگر خوار از وادی یابس(دره خشک و بی آب و علف) شورش می کند. مردی با قامت متوسط، چهره ی زشت و کریه منظر چهار شانه و درشت هیکل است و در صورتش آثار آبله دیده می شود. ظاهرش یک چشم به نظر میرسد نامش عثمان و فرزند عنبسه است و از فرزندان ابی سفیان، وارد شام شده و منبر آن را تصاحب میکند.(۱) 🔸امام باقر (علیه السلام) در حدیثی طولانی فرمودند: 🔸ناچار بنی فلان حکومت را به دست خواهند گرفت و پس از آن دچار اختلافات شده و حکومت شان از هم می‌پاشد و پراکنده می‌شود تا اینکه سید خراسانی از مشرق و سفیانی از مغرب خروج می کنند و هر کدام از منطقه ی خود به سمت کوفه مانند اسبان مسابقه می‌شتابند تا اینکه بنی فلان به دست آنها هلاک می شوند و از آنها حتی یک نفر باقی نخواهد ماند.(۲) 🔸جابر جعفی از آن حضرت حدیث طولانی دیگری نقل می‌کند که فرمودند: 🔸و منادی که از آسمان ندا می دهد (اشاره است به صدایی که در ماه رجب شنیده می شود و به زودی به آن خواهیم پرداخت)و صدایی از ناحیه دمشق حکایت از پیروزی می کند. (سر و صداها خبر از اجتماعات و برخوردهایی است که در دمشق رخ می دهد و بیانیه هایی که پس از این جریانات صادر می شود.) قریه ای در شام به نام جابیه محو و ناپدید میشود. (احتمالا به خاطر جنگ های داخلی یا میان کشورها باشد سوای اینکه شکاف ها و گسل های طبیعی هم از جمله علل فرو رفتن در زمین و ناپدید شدن است این احتمال با توجه به ظاهر روایتی است که قبلا درباره معرکه قرقیسیا پیش از رسیدن ترک ها و رومیان بیان شد.) بخشی از سمت راست مسجد دمشق فرو می‌ریزد (مسجد اموی) و شورشیان مرتد از منطقه ترک‌ها خروج می کنند و فتنه ی شام هم به دنبال آن می آید. سر و کله برادران هم ترکها هم پیدا شده و در جزیره فرود می‌آیند و شورشیان و از دین برگشتگان رومی می آیند تا اینکه در رمله مستقر می‌شوند. جابر! در آن سال درگیری‌های زیادی در مغرب زمین را خواهد داد. ابتدای مغرب زمین که شام است به فرمان سه پرچم (سپاه) اصهب و ابقع و سفیانی با هم درگیر می‌شوند که سفیانی با ابقع روبه‌رو شده و با هم میجنگند و نهایتاً سفیانی او و لشکریانش را میکشد. ... 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 (۱)کمال الدین، صفحه ۶۵۱، بشارة الاسلام، صفحه ۴۶ (۲) الغیبة نعمانی، صفحه ۱۷۱، بحار الانوار، جلد ۵۲، صفحه ۲۳۴، الزام الناصب، جلد ۲، صفحه ۱۳۰ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
⭐️ 💫 🌙 🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁 🔸در ادامه بعضی از احادیثی را که بر حرکت سفیانی تاکید دارند( به قدری که با توجه به منابع حدیثی برای ما مقدور است ) بیان می‌کنیم. ✨حضرت علی (علیه السلام) فرمودند: 🔸فرزند هند جگر خوار از وادی یابس(دره خشک و بی آب و علف) شورش می کند. مردی با قامت متوسط، چهره ی زشت و کریه منظر چهار شانه و درشت هیکل است و در صورتش آثار آبله دیده می شود. ظاهرش یک چشم به نظر میرسد نامش عثمان و فرزند عنبسه است و از فرزندان ابی سفیان، وارد شام شده و منبر آن را تصاحب میکند.(۱) 🔸امام باقر (علیه السلام) در حدیثی طولانی فرمودند: 🔸ناچار بنی فلان حکومت را به دست خواهند گرفت و پس از آن دچار اختلافات شده و حکومت شان از هم می‌پاشد و پراکنده می‌شود تا اینکه سید خراسانی از مشرق و سفیانی از مغرب خروج می کنند و هر کدام از منطقه ی خود به سمت کوفه مانند اسبان مسابقه می‌شتابند تا اینکه بنی فلان به دست آنها هلاک می شوند و از آنها حتی یک نفر باقی نخواهد ماند.(۲) 🔸جابر جعفی از آن حضرت حدیث طولانی دیگری نقل می‌کند که فرمودند: 🔸و منادی که از آسمان ندا می دهد (اشاره است به صدایی که در ماه رجب شنیده می شود و به زودی به آن خواهیم پرداخت)و صدایی از ناحیه دمشق حکایت از پیروزی می کند. (سر و صداها خبر از اجتماعات و برخوردهایی است که در دمشق رخ می دهد و بیانیه هایی که پس از این جریانات صادر می شود.) قریه ای در شام به نام جابیه محو و ناپدید میشود. (احتمالا به خاطر جنگ های داخلی یا میان کشورها باشد سوای اینکه شکاف ها و گسل های طبیعی هم از جمله علل فرو رفتن در زمین و ناپدید شدن است این احتمال با توجه به ظاهر روایتی است که قبلا درباره معرکه قرقیسیا پیش از رسیدن ترک ها و رومیان بیان شد.) بخشی از سمت راست مسجد دمشق فرو می‌ریزد (مسجد اموی) و شورشیان مرتد از منطقه ترک‌ها خروج می کنند و فتنه ی شام هم به دنبال آن می آید. سر و کله برادران هم ترکها هم پیدا شده و در جزیره فرود می‌آیند و شورشیان و از دین برگشتگان رومی می آیند تا اینکه در رمله مستقر می‌شوند. جابر! در آن سال درگیری‌های زیادی در مغرب زمین را خواهد داد. ابتدای مغرب زمین که شام است به فرمان سه پرچم (سپاه) اصهب و ابقع و سفیانی با هم درگیر می‌شوند که سفیانی با ابقع روبه‌رو شده و با هم میجنگند و نهایتاً سفیانی او و لشکریانش را میکشد. ... 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼 (۱)کمال الدین، صفحه ۶۵۱، بشارة الاسلام، صفحه ۴۶ (۲) الغیبة نعمانی، صفحه ۱۷۱، بحار الانوار، جلد ۵۲، صفحه ۲۳۴، الزام الناصب، جلد ۲، صفحه ۱۳۰ 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @emamzaman
💠 امام زمان (عج)💠
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_پنجاه_و_یکم مهیا با دیدن زهرا ب
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 ــــ یعنی نمیاد ؟؟ مهیا کیفش را روی دوشش جابه جا کرد. ـــ نه زهرا ماجرای رفتن به راهیان نور را برا نازی تعریف کرده است . هرچی نازی میگه انجام میده. هر کجا نازی میگه میره اصلا هم عکس العملی به توهینایی که بهش میشه نمیده این دختره ی خره خر مریم به مغازه ی اشاره کرد ـــ بیا بریم اینجا باید برای دخترای مدارس چفیه بخرم . ــــ برا همشون ؟؟خودت بلندشون کن من یکی اصلا نمیتونم. ــــ عقل کل مگه یکی دوتان صدتا چفیه هستن آماده شدن. شهاب با حاج آقا مرادی میاد. مهیا لبخند مرموزی زد ــــ آها بله بعد سفارش ۱۰۰تا چفیه سفید ،مریم با شهاب تماس گرفت تا بیاید و سفارشات را تحویل بگیرد. بعد چند دقیقه محسن و شهاب وارد مغازه شدند. سلامی کردند. محسن سرش را پایین انداخت مریم سلام آرامی کرد و سرش را پایین انداخت. مهیا سعی کرد جلوی خنده اش را بگیرد. ــــ سلام حاج آقا ،خوب هستید ؟ محسن سربه زیر جواب مهیا را داد. شهاب و محسن کیسه ها را بلند کردند و به سمت ماشین بردند .مهیا به مریم نزدیک شد. ـــــ میگم مریم سرخ شدی چرا ؟؟ مریم هول کرد و دستی بر روی صورتش کشید . ــــ نه نه من سرخ نشدم . ـــ بله راست میگی من چشام یکم مشکل پیدا کردن. شهاب برگشت و به سمت صاحب مغازه رفت و با او حساب کرد و به سمت دخترا آمد. ــــ مریم اگه کاری ندارید بیاید برسونمتون . مهیا دست مریم را کشید . ــ نه سید ما کار داریم. نگاهی به مریم انداخت و با ابرو یه اشاره داد ـــ بریم دیگه مریم جان .ما دیگه رفتیم . مریم دستش را کشید ــــ وای آرومتر مهیا .چرا دروغ گفتی ما که خریدامون تموم شده با شهاب میرفتیم دیگه . ـــ مری جان من هنوز خرید دارم میخوام چندتا روسری بگیرم. و روی روسری مهیا محکم زد ـــ از اینا مریم اخمی به مهیا کرد ـــ دیونه چرا میزنی خب مثل آدم بگو طلق روسری ـــ همون وارد مغازه شدند به سلیقه مریم چندتا روسری و طلق و گیره روسری خریدند ــــ خب بریم دیگه ــــ نه عزیزم الان دیگه هوا تاریکه وقت چیه ــــ خوابه باشه همینجا میخوابیم مهیا گونه ی مریم را کشید ــــ نمک، بامزه،الان وقت شامه باید دعوتم کنی بهم شام بدی . ـــ کارد بخوره اون شکمت بریم .... 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💠 امام زمان (عج)💠
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 #رمان_جان_شیعه_اهل_سنت... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 #قسمت_پنجاه_و_یکم شبنم شادی روی
💞✨💞 ✨💞 💞 📖 ... عاشقانه ای برای مسلمانان»😍 🖋 بلند شدم و در را باز کردم که صورت مهربان مادر روحم را تازه کرد، ولی نه به قدری که اندوه چهره‌ام را پنهان کند. به چشمانم نگاه کرد و با زیرکی مادرانه‌اش پرسید: «چیزی شده الهه؟» خنده‌ای ساختگی نشانش دادم و گفتم: «نه مامان! چیزی نشده! بیا تو!» پیدا بود حرفم را باور نکرده، ولی به روی خودش نیاورد و در پاسخ تعارفم گفت: «نه مادر جون! اومدم بگم شام قلیه ماهی درست کردم. اگه هنوز شام نذاشتی با مجید بیاید پایین دور هم باشیم.» دلم نیامد دعوت پُر مِهرش را نپذیرم و گفتم: «چَشم! شام که هنوز درست نکردم. مجید داره نماز می‌خونه، نمازش تموم شد میام.» و مادر با گفتن «پس منتظرم!» از راه پله پایین رفت. نماز مجید که تمام شد، پرسید: «کی بود؟» و من با بی‌حوصلگی پاسخ دادم: «مامان بود. گفت برا شام بریم پایین.» از لحن سرد و سنگینم فهمید هنوز ناراحتم که نگاهم کرد و با صدایی آهسته پرسید: «الهه جان! از دست من ناراحتی؟» نه می‌خواستم ماجرا بیش از این ادامه پیدا کند و نه می‌توانستم چشمان مهربانش را غمگین ببینم که لبخندی دلنشین تقدیمش کردم و گفتم: «نه مجید جان! ناراحت نیستم.» و او با گفتن «پس بریم!» تعارفم کرد تا زودتر از در خارج شوم و احساس بین قلبمان به قدری جاری و زلال بود که به همین چند کلمه، همه چیز را فراموش کرده و تمام طول راه پله را تا طبقه پایین، عاشقانه گفتیم و خندیدیم که از صدای شیطنت‌مان عبدالله در را گشود و با دیدن ما، سرِ شوخی را باز کرد: «بَه بَه! عروس داماد تشریف اُوردن!» و با استقبال گرمش وارد خانه شدیم. مادر در آشپزخانه مشغول پختن غذا بود و از همانجا به مجید خوش آمد گفت. اما پدر چندان سرِ حال نبود و با سایه اخمی که بر صورتش افتاده بود، به پشتی تکیه زده و تلویزیون تماشا می‌کرد. مجید کرایه ماهیانه را هم با خودش آورده بود و دو دسته تقدیم پدر کرد. پدر همانطور که نشسته بود، دسته تراول‌ها را روی میز کنارش گذاشت و با همان چهره گرفته باز مشغول تماشای تلویزیون شد. مجید و عبدالله طبق معمول با هم گرم گرفته و من برای کمک به مادر به آشپزخانه رفتم. قلیه ماهی آماده شده بود و ظرف‌ها را از کابینت بیرون می‌آوردم که از همانجا نگاهی به پدر کردم و پرسیدم: «مامان! چی شده؟ بابا خیلی ناراحته.» آه بلندی کشید و گفت: «چی می‌خواسته بشه مادرجون؟ باز من یه کلمه حرف زدم.» دست از کار کشیدم و مادر در مقابل نگاه نگرانم ادامه داد: «بهش گفتم چیزی شده که از الآن داری محصول خرما رو پیش فروش می‌کنی؟ جوش اُورد و کلی داد و بیداد کرد که به تو چه مربوطه! می‌گه تو انبار باید به پسرات جواب پس بدم، اینجا به خودت!» سپس نگاهی به اتاق انداخت تا مطمئن شود پدر متوجه صحبت‌هایش نمی‌شود و با صدایی آهسته گِله کرد: «گفتم ابراهیم ناراحته! خُب اونم حق داره! داد کشید که اگه ابراهیم خیلی ناراحته، بره دنبال یه کار دیگه!» که مجید در چهارچوب آشپزخانه ایستاد و تعریف مادر را نیمه تمام گذاشت: «مامان چی کار کردید! غذاتون چه عطر و بویی داره! دستتون درد نکنه!» مادر خندید و با گفتن «کاری نکردم مادرجون!» اشاره کرد تا سفره را پهن کنم. نگرانی مادر را به خوبی درک می‌کردم و می‌فهمیدم چه حالی دارد؛ سرمایه‌ای که حاصل یک عمر زحمت بود، آبرویی که پدر در این مدت از این تجارت به دست آورده و وابستگی زندگی ابراهیم و محمد به حقوق دریافتی از پدر، دست به دست هم داده و دل مهربان مادر را می‌لرزاند، ولی در مقابل استبداد پدر کاری از دستش بر نمی‌آمد که فقط غصه می‌خورد. .‌.‌‌...🌿 ✍نویسنده : 🌤 الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج 🌤 🌸 @emamzaman