eitaa logo
💠 امام زمان (عج)💠
11.3هزار دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
6.5هزار ویدیو
1.3هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 امام زمان (عج)💠
🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ #رمان #بی_تو_هرگز #پارت_ششم هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد ... لقبم اس
❀ 🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀💛🙇‍♀ بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت .. خودش توی خونه میموند و تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد، مثل پرستار . و گاهی کارگر دم دستم بود تا تکان می خوردم از خواب می پرید ، اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم . اونقدر روش فشار بود که بعضی وقتها نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد. بعد از اینکه حالم خوب شد با اون حجم درس و کار بازم دست بردار نبود. اون روز، همون جا توی در ایستادم و فقط نگاهش می کردم.. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت، کهنه های زینب رو می شست دیگه دلم طاقت نیاورد. همین طور که سر تشت نشسته بود با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده خانمم؟ -چرا گریه می کنی هانیه جان؟؟ تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم، خودش رو کشید کنار و گفت: - چی کار می کنی هانیه؟ دست هام نجسه. نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد. با گریه گفتم: - تو عین طهارتی علی ،عین طهارت، هر چی بهت بخوره پاک میشه . آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه. من گریه می کردم و علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت.، اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد. زینب، شش هفت ماهه بود ،علی رفته بود بیرون ، داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه . نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش. چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم، عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته ، توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم . حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ، چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش. حالش که بهتر شد با خنده گفت: -عجب غرقی شده بودی، نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم .. منم که دل شکسته ،همه داستان رو براش تعریف کردم.، چهره اش رفت توی هم. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت. - چرا زودتر نگفتی؟ _من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی. یهو حالتش جدی شد. سکوت عمیقی کرد _می خوای بازم درس بخونی؟ از خوشحالی گریه ام گرفته بود، باورم نمی شد ،یه لحظه به خودم اومدم. - اما من بچه دارم، زینب رو چی کارش کنم؟ ... - نگران زینب نباش بخوای کمکت می کنم؟! ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم، گریه ام گرفته بود.برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ،علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود. خودش پیگیر کارهای من شد.بعد از 3 سال. پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند که هانیه داره برمی گرده مدرسه ... 👈ادامه دارد… ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #عشق_با_طعم_سادگی #پارت_ششم لبخندی به صورت زری خانوم پاشیدم و با گفتن "با اجازه" از کنارش رد
قبل هر اعتراضی مامان بزرگ گفت: _ راستی چرا شوهرت لباس گرم نپوشیده؟؟ دهن باز کردم بگم به عطیه گفته ولی زبونم رو نگه داشتم که مامان بزرگ بازم خودش ادامه داد: _حالا تو باید حواست بهش باشه مادر! این جوری که سرما می خوره!! قلبم فشرده شد چندین سال بود من دلنگران سرما خوردنش بودم وهمه حواسم مال اون اما...! باصدای گرفته ای گفتم: _میگه لباس زیادی دست و پاگیرش میشه تو عزاداریها! مامان بزرگ شال گردن بافت مشکی رو که حتم دارم دست هنر خودش بود رو داد دستم: _میدونم عزیزم این حرف هر سالشه، ولی حالا این رو تو براش ببر، روی تو رو زمین نمیندازه دخترم. تمام ذهنم پر از پوزخندهایی شد که به من دهن کجی میکردن. امیر علی روی من رو زمین نندازه؟! _هوا ابریه ببر براش دخترم سرده! این حرف یعنی اعتراض ممنوع! قیافه درهمم رو کمی جمع و جور کردم: _باشه مامان بزرگ، چشم. _کتاب دعاها رو هم بردار،خیرببینی دخترم. هنوز مردد بودم برای رفتن، مامان بزرگ بلند شد و چادر گلدار مشکیش رو مرتب کرد روی سرش: _هنوز که واستادی دختر برو دیگه. به زور لبخند زدم و قدمهای کوتاهم رو با اکراه برداشتم سمت حیاط! بین شلوغی حیاط با نگاهم دنبالش گشتم. به دیوار آجری تکیه داده بودو با آقا مرتضی پسرعموی بزرگم صحبت می کرد. قلبم بی قراری می کرد و قدمهام رو با دلهره برداشتم سمت گوشه حیاط. سرم رو پایین انداختم و محکم گرفتم چادرم رو! با نزدیک تر شدنم سرم رو بالا گرفتم، صحبتهاشون تموم شده بود یا نه رو نمی دونستم، ولی حالا نگاهشون رو به من بود، و وای به اخم ریز امیر علی که فقط من میفهمیدمش!! حس کردم صدام میلرزه از این همه ناآرومی درونم: _سلام آقا مرتضی. نگاه امیر علی هنوز هم روی من بود جرئت نمی کردم نگاه بدوزم به چشمهاش که مطمئنا تلخ بود و بجای سلام به امیر علی به یه سر تکون دادن اکتفا کردم. _سلام محیا خانوم زحمت کشیدین الان می خواستم بیام بگم کتاب دعا ها رو بیارن. سر بلند نکردم همون طور که خیره بودم به جلد کتاب که بزرگ نوشته بود "مناجات با خدا" و دلم رو آروم می کرد! دستهام رو جلو بردم و آقا مرتضی بی معطلی کتابها رو از من گرفت بعدهم با تشکر آرومی دور شد از من و امیر علی. ومن پر از حس شیرین بودن نزدیک امیر علی شدم ولی باز، میترسیدم از این همه نزدیکی بفهمم چه قدر دورم از این امیر علی رویاهام ! _نباید میومدی توی حیاط حالا هم برو دیگه! با لحن خشک امیر علی به قیافه جدیش نگاه کردم و بازم بغض بود و بغض که جا خوش میکرد توی گلوم. بازهم نباختم خودم رو لبخند زدم گرم و از ته دل، به نگاه یخ زده ی امیر علی! شالگردن مشکی رو بی حرف انداختم دور گردنش، اول با تعجب یک قدم جا به جا شد و بعد اخم غلیظی نشست بین ابروهاش وبا عصبانیت زیر لب غر زد: _محیاااا ادامه دارد... ❀[ @EmamZaman ]❀ ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_ششم وحشتم چند برابر شد اما سریع خودم رو کنترل کردم و خواستم فرا
اومدم اقامه ببندم که حاجی گفت: _ نماز بی وضو؟؟ بعد یه لبخندی زد ایستاد به نماز، بدون توجه به من! در باز بود و به خوبی می دونستم بهترین فرصت برای فراره، اما پاهام به فرمان من نبود. وضو گرفتم. ایستادم به نماز. نماز که تموم شد، دستم رو گرفت و برد غذاخوری حرم، غذاش رو گرفت و نصف کرد، نصفش رو با سهم ماست و سوپش داد به من. منم تقریبا دو روزی میشد که هیچی نخورده بودم،دیگه نفهمیدم چی دارم می خورم، غذای شیعه، غذای حضرت. قبل از اینکه اون دست به غذاش بزنه، غذای من تموم شده بود،بشقابش رو به من تعارف کردو گفت: _بسم الله... فکر کردم منظورش اینه که بسم الله بگم و منم بی اختیار و نه چندان آهسته گفتم: _بسم الله... نمی دونم به خاطر لهجه ام بود یا حالتم یا ... ولی حاجی و اطرافیان با صدای بلند خنده شون گرفت، مونده بودم باید بخندم، بترسم یا تعجب کنم. کم کم سر صحبت رو باز کرد، منم از هر تکه ماجرا یه تیکه هایی رو براش تعریف کردم و فقط گفتم که به خاطر خدا از کشورم و خانواده ام دل کندم و اومدم ایران تا به خاطر اسلام مبارزه کنم و حالا هم هیچ جا پذیرشم نکردن و میگن خلاف قانونه و باید برگردم کشورم و اجازه تحصیل و اقامت ندارم. وقتی داشتم اینها رو می گفتم، تمام مدت سرش پایین بود و دونه های تسبیحش رو بالا و پایین می کرد، حرف های من که تمام شد، از جا بلند شد و رفت سمت قرآن و قرآن باز کرد، بعد اومد سمتم. دستش رو گذاشت روی شانه ام و گفت: _ به ایران خوش اومدی. «پ.ن: از قول برادرمون(شخصیت نوجوان داستان): در بین ما استخاره کردن وجود نداره و من برای اولین بار، اونجا بود که با این عمل مواجه شدم و اصلا مفهوم این حرکات رو درک نمی کردم، بعدها حاجی به من گفت؛ جواب استخاره، آیه ای از قرآن بود که خداوند به مومنین دستور میدن در راه خدا هجرت کنن» ... 🔴 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم در حالی که صورتش را اصلاح میکردم، حس میکردم زل زده است به چه
خانواده ی پنج نفره مان با آمدن فرید تکمیل شد. همگی سرسفره ی هفت سین نشسته بودیم. چشمانم را بستم وبرای آنکه ضایع نباشد سرم را پائین انداختم ودر دل شروع کردم به دعا: _خدایااا؟ خودت نجاتم بده..خدایا منو ببخش..خدایا با این که تو تموم این سالا موقع تحویل سال از تو کمک خواستم اما اون آرامشی روکه میخواستم به من ندادی. خدایا خودت شاهدی کمترین نقش رو تو اون حادثه ی شوم من داشتم. تا امد اشکم بریزد نسیم در آغوشم کشید وگفت; _سال نوت مبارک آبجی کوچیکه! فرید لبخندی زد وگفت: _سال نو مبارک. _ممنون.برای شما هم همینطور به شانه ام زده شد، برگشتم وپدرم را دیدم که قرآن به یک دست؛برایم آغوش باز کرده. با بغض به آغوشش رفتم وازته دل بوئیدمش. آهسته درگوشم گفت: _دُرست میشه.ماتم برد وبی حرکت ماندم. ازمن جدا شد واسکناس تا نخورده ی ده تومانی را به سمتم گرفت وچشمانش را بست وباز کرد. خجالتزده پول را گرفتم.حس کردم همه چیز را میداند.همیشه با او راحت تر از مادرم بودم.گاهی اوقات یک فانتزی را در ذهنم پرورش میدادم. اینکه اگر قرار باشد روزی برای کسی اعتراف کنم تا سبک بشوم؛آن کس کسی نیست جز پدرم. مادرم و خواهر کوچکترم مستی همزمان من را به آغوش کشیدند ومن رفته رفته داشتم میفهمیدم که چه نعمت هایی داشتم وغافل بودم. چقدر بی انصاف بودم که چشمم را روی خیلی از داشته هایم بستم وتنها با دو دوست کلّه شقّم فکرهای خراب کردم. بلندپروازی های بیجا و شیطنت هایی که دیگر از شیطنت گذشته بود ونام شیطنت مناسبش نبود. در فکر جمله ی پدرم بودم. میدیدم که سرشان به بگوبخند وشوخی گرم است اما دقیق متوجه نبودم. گفته ی پدرم هرچند محال،اما دلگرم کننده بود. عید برای من یک معنا داشت."خواب" آنقدر کار میکردم که دیگرتفریح در روزهای تعطیل برایم جوک مضحکی محسوب میشد! .... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 امام زمان (عج)💠
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_ششم چرخی دورتادورش زدم و با خوشحالی به جمع نگاه کردم
جلوی خانه که رسیدم سرعتم را کم کردم دیدم که فرحناز کنار جدول نشسته و حوریه برایش آب معدنی میریزد. چشمشان به من افتاد و کم کم بلند شدند. با استرس شیشه را پایین کشیدم وگفتم: _مگه نگفتم.. حوریه وسط حرفم پرید و گفت: _مبارکا باشه، داشتی یا تازه خریدی؟ از اینکه لحنش عادی بودو تمسخر همراهش نبود تعجب کردم _حالاهر چی.... فرحنازبی حوصله گفت: _ماشین ما پایین پارکه. دستش را به سمت دستگیره برد و عقب نشست، حوریه هم جلو نشست و من نا خودآگاه حرکت کردم.بی هدف و بی حرف خیابان هارا چرخیدم. حوریه به حرف امد و گفت: _ما سه تا دوستیم لامصبا.چرا انقدر دشمنیم؟ _شما که باهم خوبید! با من دشمنید. _ما با تو دشمن نیستیم..امروز به این نتیجه رسیدیم میتونیم دوباره دوست باشیم. بابا ما بهترین دوران زندگیمونو باهم بودیم. احساساتی شدم..در واقع خر شدم! _بچه ها یادتونه چقدر خانوم ریاحی رو سرکار گذاشتیم؟! فرحناز: اوهوم.ما دیدیم نمیتونیم بد هم رو بخوایم.مثلا الان تو راضی میشی زندگی من بهم بریزه؟ کم کم دستم آمد،خاک بر سر من ساده دل، نگاه خصمانه ى حوریه به فرحناز؛حدسم را به یقیین تبدیل کرد. _هان چیه؟! زود رفت سر اصل مطلب؟! حوریه:اون چرت میگه تو توجه نکن. کناری پارک کردم و فریاد زدم: _گم شید پائین. حوریه صدایش را صدبرابر کرد: _حماقت نکن،ما نمیتونیم رو هوا زندگی کنیم! اینو بفهم نفهم. فرحناز طبق معمول گریه و میانجی گری کرد. _بهار وقتی تو روی پارسا نگاه میکنم بخدا میمیرم و زنده میشم، بهار من با چه اعتمادی بذارم تو کنار اون مرد زندگی کنی؟ پارسا فقط پنج سالشه بهار، به اون رحم کن. _فرحناز یک بار گفتم،من حواسم جمعه. تمومش کنید. توروخدا انقدر به من استرس ندید. سرم را روی فرمان گذاشتم صداها تمام شد.سکوت مطلق بود.صدای خیابان گاهی سکوت را میشکست.صدای تق در باعث شد برگردم و به فرحناز نگاه کنم. هر دو نگران بهم نگاه کردیم و بعد به جلو. همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد،فرحناز مثل مرده ها مستقیم و آرام وسط خیابان ایستاد! قبل از هر عکس العملی از طرف من و حوریه؛مزدای سیاه رنگی زیرش گرفت! حوریه هراسان پیاده شد ودر همان حال گفت: _بلاخره کار خودشو کرد. کمربند را باز کردم وبا شتاب به سمتشان رفتم مردم دور فرحناز جمع شده بودند، حوریه تنه زنان کنارش نشست.نگاهم به مزدا افتاد.راننده اش گیج ومبهوت پشت فرمان نشسته بود.با عصبانیت سمتش رفتم وبه شیشه زدم: _واسه چی خشکتون زده؟! نمیخواید بیاید؟؟ متوجه شدم رنگ پسرجوان به شدت پریده است در را باز کرد وبا ترس به جمعیت نزدیک شد! _چیکارکنم خدا... این را زیرلب گفت ومردم را کنار زد؛ حوریه سر خون آلود فرحناز را بغل گرفته بود وبه هرکسی که دوروبرش بود پرخاش میکرد وفریاد میزد آمبولانس کجاست. پسرک که تازه به خودش آمده بود؛فوراً فرحناز را از آغوش حوریه گرفت ودر یک حرکت بلند کرد به سمت ماشینش برد. ملت "هو" گویان معترض شدند ومن وحوریه جیغ کشان دنبالش دویدیم: حوریه با عصبانیت فریاد زد: _مرتیکه کجا؟! واسه چی بلندش کردی؟! اگه آسیب ببینه؟! پسرک که رگ و پی اش ورم کرده بود واز شدت پریشانی سرخ کرده بود غرید: _من پزشکم.بلدم خودم شما برو کنار. فرحناز را روی صندلی خواباند وحوریه خود جوش کنار راننده نشست! من هم به سمت ماشینم دویدم ودنبالشان حرکت کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄