eitaa logo
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
11.7هزار دنبال‌کننده
12.4هزار عکس
7هزار ویدیو
1.5هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_دوازدهم شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود اون
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار می کرد. برمی گشت خونه اما چه برگشتنی، گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش می برد. وقتی می رفتم براش چای بیارم، وقتی برمی گشتم خواب خواب بود. نیم ساعت، یه ساعت همون طوری می خوابید و دوباره می رفت بیرون. هر چند زمان اندکی توی خونه بود، ولی توی همون زمان کم هم دل بچه ها رو برد، عاشقش شده بودن، مخصوصا زینب . هر چند خاطره ای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قوی تر از محبتش نسبت به من بود. توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود آتش درگیری و جنگ شروع شد. کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود، ثروتش به تاراج رفته بود، ارتشش از هم پاشیده شده بود، حالا داشت طعم جنگ و بی خانمان شدن مردم رو هم می چشید. و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم. سریع رفتم دنبال کارهای درسیم. تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن دانشگاه ها تموم شد. بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم اون روزها کمبود نیروی پزشکی و پرستاری غوغا می کرد. اون شب علی مثل همیشه دیر وقت و خسته اومد خونه، رفتم جلوی در استقبالش، بعد هم سریع رفتم براش شام بیارم. دنبالم اومد توی آشپزخونه: - چرا اینقدر گرفته ای؟؟؟ حسابی جا خوردم، من که با لبخند و خوشحالی رفته بودم استقبال!! با تعجب، چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش خنده اش گرفت و گفت: - این بار دیگه چرا اینطوری نگام می کنی؟؟ - علی؟؟ جون من رو قسم بخور تو ذهن آدم ها رو می خونی؟؟ صدای خنده اش بلندتر شد نیشگونش گرفتم: - ساکت باش بچه ها خوابن. صداش رو آورد پایین تر ولی هنوز می خندید: - قسم خوردن که خوب نیست، ولی بخوای قسمم می خورم. بعدشم نیازی به ذهن خونی نیست روی پیشونیت نوشته. رفت توی حال و همون جا ولو شد: - دیگه جون ندارم روی پا بایستم. با چایی رفتم کنارش نشستم: - راستش امروز هر کار کردم نتونستم رگ پیدا کنم. آخر سر، گریه همه در اومد، دیگه هیچکی نذاشت ازش رگ بگیرم. تا بهشون نگاه می کردم مثل صاعقه در می رفتن. - اینکه ناراحتی نداره بیا روی رگ های من تمرین کن. - جدی؟؟ لای چشمش رو باز کردو گفت: - رگ مفته، جایی هم که برای در رفتن ندارم. و دوباره خندید. منم با خنده سرم رو بردم دم گوشش: - پیشنهاد خودت بود ها، وسط کار جا زدی، نزدی. و با خنده مرموزانه ای رفتم توی اتاق و وسایلم رو آوردم... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
❀ #رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_دوازدهم نگاهش به روبه رو بود و مات، حتی باصدای بسته شدن درهم نگاهش
نور زرد چراغ , کوچه قدیمی و کاهگلی رو کاملا روشن کرده بود،امیر علی زودتر ازمن جلوی در کوچیک کرمی رنگ وایستاد و با نگاه زیر افتاده و دستهای توی جیب شلوار پارچه ای خاکستری رنگش منتظر من بود. مثل همیشه ساده پوشیده بود ولی مرتب. و من بی خیالتر از چند دقیقه قبل، باز توی قلبم قربون صدقه اش رفتم حالا که اشکال نداشت این بی پروایی قلبم! با قدمهای کوتاه کنارش قرار گرفتم،این کوچه قدیمی مثل همیشه عطر نم میداد. همون عطری که موقع اومدن بارون همه جا رو پر میکرد و حالا تواین محله های قدیمی این عطر یعنی نوید مهمون داشتن، به خاطر آب پاشی شدن جلوی در خونه! باهمه وجودم نفس عمیقی کشیدم و حس کردم نگاه زیر چشمی امیر علی رو, و دستش که روی زنگ قدیمی باهمون صدای بلبلی نشست! خونه عموی امیر علی رو دوست داشتم. زیاد اومده بودم اینجا برای عید دیدنی و با مامان برای سفره های نذری فاطمه خانوم. یک بافت قدیمی داشت یک حیاط کوچیک که دورتادورش اتاق بود با درهای جدا و چوبی، که یکی میشد پذیرایی, یکی هال ,یکی سرویس ها و بقیه هم اتاق خواب! بایک آشپزخونه نقلی که اونم از وسط حیاط در داشت و چه صفایی داشت این بحث های زنونه تو آشپزخونه ای که اپن نبود درست مثل خونه عمه، البته فاصله خونه هاشون هم فقط یک کوچه بود و تفاوت این دو خونه باغچه های پر از گل عمه بودو باغچه های پر از سبزی فاطمه خانوم! در خونه که باز شد بی اختیار لبخند نشست روی صورتم، فاکتور گرفتم از اخم پیشونی امیر علی! صفا وصمیمیت این خونه و افرادش دلم رو آروم میکرد! احوالپرسی و خون گرمی عمو و زن عموی امیر علی به حدی بود که هیچ وقت تو این خونه احساس غریبی نکنم. به خصوص امشب که دلگرم کننده تر هم بود! امشب شده بود شب من،هر چی امیر علی سعی کرد جایی دور از من بشینه ولی با حرف عمو اکبرش که گفت: _ بشین پهلوی خانومت عمو مجبور شد کنار من بشینه که طرف دیگه ام عطیه بود و من چه قدر توی دلم تشکر کردم از عمو اکبر! امیر علی لبخند محوی روی لبش داشت ولی یادش رفته بود پاک کنه اخم روی پیشونیش رو، من هم که حسابی گل کرده بود شیطنتم.! صدام رو آروم کردم وسرم رو نزدیکتر به امیرعلی: _ببخشیدها ولی بی زحمت بازکنین اون اخم هارو، من نگرانم این پیشونیت چین چین بمونه! تقصیر من چیه مجبوری امشب از نزدیک تحملم کنی! خنده ریزی کردم و گفتم: _ خدا خیر بده عمو جونت رو،الکی الکی تلافی کرد اون قدر حرصی رو که تو ماشین به من دادی!! اخمش باز شد و لب پایینش رو به دندون گرفت و من دعا کردم کاش به خاطر نخندیدن این کار رو کرده باشه، و من دلم خوش بشه که بالاخره به جای اخم کنار من، یک بار خندید! آرنج عطیه نشست توی پهلوم و صورتم جمع شد، نگاهم رو دوختم بهش که داشت لبخند دندون نمایی میزد: _چطوری عروس خانوم؟ کم پیدا ! _باز تو مثل این خواهر شوهرای بد ذات گفتی عروس؟؟بعدشم من کم پیدام تو چرا یک بار زنگ نمیزنی؟! عطیه با احتیاط خندید : _خوبه بهم میگی خواهرشوهر، انتظار که نداری من زنگ بزنم و بشم احوال پرست. بعدشم بدذات خودتی!! زبونم رو گزیدم تا بلند نخندم به این چشم و ابرو اومدن عطیه، بحث باهاش فایده نداشت بعضی وقتها واقعا می خواست خواهرشوهر بشه و بامزه! بحث رو عوض کردم: _راستی آقا امیر محمد و نفیسه جون نمیان؟ عطیه پشت چشمی نازک کرد: _دلت برای جاری جونت تنگ شده بشینین پشت سر منه یک دونه خواهر شوهر حرف بزنین!؟! اخم مصنوعی کردم: _لوس نشو دیگه، دلم برای وروجکشون تنگ شده. امیرسام رو خیلی وقته ندیدم شب عاشورا هم که نبودن! پوفی کردو احساس کردم صورتش درهم شد: _دل منم براش تنگ شده ولی اونا هیچ وقت خونه عمو اکبر نمیان!! نگاه متعجبم رو دوختم به نگاه ناراحت عطیه: _چرا آخه؟ بی فکرو بی مقدمه گفت: _چون عمو یک غساله! ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_دوازدهم . بچه ها همه نگرانم بودند،خلاف قانون کتابخونه برام غذا می
همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم، هر شب یک سخنران و مداح،با غذای مختصر حسینیه، بدون خونریزی و قمه زنی. با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم، سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم. بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم. همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره حضرت علی اصغر،اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد. خودم تازه عمو شده بودم،هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم اقازاده علی اصغر فقط شش ماهه بود، فقط شش ماه. حتی یک لحظه از فکر حضرت علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم، من هم عمو بودم، فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید، این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود. اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود، بی رمق گوشه سالن نشسته بودم،هر لحظه که می گذشت، میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه، این اولین احساس مشترک من با اونها بود. اون شب، من جان می دادم، دیگران گریه می کردند. **** محرم تمام شد اما هیچ چیز برای من تمام نشده بود،تمام سخنرانی ها و سیرهای فکری - اعتقادی نهضت عاشورا، امام شناسی، جریان شناسی ها و ... باب جدیدی رو دربرابر من باز کرد. هر کتابی که درباره سیره امامان شیعه به دستم میومد رو می خوندم و عجیب تر برام، اهل بیت و مطالبی بود که درباره اونها در کتب اهل سنت اومده بود، سخنرانی شیخ احمد حسون درباره امام حسین هم بهش اضافه شد. کم کم مفاهیم جدیدی در زندگی من شکل می گرفت،مفاهیمی که با اطاعت کورکورانه ای که علمای وهابی می گفتند زمین تا آسمان فاصله داشت، دیدگاه و منظرم به آیات قرآن هم تغییر میکرد... ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم تا صبح خوابم نبرد.از این دنده به آن دنده میشدم و کلافه
از ترس تکرار ماجرای آن صبح کسالت آور، چیزی از نظرم نگفتم. بازهم سکوتم را به رضایت تعبیر کردند ومن این میان درفکر چاره ای برای فرار از آن پسربودم. دوروز گذشت که زنگ زدند وقرار بعدی را گذاشتند.منتها این بار آنها مارا دعوت کردند. تمام خانواده درتکاپو بودند الّا خودم. حتی فرید هم لباس زیبا وشیکی پوشیده بود وآماده نشسته بود.تصویر درستی ازآن پسریادم نمیامد که بخواهم بافرید مقایسه اش کنم. شایداگر همان بهار شوخ وشنگ اوایل بودم حالا مینشستم وکلی به تفاوت ها واینکه کدام سر هستند فکر میکردم! اما الان وحشت تنها چیزی بود که روی دلم سایه انداخته بود. به قدری حال وهوایم بد بود که نسیم از بستن دکمه های مانتویش منصرف شد وآهسته کنارم نشست.دستش را روی پیشانی ام گذاشت ونگران گفت: _تب که نداری! آخه چرا انقدر نگرانی؟ من بهت قول میدم چیزی نمیشه خواهری! ** آرایشگاهی که درآن کار میکردم درمنطقه ی خوبی از تهران واقع شده بود وبسیار تا خانه ی ما فاصله داشت.حالا راهی که میرفتیم؛ همان مسیر آرایشگاه بود چرا که خانه اشان دوخیابان با آنجا فاصله داشت. ازاسترس دست هایم یخ زده بود.مستی هندزفری درگوشش گذاشته بود وبه دوراز تمام دغدغه ها به موزیک مورد علاقه اش گوش میکرد. پدر تاحدودی مذهبی بود ودرماشینش آهنگ نمیگذاشت. دیشب مادرم میگفت خانواده ی حسینی بیشترازهمه از مذهبی بودن واین وجه تشابه ما خوششان آمده است. وقتی رسیدیم؛وحشت دوباره به جانم افتاد. دستم جان آن را نداشت که دستگیره ی ماشین را بگیرد وباز کند. همگی به سمت در بزرگ کِرِم رنگی حرکت کردیم وپدر با دیدن پلاکش گفت: _همینجاس. بعد از فشردن زنگ و باز کردن در ، وارد حیاط شدیم ، نه میشد گفت ویلایی و درندشت نه کوچک. متوسط وتمیز بود.بافت خانه وحیاط قدیمی بود اما بسیار نو جلوه میکرد. دوماشین درحیاط پارک بود.یک پرشیای سفید ویک سمند! چیزی در درونم میگفت: _"الان خیلی مهمه این چیزا؟! مثل اینکه یادت رفته کی هستی و چیکار کردی" ترس به جانم ریشه کرده بود دوباره، حالم با هر قدم بدتر میشد برای آنکه پس نیفتم بازوی مستی را گرفتم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوازدهم -"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!"
_چشم...ممنون،آخه زحمت میشیم مادر،خودم و امیراحسان هم زیادیم. _نخیر,همه میانا حتی آقا فرید.به خونتونم زنگ زدم از قبل. _پس مزاحم میشیم. -او چقدر تعارف میکنی دخترم؟! خیلی وقته دور هم نبودیم.کار خاصیم نمیخوام بکنم دیدی که بدون قرار قبلی زنگ زدم,پس نگران زحمتم نباش دور هم جمع بودیم اما، محمد تا آخرشب نیامد وفائزه ازاین موضوع ناراحت بود وقتی سر سفره ای که به پیشنهاد پدرم وسرهنگ روی زمین پهن شده بود نشستیم؛محمد هم رسید.با حالی آشفته که کاملا مشخص بود محمد همیشگی نیست.دست و رویش را شست وکنار امیر احسان که طرف راست من بود نشست. زمزمه هایش زیر گوش امیراحسان نشان از باز شدن پرونده ى جدیدی بود وبه دنبالش تنهایی و حرص برای من. مدتی بود سرش خلوت شده بود ومشکلی نداشتیم.متوجه شدم اخم های امیراحسان لحظه به لحظه درهم میشد.هیچکس بجز من در نخ آنها نبود.حتی آخر شب توی ماشین هم به حرفهایم توجهی نکرد و در فکر بود. به خانه رسیدیم گوشیم رو از کیفم در اوردم متوجه شدم چند تماس از دست رفته از حوریه دارم. بیخیال گوشی رو روی پا تختی رها کردم و توجهی نکردم. حوریه دوباره تماس گرفت،گوشی را از پاتختی چنگ زدم و به پذیرایی رفتم.این حوریه همانطور ترسناک بود چه رسد به آنکه نصف شب نامش روی گوشیم خاموش روشن شود.امیراحسان ول کن معامله نبود پشتم آمد وگفت: -حالت خوبه؟ خودم را با دو به دست شویی رساندم وگفتم: -الان میام.ببخشید. دررا به رویش بستم وقفل کردم تماس را که قطع شده بود دوباره برقرار کردم و به دو بوق نرسیده جواب داد: -الو؟ آب را باز کردم تا سروصداشود.آهسته گفتم: -چته حوری؟ بابا چی از جون من میخواین؟! -بهار بدبخت شدیم. -چرا؟! دستم را روی قلبم گذاشتم.دلم گواه بد میداد امیراحسان: بهار خوبی؟ چی شد یهو عزیزم؟ بازکن. -هیچی...خوبم. حوریه با بغض گفت: -کریم رو گرفتن! برپیشانی کوبیدم و گفتم: -یا امام رضا... حوریه باگریه گفت: -غروب مسعود روزنامه اورده بود.عکسشو دیدم. از ترس حس کردم حالت تهوع دارم.با وحشت و ناباوری گفتم _ من باید ببینمت حوری امیراحسان هم دائم یا به در میزد یاصدایم میکرد -صبح میام ... -حوری فقط.. وصبرم از تقلای امیراحسان سرآمد و جیغ کشیدم: _امیر احسان دست از سرم برمیداری یانه؟ ساکت شد اما بجایش گریه من در امد. _حوری من صبح بهت میگم کی بیای! گوشی را قطع کردم و پشت آینه گذاشتم.دست و صورتم را شستم و خارج شدم.دلم برایش سوخت.نگرانم شده بود اما من مثل وحشی ها رفتار کردم.آنقدر بزرگوار بود که قهر نکند.با نگرانى حوله به دستم داد و محو چشمان سرخم گفت: -چی شد عزیزم، داشتیم حرف میزدیم یهو چت شد؟ چیزی نگفتم که ادامه داد: -من ناراحتت کردم؟ خیره به چشمان معصومش سرتکان دادم.یعنی تا کی فرصت داشتم این چشمهای نجیب راـداشته باشم؟! بی اراده سرم را روی قلب تپنده اش گذاشتم.کاش انقدر جدی نبود تا میتوانستم دردم را بگویم.دستش را روی سرم گذاشت: -تو چته دختر؟؟ -یه لحظه حالم بهم خورد ببخشید سرت داد زدم. -گوشی رو کجا بردی؟! _گوشی؟ سرتکان داد.گویا تیزی اش را فراموش کرده بودم.ازش فاصله گرفتم و گفتم: -آهان!! راست میگی! دیوونه ام.حواسم نبوده انقدر عادت کردم به این حرکت که گوشی رو از روی عسلی بردارم... چرت گفتم.خودم هم میدانم خودش هم میدانست! ناراحت شد اما مراعات کرده و رو گرداند.. -باشه من میرم بخوابم. قبلش برو گوشیتو از دست شویی بردار.شب بخیر. ممنونش بودم که انقدر ساده چشم پوشی کرد.اما با سکوتش شرمندگی هم نصیبم میشد ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄