🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_بیست_و_پنجم با صدای زنگ در از اتاق بیرون دویدم ولی قبل از رسیدن
❀
#رمان
#عشق_با_طعم_سادگی
#پارت_بیست_و_ششم
بازم شکه شدو یک قدم عقب رفت ولی دستهاش بین دست هام موند
مهربون گفتم:
_ آب حیاط سرده ،بیا بریم روشویی توی راه رو دستهات رو بشور.
چشمهاش رو روی هم فشرد محکم! این بار نفهمیدم عصبی بود یا کلافه! نفسش رو که باصدا بیرون داد باهم رفتیم توی خونه.
در دستشویی توی راهرو رو باز کردم و خودم رفتم سمت هال:
_صبر کن کجا میری؟؟
نگاهم و چرخوندم روی امیرعلی که باز اخم ظریفی داشت:
_میرم تو خونه دیگه،توهم دستات و بشور و بیا.
شیر آب رو باز کردو دستهاش رو صابون میزد:
_بیا اینجا.
ابروهام بالا پرید و رفتم نزدیک !
بدون اینکه به من نگاه کنه گفت:
_ بیا دستاتو بشور!
شونه هام رو بالا انداختم و دستهام رو زیر شیر آب گرم با صابون شستم و نگاه خیره امیر علی هم روی من بود خواستم شیر آب رو ببندم:
_صبر کن محیا.
باپرسش به صورتش نگاه کردم که دستهاش رو خیس کرد:
_چشمهات رو ببند!
از شدت تعجب خندیدم و چشمهام روبستم به ثانیه نرسید که دستهای خیس امیر علی نشست روی صورتم و انگشتش رو محکم روی لبم و لپهام کشید، دوبار این کار رو تکرار کردو من بدون
باز کردن چشمهام لبریز شده بودم از حس خوب !
نرمی حوله رو روی صورتم حس کردم:
_دیگه این کار و نکن صورتت سیاه شده بود.
صورتم رو خشک کردم باز بی اختیار لبخند زدم و شیطنتم جوشید و تخس گفتم:
_قول نمیدم، ولی هرچی آقامون بگه!
صدای نفس آرومش رو شنیدم،خدایا چه خوب که در این حوالی که من هستم و امیرعلی همیشه تو هستی که برام لحظه هایی بسازی یادموندنی تر از خاطره های بچگی ام !
امیر علی با بابا حرف میزد و به شوخی های محمدو محسن می خندید ولی نمیدونم توی اون نی نی چشمهاش چرا یک تردیدو کلافگی بود که از سرشب داشت اذیتم می کرد.
درست بعد از وقتی که با مهربونی صورتم و شست ولی صدای گرفته و ناراحتش ازمن می خواست دیگه این کاررو نکنم !
حسابی توی فکر بودم و پوست دور سیبم رو مارپیچ می گرفتم، با بلند شدن امیر علی بی حواس و هول کرده گفتم:
_ کجا میری؟
چشمهای امیرعلی گرد شدو بعد چند ثانیه صدای خنده همه رفت بالا و من خجالت زده لب پایینم رو گزیدم و محمد با شوخی رو به من گفت:
_نترس آبجی،شوهرجونت نمیخواد فرار کنه، طفلک اگه بخوادم دیگه نمیتونه! چه گیری افتاده این پسر عمه ما که تورو گرفته!
محسن در جوابش با لودگی گفت:
_ هرچند اگه فرار هم بکنه من یکی بهش حق میدم!
هنوزهم خنده ها ادامه داشت و من بیشتر خجالت کشیدم مامان سرزنشگر گفت:
_خجالت بکشین شمادوتا دیگه، خب دخترم سوال پرسید!
محسن هنوزم می خندید:
_بی خیال مامان آقا امیرعلی حالا از خودمونه، دیگه میشیم سه به یک.
دلم میسوزه برای این یکی یکدونه تون.
چشم غره ای به محسن و محمد که خنده هاشون بیشتر هم شده بود رفتم امیرعلی هم هنوز بی صدا می خندید و من خوشحال شدم از این سوتی بدی که دادم ولی امیرعلی رو خندوند !
نگاهش رو دوخت به چشمهام و آروم گفت:
_میرم به ماشین دایی یک نگاهی بندازم مثل اینکه یک ایرادی داره!
همه صورتم پراز لبخند رضایت شدو خوشحالی از این توضیحی که امیرعلی به من داده بود !.
ادامه دارد..
❀[ @EmamZaman ]❀
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_پنجم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، م
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_ششم
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم.
با خنده گفتم:
_خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا.
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ،فکر کردی از پسشون برمیای؟
اگه یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن.
ولو شدم روی تخت،می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون
رو برده بود؛ بر بیام.
چشم هام رو بستم و گفتم:
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی
برنداشتم،راضیم به رضای تو.
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم.
****
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن، جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و
آشنایان حق همراهی من رو نداشت، راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه، غسل شهادت کردم،لباس سفید پوشیدم ،دست پدر
و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم، دنبال آدرس راه افتادم، از هر کسی که سوال می
کردم یه راهی رو نشونم می داد، گم شده بودم.
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم، این
سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم، نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به
معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ
تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید، حسابی تعجب کردم،
با اشتیاق فراوانی گفت:
_ من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم، تعریف
شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد،جواب هاتون فوق العاده بود.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_بیست_و_پنجم تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امی
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_بیست_و_ششم
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد، گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را
گرفته بودم؛ مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم.
کلی جمله در ذهن داشتم که برای به
دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،.این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد
مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود
ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند!
با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده
بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های
مزمن پدر ومادرم شکسته میشد. وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت:
_تشکر!
اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم:
_چرااا؟؟
اهسته گفت:
_ممنون خانوم،نمیخورم!
مغلوب کنار کشیدم و نشستم، جو سنگین تر از آن چیزی بود که بتوان توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت:
_خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان، آقای غفاری، بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید.
روبه پدرم ادامه داد:
_اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله؟!
_خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن.
کمی دلخوری حس میکردم. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند!
همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت:
_این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟
من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم، نگاه میکردم
_امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده، اما نگفتم، نمیدونم مادر و خواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو از کاروزندگی انداختن! مث اینکه یه جاهایی اخلاقیاتو زیر پا بذارم بد نیست.
به پیشانی اش دست کشید.حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما
آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم:
_میشه بشینید؟ من راجع به فکرایی که در موردم کردید حرفایی دارم!
با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود با حرص نشست ونفس عمیقی کشید.
بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله ایی گفت!
_تمومش کنید خانوم.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. دیگه از این شوخیا نکنید. من ابدا به شما فکر هم نمیکنم.
زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی" کنار صورتش باز کرد، و من به این فکر کردم چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است!
_بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل
دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم..
صدایش رفته رفته بالا رفت وبدون آنکه دلش به رحم بیاید میان کلامم پرید وباحرص گفت:
_معذرت میخوام خانوم..اما کاملا مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مردغریبه اصرار میکنه به عنوان همسری قبول ندارم، گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشاالله شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من
هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم
ایستاد و گفت:
_با اجازه،خداحافظ
تحقیر و له شده بودم،دستش که به سمت دستگیره در رفت، همزمان بغضم سر باز کرد و چشمه اشکم جوشید!
#ادامه_دارد...
#کپی_ممنوع❌
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄