🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_چهارم یک بار دیگه توسل کردم و بسم الله گفتم، و شروع کردم
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_پنجم
جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، ملتهب شدند و به سمت اون وهابی
حمله کردند و الله اکبر گویان از مسجد بیرونش کردند .
جماعت هنوز از التهاب و هیجانی که بهشون وارد کرده بودم؛ آرام نشده بودند، رفتم سمت منبر، چند لحظه چشم هام رو بستم، دوباره بسم الله گفتم و توسل کردم و برای اولین بار از پله
های منبر بالا رفتم.
_بسم اللهالرحمن الرحیم، سلام و درود خدا بر جویندگان و پیروان حقیقت، سلام و درود خدا
بر مجاهدان و سربازان راه حق،سلام و درود خدا بر پیامبری که تا آخرین لحظات عمر مبارکش،
هرگز از فرمان الهی کوتاهی نکرد، سلام و درود خدا بر صراط مستقیم و تک تک پیروان و ادامه
دهندگان، و اما بعد...
سالن تقریبا ساکت و آرام شده بود اما هنوز قلب من، میان شقیقه هایم می تپید.
****
برگشتم خونه،هنوز پام رو تو نگذاشته بودم که پدرم محکم زد توی گوشم و با عصبانیت سرم
داد زد:
_شیر مادرت، حلال بود. منم به تو لقمه حلال دادم، حالا پسرمن که درس دین می خونه،
توی گوش عالم دین خدا می زنه؟
بعد هم رو به آسمان بلند گفت:
_خدایا! منو ببخش،فکر
می کردم توی تربیت بچه هام کوتاهی نکردم، این نتیجه غرور منه.
در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود، رفت داخل و روی مبل نشست.
بدون اینکه چیزی
بگم، سرم رو پایین انداختم و رفتم داخل،چند لحظه صبر کردم، رفتم سمت پدرم و کنار
مبل، پایین پاش نشستم.
خم شدم و دستی که باهاش توی صورتم زده بود رو بوسیدم،هنوز نگاهش مملو از خشم و
ناراحتی بود، همون طور که سرم پایین بود گفتم:
_دستی که به خاطر خدا بلند میشه رو بایدبوسید، نمی دونم چی به شما گفتن ولی منم به خاطر خدا توی گوشش زدم، اون عالم نبود
آدم فاسقی بود که داشت جوان ها رو گمراه می کرد.
_مگه تو چقدر درس خوندی که ادعا می کنی از یه عالم بیشتر می فهمی؟
با ناراحتی اینو گفت و رفت توی اتاق.
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم
سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #مبارزه_با_دشمنان_خدا #پارت_بیست_و_پنجم جمع هم که هنوز گیج و مبهوت بودند با این حرکت من، م
#رمان
#مبارزه_با_دشمنان_خدا
#پارت_بیست_و_ششم
هنوز با ناراحتی و دلخوری پدرم کنار نیومده بودم که برادرم سراسیمه اومد و بهم خبر داد که:
_علمای وهابی تصمیم گرفتن یه جلسه عقاید بزارن و تا اعلام نتیجه هم حق خروج از کشور رو ندارم.
با خنده گفتم:
_خوب بزارن. هر سوالی کردن توکل بر خدا.
اینو که گفتم با عصبانیت گفت:
_می فهمی چی میگی؟ بزرگ ترین علمای کشور جلوت می ایستن ،فکر کردی از پسشون برمیای؟
اگه یه اشتباه کوچیک ازت سر بزنه یا سر سوزنی بهت شک کنن، حکم مرگت رو صادر می کنن.
ولو شدم روی تخت،می دونستم علمم در حدی نیست که از پس افرادی که برادرم اسم شون
رو برده بود؛ بر بیام.
چشم هام رو بستم و گفتم:
_خدایا! شرمنده ام. عمر دوباره به من بخشیدی اما من هنوز قدمی
برنداشتم،راضیم به رضای تو.
خوشحال بودم که این بار توی بستر بیماری نمی مردم.
****
زمان و مکان جلسه رو اعلام کردن، جلسه توی یه شهر دیگه بود و هیچ کسی از خانواده و
آشنایان حق همراهی من رو نداشت، راهی جز شرکت کردن توی جلسه نمونده بود.
از برادرم خواستم چیزی به کسی نگه، غسل شهادت کردم،لباس سفید پوشیدم ،دست پدر
و مادرم رو بوسیدم و راهی شدم.
ساعت 9 صبح به شهری که گفتن رسیدم، دنبال آدرس راه افتادم، از هر کسی که سوال می
کردم یه راهی رو نشونم می داد، گم شده بودم.
نماز ظهر رو هم کنار خیابون خوندم، این
سرگردانی تا نزدیک غروب آفتاب ادامه پیدا کرد.
خسته و کوفته، دیگه حس نداشتم روی پام بایستم، نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت.
کی باور می کرد، من یه روز تمام، دنبال یه آدرس، کل شهر رو گشته باشم؟ نرفتنم به
معنای شکست و پذیرش تهمت ها بود اما چاره ای جز برگشتن نبود.
توی حال و هوای خودم بودم و داشتم با خدا حرف می زدم که یهو یه جوان، کمی از خودم بزرگ
تر به سمتم دوید و دست و شونه ام رو بوسید، حسابی تعجب کردم،
با اشتیاق فراوانی گفت:
_ من از طلبه های مدرسه هستم و توی جلسه امروز هم بودم، تعریف
شما رو زیاد شنیده بودم اما توی جلسه امروز نفسم بند اومد،جواب هاتون فوق العاده بود.
اصلا فکرش رو هم نمی کردم کسی در سن و سال شما به چنین مرتبه ای از علوم دینی رسیده باشه....
#ادامه_دارد...
🔴 #اینرمانواقعیاست
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
سلام و احترام 🌹 درحال حاضر یکی از بیماری هایی که دامن گیر زندگی جوانان ما شده #خود_ارضایی یا #استمن
♻️روش های جدید درمان #خود_ارضایی 🔥
1⃣ از تماشای هرگونه عکس یا فیلم پورن (عکس و فیلم هایی با محتوای رابطه جنسی که مستحجن و تحریک کننده هستند) به شدت خودداری کنید.😡
2⃣ اگر فیلم یا عکس خاصی در دسترس دارید که پورنو هم نیست ولی حس جنسی شما را تحریک می کند و یا فرد خاصی را در ذهن شما می آورد که سبب تحریک شما به #خود_ارضایی می شود آنها را نیز از بین ببرید.👊
3⃣ فیلتر شکن یا هر ابزاری که سایت ها و محتوی تحریک کننده را برای شما فراهم میکند حذف و از بین ببرید.🚫
4⃣ سعی کنید تنها نمانید یا اگر تنها هستید خود را سرگرم خواندن رمان کنید،و یا به کاری تفریحی مشغول شوید و ذهن خود را درگیر کنید با این کار هرگز به #خود_ارضایی روی نخواهید آورد👿
5⃣ از رفت و آمد با کسانی که مستقیم و غیر مستقیم شما را به #خود_ارضایی دعوت می کنند دوری کنید👌
#ادامه_دارد...
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
♻️روش های جدید درمان #خود_ارضایی 🔥 1⃣ از تماشای هرگونه عکس یا فیلم پورن (عکس و فیلم هایی با محتوای
📌 بهترین راه ترک گناه #خود_ارضایی 🔥
💯 بهترین راه ترک گناه (مخصوصا چشمچرانی تو سایتهای غیراخلاقی) "تقویت مهارتهای #خودكنترلی" هست!!!
👈یعنی خودتون #مقدمات_گناه رو فراهم #نکنید؛
🔺بعضی گناها مثل همین #خود_ارضایی وقتی مقدمه و زمینهشون فراهم باشه، فرار و نجات ازشون خیلی سخته. آخه شهوت (مخصوصا تو مردا) زود تحریک میشه.
🔸حالا برای ترک این جور گناها، مثلا یه مدت #اینترنت رو باید گذاشت کنار. البته چند روز اول این کار سخته. ولی بعد آسون میشه...
🔸یا اگه شرایطتون طوریه که نمیتونید به هیچ وجه بدون اینترنت کار کنید...
- باید سیستمتون رو جایی منتقل کنید که #خارج_از_دید دیگران #نباشه...
- و یا وقتی وارد اینترنت بشید که یه کسی #کنارتون_باشه.
🔺کسی که پیش روش نمیتونید
وارد اون سایتها بشید، مثل:
- مادر و پدر
- دوست خوب و متعهد
- خواهر و برادر و...
#ادامه_دارد...
#خود_ارضایی 🔥
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
باسلام و احترام🌺✋ دوستان عزیز تشکر میکنیم از اینکه با ما همراه هستید و با حضورتون به ما امید و دلگر
#اسلام_شناسی
#دین
1⃣چرا از بين اديان بايد «اسلام» را انتخاب کنيم؟
2⃣ مگر دين به عنوان کلی آن در تمام مواردش به انسان برای رسيدن به کمالات او کمک نمی کند؟،
3⃣پس چرا ما «اسلام» را ناسخ اديان می دانيم؟
4⃣در اين بين اگر کسی با وجود اسلام عزيز، به سراغ ديگر اديان رفت، چه مشکلی برای او و انتخاب پيش رويش وجود دارد؟
💠 اينها سؤالاتی است که در اين طرح قصد پاسخگوئی به آنها را دارم.
🔸🔶آنچه دين مبين اسلام عهده دار تحقق آن است جايگاهی است که با رساندن بشريت به آن جايگاه، ادعای کامل ترين دين بودن را دارد. اما کمال انسانی در چيست⁉️
اين سؤال کليشه ای را اين طور پاسخ می دهیم:
🔹رسيدن به حدّ و مرزی که تمام حيثيات وجودی عالَم امکان در انسان موجود شود و منشأ تمام خيرهای عالَم گردد.🔹
🔷🔸درست است، اين همان مقامی است که بعد از خالق متعال، تنها برازنده جانشين او در افاضه وجود به ديگر مخلوقات کردن است. 🔹🔶
✨تنها انسان است که استعداد تبديل شدن به چنين موجودی را دارد. او می تواند به گونه ای باشد که تمام مخلوقات را تغيير دهد، رشد دهد و خلاصه تکوين را به دست بگيرد.⚡️
◀️ اگر در بين اديان مختلف نظر کنيم، می يابيم که اکثر مردم کسانی را به عنوان ربّ (پروردگار) خود انتخاب کرده اند که در جهان هستی منشأ يکی از حوادث خارق عادت بوده اند ولو در حدّ داستان ها و افسانه ها!⬇️
⬅️مثلا: بت پرستان معتقدند که بتان، واسطه بين انسان و خالق جهان هستی هستند.
⬅️و يا مسيحيان معتقدند که عيسی پيامبر (علی نبيّنا و آله و عليه السّلام) زنده کننده مردگان است و تغيير دهنده در تکوين است (مثلا می توانست آب را به شراب تبديل کند) و... پس اين اصلی است که وجود آن را اهل تمام اديان پذيرفته اند.
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
سلام و عشق 🤩♥️ باز هم اومدیم با یه #رمان متفاوت دیگه😌✌️ نام رمان: #تا_تلاقی_خطوط_موازی نویسنده: #Z
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_اول
⭕️شرحی از گذشتـــــه بهار
هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای از صحنه ی مقابلمان برداشته نمی شد.آنقدر نگاه کردیم تا باورمان
بشود.
صدای ضجه ی فرحناز که بلند شد؛نگاه خیره ام را به او دادم.انگار که او زودتر ازما به خودش آمد.
باصدای وحشتناک شیونش؛حوریه هم بغضش ترکید.اما من نه.
دوباره برگشتم وتنها با چشمانی وق زده نگاه کردم.
نمیشنیدم بین شیون وزاری اشان چه میگویند، فقط میفهمیدم چیزی شبیه التماس است.
فرحناز محکم تکانم داد وبا جیغ؛کشیده ای نثارم کرد:
_به خودت بیا بهار! بدبخت شدیم!
نمیتوانم وصف کنم همه چیز تا چه اندازه وحشتناک بود. نمیتوانی درکم کنی که چه میگویم.
چشمان وحشتزده ام لحظه ای ازآن صحنه نمیگریخت.حس کردم توده ی مرموزی از معده ام درست تا خودِ مری
ام بالا آمد.نتوانستم خودم را کنترل کنم وتمامش روی حوریه پاشیده شد.
حوریه دختر وسواس واُتوکشیده ی تا
امروز؛ بدون کوچک ترین خمی بر ابروانش تنها نالید:
_خاک برسرمون شد...خاک
**
⭕️ زمان حال
_چه مدلی براتون بزنم؟؟
زن نگاه دودلی به کاتالوگ انداخت وآرام گفت:
_نمیدونم من از این چیزا سر در نمیارم.نظر خودتون چیه؟
چیزتازه ای نبود،خیلی پیش می آمد از خودمان نظر میخواستند شانه بالا انداختم وگفتم:
_لِیِر به مدل موهاتون میاد.بزنم؟
لبخند برای موافقت زد و سر تکان داد.
موهای خیس شده اش را دسته دسته با گیره جمع کردم.دسته ای را برداشتم وقیچی به دست نگاهی از آینه به صورتش کردم:
_مبارک باشه..بسم الله.
نزدیک عید بود وطبق معمول خستگی اش میماند برای ما.حالا هفت سالی میشد که آرایشگری میکردم.
دیگر زانوانم را حس نمیکردم،از درد خم شدم وکمی ماساژشان دادم.
زن با تأسف گفت:
_خسته شدید! عجله ای ندارم،استراحت کنید.
_نه عادت کردم.(دوباره ایستادم تا بهانه ای دست خانم تأثیری،رئیس آرایشگاه ندهم)
_کارتون خیلی خوبه، هنره!
لبخند ملایمی زدم اما حرفی نه.
_جسارتاً چندسالتونه؟
_بیست و چهار سال
_من ومادرم دوسالی میشه مشتری آرایشگاه شما هستیم.
خسته از بیهودگی مکالماتمان تنها سری به نشانه ی احترام تکان دادم
_شمارو میدیدیم،اما سعادت نداشتیم زیردستتون بیایم.
_خواهش میکنم.لطف دارید.
-مجرد هستید؟
-بله.
-آخی. (خوشحال تر مینمود)
بازهم لبخند اجباری ای برای خوشامد مشتری زدم!
_بین کارکنان خانم تأثیری؛همیشه من و مادرم روی شما یه حساب دیگه ای میکردیم.
متعجب نگاهی از آینه انداختم وگفتم:
_دیگه زیادی هندونه دادید!!چه جوری تا خونه ببرم؟؟؟
خنده ی نرمی کرد وگفت:
_جدی میگم، یه آرامش و متانت خاصی تو رفتارتونه، یه جور حس نجابت....
#ادامه_دارد...
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_اول ⭕️شرحی از گذشتـــــه بهار هرسه شوکّه بودیم.نگاهمان لحظه ای
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_دوم
لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گفتن ببخشیدی برگشتم واز شکلات خوری روی
میز توالت یک شکلات برداشتم واو بی رحمانه ادامه داد.
بی رحمانه به رویم آورد.به یادم انداخت که اگر در سن بیست و چهار سالگی اینقدر عاقل ومحجوب به نظر میرسم وخیلی ها این آرام بودن را تحسین میکنند؛دلیلی
دارد.
آن هم یک دلیل نا آرام...آری...دلیل آرام بودن الان من، یک نا آرامی درهفت سال پیش بود.
یک نا آرامی
که با حماقت درسن هفده سالگی با دوستانم راه انداختیم.
چرا بغض لعنتیم رهایم نمیکرد!؟ چشمانم پر ازاشک شده بود وحالا موهایش را درست نمیدیدم.همین هم باعث
شد دستی به چشمانم بکشم تا اشکهایم را در نطفه خفه کنم.اینبار با دلسوزی مجدد گفت:
_ای وای عزیزم، چیشد؟ میدونی
همینکه انقدر زحمت کش وحلال خور هستی منو مادرمو شیفته خودت کرده.
تورو خدا بشین یکم استراحت
کن.
فکر میکنم چشمات از شدت خستگی وبی خوابی میسوزه.
این بار واقعاً نشستم وگفتم:
_عذر میخوام.واقعاً حالم خوب نیست. نزدیک عید خیلی شلوغ میشه.
_میدونم.من هم پر حرفی کردم سرت گیج رفت!
_نه...ازصبح همینطور بودم.
بی مقدمه پرسید:
_چند نفر هستید؟
_پنج نفر
_خب یعنی با مادر وپدر وسه بچه، هان؟
_بله.
(دلم نمیخواست زیاد از حد با مشتری ها خودمانی شوم.البته که هم خودم دلم نمیخواست هم خانم تأثیری
چندان موافق نبود)
کارش را به هرشکل که بود،راه انداختم واو برای باقی عملیات اصلاحی زیر دست همکارانم بود.خوب حس میکردم
که من را زیر نظر دارد.
سنگینی نگاهش را هرلحظه حس میکردم.خب حدسش سخت نبود!
کاملا واضح بود من را برای پسری در نظر دارد. آنقدر تجربه داشتم که میدانستم معنی این سؤالات ونگاه ها
چیست.
نمیدانم چرا درست امروز پرنده ی خیالم هوس گذشته ی نفرین شده وصدالبته چال شده ام را داشت.
با تمام دل
چرکینی هایم از حوریه و فرحناز؛دلم برایشان تنگ شده بود.برای دو دوست بی معرفتم،البته حس وحال
بهاروعید هم در این دلتنگی ها وحال ناخوشم مؤثّر بود.
بهار همیشه برای من در هاله ای از ماتم وغم سپری میشد.
کار من تمام شده بود.وسایلم را جمع وجور کردم ودرحالی که مانتویم را میپوشیدم؛روبه خانم تأثیری گفتم:
_خانم با اجازتون من برم.
با همان ابروهای نازک وتاتو اش که رنگ مسخره ی آلبالوئی کمرنگی داشت اشاره کرد که بروم.
چادر سیاهم را روی سرم انداختم ودر حالی که روسری ام را در آینه درست میکردم نگاهم در نگاه تحسین آمیز
آن زن قفل شد.
میدانستم خودش ومادرش مذهبی هستند، پس برای همان بود که تا این حد جذب من شده بود.در دل خنده ی
مسخره ای کردم وخارج شدم...
#ادامه_دارد...
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین 1⃣چرا از بين اديان بايد «اسلام» را انتخاب کنيم؟ 2⃣ مگر دين به عنوان کلی آن در ت
#اسلام_شناسی
#دین (قسمت۲)
🔰ولی نکته اينجاست که در هيچ دين و آئينی،اولاً ادعائی که اسلام دارد موجود نيست، چرا که هيچ دينی به جز اسلام قائل نيست که کامل ترين انسان ها تنها به دست او و تحت فرامين او ساخته می شوند، و ثانياً از نظر عقلی اين جايگاه تنها اختصاص به اسلام دارد!
💠 توضيح آنکه اگر قبول کنيم تمام اديان بشريت از طرف خداوند متعال به انسان ها رسيده است 🔅«که البته اين مطلب مردود است و بسياری از اديان موجود منافات با کمالات خدای حکيم دارد و اصل استناد آنها به خالق هستی، همان نقص اوست و هيچگاه چنين خدای مدبِّر حکيمی دينی را برای توجه به خودش معرفی نمی کند که در آن دين تعليم نقص خدا به بندگان باشد»🔅 و همه در واقع منسوب به او باشند، بر همين خدای حکيم لازم است که با توجه به افزايش استعدادات آدمی در فهم و قبول معانی بلندتر نسبت به روزگار قبلشان، دينی را مناسب با سطح فهم و درک آنها و به مراتب پيشرفته تر از قبل برای آنها بفرستد.
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_دوم لبخندم اینبار تلخ بود.تلخیش به قدری حالم را بهم زد که با گ
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_سوم
در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش کرده بودم ونمیشد گفت دائم در یادش بودم
اما خب گاهی مثل یک خُره به جانم می اُفتاد ورهایم نمیکرد.
این بود که تمایلی برای ازدواج نداشتم.گاهی که
حرفش جدی مطرح میشد؛ یاد گذشته می اُفتادم ودست وپایم میلرزید.
خودم را لایق زن بودن برای یک زندگی نمیدانستم.
هیچوقت درک نمیکردم حوریه وفرحناز چطور توانستند
اینقدر راحت فراموش کنند وبسیار راحت تر از آن تشکیل خانواده بدهند.
شاید به این خاطر بود که همان لحظه
هردو با گریه ولابه خود را تخلیه کردند واین من بودم که تنها با یک بُهت وبغض ماندم.
شاید اگر من هم ضجه
میزدم و در خود نمیریختم،حالا مرگ تدریجی نمیشدم.
حوریه وفرحناز که دیدند من وعذاب وجدانم دست وپاگیر هستیم هردو تِز دادند که دیگر همدیگر را نبینیم واین
برای هر سه امان بهتر است.
گفتند این جدایی به نفع ماست وما مجبوریم که جداباشیم.اما وقتی یکسال بعد،درحالی که حتی یک زنگ هم
بهم نزده بودیم؛ هر دو را در پاساژ معروف شهر دیدم،دلم بدجور شکست.
قرارمان این نبود.قرار ما این نبود که من تک باشم وآنها باهم.
قرار ما این بود که هرسه برویم و حاجی حاجی
مکّه! نه اینکه آن دو دست در دست بدون آنکه سرشان بر سنگ خورده باشد با قهقهه از کنارم رد بشوند.
مثل یک غریبه ی آشنا.بهت زده صدایشان زدم وهردوبرگشتند.
کم کم شناختند و کم کم لِه شدم.
حوریه از همان اول هم گستاخ تر بود،
اما فرحناز کمی سرخ وسفیدشد.
حوریه: اوا! ببین چه اتفاقی!
و من اما با کوله باری از احساسات مختلف؛تنها با ماتم نگاهشان میکردم.
فرحناز به خودش آمد و گفت :
_خوبی عزیزم؟ این جا چی کار میکنی؟
تنها یک "پوزخند" تلخ جواب آنها بود.
گفتم که حوریه رو دار بود.خودش را جمع وجور کرد وفوراً موضع خودش را حفظ کرد.
_اونطوری پوزخند نزن، ما راه دیگه ای نداشتیم.
گریه ام گرفته بود اما خشمم زورش میچربید.دستانم را مشت کردم وتمام تلاشم را کردم تا صدایم بالا نرود،از
پرروئی اش خنده ی حرصی کردم وگفتم:
_واقعاً؟؟ فقط من تو جمعتون اضافی بودم؟؟
چشمانش غمگین شد وآهسته دستم را گرفت اما پسش زدم وادامه دادم:
_میدونید من چی کشیدم ؟؟ بخاطر شما احمقا نابود شدم.
چنگی به گلویم زدم تا درد بغضم کمترشود
فرحناز اشکش جاری شد وآرام گفت:
_قربونت بشم عزیزم بخدا ما دوستت داریم.اما اینکه پیشمون بودی همش......
حوریه ادامه داد:
_ببین بهار جان،تو دائم میترسیدی.این اصلا خوب نبود و...
دستم را به نشانه ی فهمیدن بالا آوردم وگفتم:
_خیلی خب! ادامه ندید. میرم گورمو گم میکنم.
چادرم را روی صورتم کشیدم وپشت به آنها راه اُفتادم.درحالی که میدانستم لرزش شانه هایم را میبینند...
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_سوم در وضعیتی بودم که هرگز به فکر ازدواج نبودم.گذشته ها را فراموش
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_چهارم
حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه هایشان گل انداخته بود وآب زیر پوستشان
رفته بود که انگار نه انگار چه فاجعه ای در زندگی هرسه امان رخ داده است!
اما این وسط من بودم که به اندازه ی
ده سال شکسته تر شدم. آنقدر غیرعادی وزن کم کرده بودم که تمام آشناها نگرانم شده بودند.
بازویم کشیده شد.با پشت دست اشک روی گونه هایم را تندی پس زدم و وحشیانه غریدم:
_هان؟؟ دیگه چی میگید؟ مگه همینو نمیخواستید؟
حوریه با عصبانیت ادامه داد:
_چرا بچه بازی در میاری؟ ما نگران خودتم بودیم. نمیخواستیم پات گیر بیفته. اونم بی خود و بی جهت.
_بی خود وبی جهت؟؟؟
نگاه سرد وبی احساسش تنم را لرزاند.
_البته که بی خود وبی جهت. من وفرحناز هیچی یادمون نمیاد.
چشمانم از حدقه در آمد.با حیرت به فرحناز نگاه کردم.او هم آرام گفت:
_بهار من دارم ازدواج میکنم، دوست ندارم مشکلی برام پیش بیاد.
حوریه ادامه داد:
_راست میگه، بهتره مرده پرستی رو ول کنی وبه فکر زنده ها باشی. ادای آدم خوبارم در نیار. ما سه نفر
قلبامون سیاهه. مثل این چادری که جدیداً روی سرته!
_بهتره خفه شی حوریه.من قلبم سیاه نبود .تو سیاهش کردی. تو منو فرحناز رو سیاه کردی.
(قهقهه اش ترسناک
بود.خودم را کمی عقب کشیدم) که گفت;
_من ؟؟ ببینم؟! تو مگه هفده سالت نبود!؟ تو گول منوخوردی؟!
نگو که خودتم نمیخواستی بهار!
فرحناز لب گزید و چیزی نگفت. رو به هر دوی آنها گفتم:
_کافیه حوری.همون بهتر که شرّتون از زندگیم کم شد.
خاک برسر من که بهترین سالهای عمرم رو با تو گذروندم.
به حالت نمایشی آب دهانم را طرفی پرت کردم وبرای همیشه بهشان پشت کردم.
حالا شش سال از آخرین دیدارمان میگذشت ومنه احمق دلتنگشان بودم.
دورادور از بچه های هنرستان شنیده بودم که حوریه دوقلو به دنیا آورده وفرحناز هم یک پسرپنج ساله
دارد.
هرچه باشد ما عمری را باهم گذراندیم.
حتی میدانستم حوریه هم قلباً دوستم دارد.اصلا من وفرحنازعاشق
همین اخلاق تندش بودیم! ته قلبش هیچ نبود.
با درد چشمانم را بستم وسعی کردم خاطرات بی رحمی را که یکی
پس از دیگری در ذهنم نقش میبندد را پس بزنم.
ما سه دوست از دوران مهدمان بودیم که درسن هفده سالگی از
هم جدا شدیم.حالا تمام خاطرات کودکی تا نوجوانی امان در ذهنم نقش بسته بود.
#ادامه_دارد..
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#اسلام_شناسی #دین (قسمت۲) 🔰ولی نکته اينجاست که در هيچ دين و آئينی،اولاً ادعائی که اسلام دارد موجود
#اسلام_شناسی
#دین (قسمت۳)
❇️يعنی همان طور که معتقديم بشريت در طول روزگار متمادی هميشه رو به رشد بوده است و در حال ترقّی،
به تناسب اين ارتقای قابليّات او، اعتقادات او نيز بايد کامل تر و عالی تر شود.
💠در همين موضوع نقش #اسلام به خوبی روشن می شود، چرا که
1⃣ اولاً از نظر دستوراتی که در اسلام مشاهده می شود، تمام دستورات کمالی و خير اديان ديگر در آن به نحو کامل تر و بهتر موجود است 🔅(و اين مسئله ای است که دانشمندان و علمای ديگر اديان نيز به آن معترفند)
2⃣ثانياً در هيچ کجای آن دستوری منافی با کمالات انسانی ديده نمی شود )🔅چنان که بالعکس، در ديگر اديان، به حدّی از اعتقادات خرافی و دستورات مذموم وجود دارد که سياستمداران جامعه های مختلف بعضا نسبت به وجود چنين احکامی در بين دين خود اعتراض می کنند!
3⃣اديان قبلی نيز به محقق شدن چنين دينی خبر داده اند و متن کتب الهی آنها بوده است
4⃣ رابعا به عنوان آخرين دين رسمی و کلی الهی شناخته شده و قبول شده است.
⏮به هر حال آنچه ما در مورد اسلام مشاهده می کنيم و نه تنها ما، بلکه تمام متفکرين غرب و شرق به آن مُذعن هستند، رسيدن به کمالی است که هيچ دينی تا به امروز متکفّل رساندن انسان ها به آن حد نشده است.
🔻 اين را نيز متذکر شوم که در هيچ دينی تا به امروز، بعد از پيامبر آن دين و جانشين رسمی او، کسانی پيدا نشده اند که در عمل، به اوج کمالات انسانی رسيده باشند، جز عالمان و عارفانی که در پرتو دين مقدس اسلام به اين درجه رسيده اند که با مراجعه به کتب مفصل اخلاقی و تاريخی، نمونه های بسيار آن يافت می شود.
#ادامه_دارد.
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄
🇮🇷 امام زمان (عج) 🇵🇸
#رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_چهارم حس حماقت میکردم. انگار همان بی وجدانی بهتر است. طوری گونه
#رمان
#تا_تلاقی_خطوط_موازی
#پارت_پنجم
_بهار؟؟
ملحفه را از روی صورتم کنار زدم وبه نسیم خواهر بیست وشش ساله ام چشم دوختم
_چی کار داری؟
_بیا شام آمادست.
_میل ندارم.
_باز چی شده؟ از صبح سرکار بودی،حالا میگی میل نداری؟
_همونجا یه چیزی خوردم.
او که از کودکی صدوهشتاد درجه با من فرق داشت کنارم نشست ودر حالی که حلقه ای از موهایم را تاب میداد گفت:
_میدونی بهار؟ منم یه جوریی ام..
_مگه من گفتم یه جوریم؟؟!
خنده ی ملیحی کرد وآهسته گفت:
_کاملا مشخصه.نیازی نیست بگی.!
برای آنکه فکرش منحرف شود ومن را سؤال پیچ نکند،پرسیدم:
_تو چت شده آبجی ؟
انگار که منتظر یک درد دل جانانه باشد؛شروع کرد:
-میدونی بهار..با اینکه فرید رودوست دارم، اما خب، چندوقتیه که با خودم میگم کاش مثل بهار اول جَوونی
میکردم بعد رام میشدم.!
سرجایم نشستم وبا لبخند گفتم:
_تو الان فکر میکنی من خیلی جوونی کردم؟
_خب معلومه. فکر نمیکنم.بلکه مطمئنم. تو حسابی پدر ومادر رو دق دادی و حالا اشباع شدی!
سری به افسوس
تکان دادم. چرا اطرافیان انقدر من را بی غم و دغدغه میدیدند؟؟
رو به نسیم گفتم:
_هرکس مشکلات خودش رو داره نسیم!درضمن مگه دق دادن مامان بابا کار خوبیه؟!
_منظورم رونفهمیدی...در کل از اینکه از اول مثل تو رفیق باز وخوش گذرون نبودم دلچرکینم..
حس میکنم حالا که انقد چشم و گوش بسته با فرید نامزد کردم اُمُل و احمقم.
نمیدانست که حسرت یک لحظه زندگی و آرامشش رو میخورم
_بهتره بریم شام بخوریم؛ اشتهام با این حرفای جالبت برگشت! نمیدونستم زندگیم انقدر از دید دیگران قشنگه.
به بازویم کوبید وگفت:
_دیدی؟! تو همیشه شاد وخوش رو هستی...کلا بی غمی!
و نمی دانم برای بار چندم در این هفت سال؛بازهم
ازفروپاشی مثلث دوستی ام پرسید:
واقعاً چرا با اون دوتا دوست با حالت بهم زدی؟
_صدبار توضیح دادم نسیم.بازم میپرسی؟؟
چشمانش را تنگ کرد وگفت:
_یعنی فقط بخاطراینکه با پسرا دوست میشدن تو ترکشون کردی؟! تویی که خودتم گاهی زیرآبی میرفتی؟!!
با خنده درحالی که از اتاق مشترکمان خارج میشدم گفتم:
_شاه بخشید شاه قُلی نمیبخشه؟! مامان بابا ولم کردن تو ولم نمیکنی!
کسی خبر نداشت که این بهار دیگر بهار اوایل نمیشود. بهاری که شاد و پرانرژی
بود.بهاری که واقعاً بهاری بود!
#ادامه_دارد
@EmamZaman
┄┅═✧❁✧═┅┄