eitaa logo
🏴امام زمان (عج) 🏴
10.7هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
6هزار ویدیو
1.1هزار فایل
📞پاسخگویی: @Majnonehosain 💞مهدیاران: @emamzaman_12 🌷عطرشهدا: @atre_shohada 📱اینستاگرام: Www.instagram.com/emamzaman.12 👥گروه: https://eitaa.com/joinchat/2504065134Cf1f1d7366b 💕گروه‌مهرمهدوی: @mehr_mahdavi12
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5958481582271497658.mp3
5.43M
🎧 مناجات بسیار دلنشین❣ 🎼 چندوقتی است که بی حال شدم مختصر حال دعا میخواهم... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
جاے خالے ڪه😔 ♦️ همیشه دلش میخواست به دیدن حضـرت آقــا برود هیچوقت فڪرشو نمیڪرد ڪہ روزے حضـرت آقـا به دیدن او برود💔 ✍ در وصیت نامه اش نوشت؛ 🔺️دوست داشتم قبل از رفتن، حضرت‌ آقا دست متبرکشان را بر روی‌ سرمان بکشند اما قسمت نشد...😔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام مدت درتاکسی به این فکر میکردم حالا چطور با امیراحسان روبه روشوم؟! با آن حرف آخر...کلّاً از خودم متنفر بودم،اگر بعداز پیشنهاد دوباره ی مادرش دهان بازکند و آبرویم را ببرد..شاید باید اول خودش را میدیدم وبرایش توضیح میدادم.نمیدانم سرم در حال انفجار بود. هیچ فکرش را هم نمیکردم که تا این حد مورد خشم وغضب پدرم قرار بگیرم. وقتی کلید انداختم وداخل شدم با عصبانیت گفت: _کجا بودی؟ _سلام! دنبال کار...چیزی شده؟ _بازم خانواده سیّد زنگ زدن! نمیدانم چرا زیردلم خالی شد.به این زودی فکرش نمیکردم حاج خانوم دست به کار شود؟؟ _خب چرا عصبانی هستی بابا؟ _چون شرمندم کردی.چون دیگه نمیدونم چی جوری جوابشون رو بدم. ترسیدم نکند حاج خانم گفته باشد خودم التماس کردم؟! اما نه نگفته بود.حرص پدر از جواب منفی من بود _میخوان بیان؟ مادرم متعجب از ذوق محسوس من گفت: _آره دو هفته دیگه.البته اگه از الان تکلیفمونو روشن کنی و بگی بله! بدون در نظر گرفتن شرایط با خوشحالی کفش هایم را پرت وبه طرف پدرم پرواز کردم.محکم به آغوشم کشیدمش وگفتم: _بله که میگم بله! پدرم با جدیت سعی میکرد پسم بزند، اما اخر برنده این بازی بهار بود، و پدر با خنده و شادی آغوشش را برایم باز کرد. چقدر خوب بود.خوشی های سطحی هم خوب بود.چند لحظه رها شدن هم خوب بود.من توانستم زمان کوتاهی رَها و شاد باشم. چه اشکال داشت عروس شوم؟ مثل حوریه...مثل فرحناز...شاد و خوشبخت... نمیدانستم امیراحسان چه واکنشی نشان میدهد.حالا که نُه روز شده بود دوازده روز، حس ترس ودلهره را به خودم نزدیک تر میدیدم. نُه روزی که قول داده بودند طولانی شده بود ومن خوب میدانستم در کشمکش راضی کردن احسان هستند. تا اینکه شب قبل ازآمدنشان حاج خانم با من تماس گرفت: _سالم دخترم خوبی؟ _سلام حاج خانوم،زیارت قبول! _ممنون دخترم،منو حلال میکنی؟ من مجبور شدم یه کاری کنم! _چیشده مگه؟؟ _درسته بهت قول داده بودم... چون به حالت پچ پچ حرف میزد گفتم: _ببخشید نمیشنوم،بلندتر میگید چیشده؟ _میگم درسته قول داده بودم به کسی نگم تو اومدی و باهم حرف زدیم، اما مجبور شدم به امیراحسان بگم،طفلک خیلی دلش شکسته قبول نمیکرد این بار بیاد واسه همین ناچار شدم بگم خودت راضی ای. بر پیشانی ام زدم وگفتم: _وای حاج خانوم..حالا من چیکار کنم؟ _شرمندتم دخترم.آخه اصلا زیربار نمیرفت. مشکوک شده بود.تو نمیدونی چقدر تیزه! _حالا چی میشه ؟ _هیچی دیگه فردا میایم.بامامان هماهنگ کردم.فقط خواستم حلالم کنی و راضی باشی! _نه مشکلی نیست، خدانگهدار _خداحافظ ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تمام هنرآرایشگریم را روی هم گذاشتم وچهره ای از خودم ساختم که بهترین باشد، گرچه امیراحسان نگاه نمیکرد. دلم از تصور وجودش قنج رفت! قبول داشتم که به شدت احمق وغیرقابل تحمل بودم. اما من تصمیمم را گرفته بودم؛ مثل حوریه پررو باشم وحق نداشته ام را با پررویی از دنیابگیرم. کلی جمله در ذهن داشتم که برای به دست آوردن دل امیراحسان به او بزنم. وقتی زنگ را زدند،.این بار مخفی نشدم ومثل بقیه برای بدرقه ایستادم.فقط خودش وپدرمادرش آمده بودند و تا حدودی ازدرصد مهربانی همیشگی اشان کم شده بود.اما بازهم خوب وخوش رو بودند.این وسط امیراحسان بوضوح ناراضی بود ومعلوم بود به زور و تو سری همراهشان اورده اند! با اخم نگاهم کرد ولبخند محوم را بی پاسخ گذاشت.نشسته بودند ومن ونسیم در تدارکات بودیم.آنقدر گند زده بودم که حالا حرفی برای زدن نداشتند وسکوت مطلق موجود در پذیرایی تنها با گفتن "بفرمائید میل کنید"های مزمن پدر ومادرم شکسته میشد. وقتی شربت را مقابلش گرفتم,بدون آنکه نگاهم کند با لحن بد وکلافه ای گفت: _تشکر! اعتماد به نفسم را ازدست ندادم گفتم: _چرااا؟؟ اهسته گفت: _ممنون خانوم،نمیخورم! مغلوب کنار کشیدم و نشستم، جو سنگین تر از آن چیزی بود که بتوان توصیفش کرد. آنقدر سکوت بود که حتی صدای تیک تیک عقربه های ساعت می آمد! حاج آقا سرفه ی مصلحتی ای کرد و گفت: _خب...من نمیدونم چی بگم ! امیراحسان جان، آقای غفاری، بهار خانوم، دیگه خودتون میدونید. روبه پدرم ادامه داد: _اجازه هست برن حرفای آخرو بزنن انشاءَالله؟! _خواهش میکنم.منم مثل شما دیگه نمیدونم چی بگم! بهار بابا بلند شو آقارو راهنمایی کن. کمی دلخوری حس میکردم. چندجفت چشم نگران نگاهمان میکردند واز اتفاق این بار میترسیدند! همین که وارد اتاق شدیم امیراحسان با خشم گفت: _این مسخره بازیا چیه خانوم غفاری؟ با دست پس میزنی با پا پیش میکشید؟! ببینید؛مثل اینکه کار بدی میکنم آبرو داری میکنم؟ نه؟ من اما نشسته وصامت به او که ایستاده بود وبه دیوار نگاه میکرد اما مخاطب غرغرهایش من بودم، نگاه میکردم _امروز ده بار به زبونم اومد که بگم چی شده، اما نگفتم، نمیدونم مادر و خواهرم جز ظاهرتون چی توی شما دیدن که منو از کاروزندگی انداختن! مث اینکه یه جاهایی اخلاقیاتو زیر پا بذارم بد نیست. به پیشانی اش دست کشید.حقیقتاً از خشمش ترسیدم وبرای یک لحظه از ذهنم رد شد که چه غلطی کردم! اما آرامشم را به دست آوردم وبا مظلومیت گفتم: _میشه بشینید؟ من راجع به فکرایی که در موردم کردید حرفایی دارم! با چندش نگاهم میکرد! نمیدانم شاید هم یک حس اشتباه بود با حرص نشست ونفس عمیقی کشید. بدون جواب فقط سرتاپایم را برانداز کرد وزیرلب استغفرالله ایی گفت! _تمومش کنید خانوم.اونقدر مشغله دارم که این موضوع برام اهمیتی نداره. دیگه از این شوخیا نکنید. من ابدا به شما فکر هم نمیکنم. زمان ادای این جمله ؛ مشت گره کرده اش را به معنای "هیچ ارزشی" کنار صورتش باز کرد، و من به این فکر کردم چقدر دستش بزرگ و حمایت کننده است! _بخدا پشیمونم.فکر نکنید آدم بی ارزش وسبکی هستم که دارم التماس خواستگارو میکنم.نخیر من هزارتا دلیل دارم یکیش استخاره ی خوب،یکیش خوشحالی پدرم.. صدایش رفته رفته بالا رفت وبدون آنکه دلش به رحم بیاید میان کلامم پرید وباحرص گفت: _معذرت میخوام خانوم..اما کاملا مطمئنم که شمارو نمیخوام.مخصوصاً حالا! چون من خانومی که اینطوری به مردغریبه اصرار میکنه به عنوان همسری قبول ندارم، گفتم،اگه همسرم دکتری نداره عیبی نداره،حیا داشته باشه تمام زندگیمو براش میدم.ایشاالله شمام خوشبخت بشید،اصلا همین تفاوت سنی باعث شده من کارهای شمارو که شاید از روی بچگی باشه؛نتونم درک کنم.من هنوزم نتونستم خیلی چیزارو بفهمم ایستاد و گفت: _با اجازه،خداحافظ تحقیر و له شده بودم،دستش که به سمت دستگیره در رفت، همزمان بغضم سر باز کرد و چشمه اشکم جوشید! ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
.. . ششمین روزه‌و شش‌گوشه و شش‌ماه‌ی شاه ما عَجَب مَعرکه‌ای با عَدَد شش داریم.. . ..💔 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
🌷امام على عليه السلام: هیچ نعمتی گواراتر از «امنیّت» نیست. 📗غرر الحکم ج ۱ ص۷۹۳ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
AUD-20201205-WA0010.mp3
3.62M
قرائت‌ هرشب‌ دعای‌ فرج‌ به‌ نیت ‌ظهور 🌸 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
4_5796627749766432822.mp3
7.99M
با امـام زمانت یه قـرار عـاشقانه بذارو هــر روز، بعـد نماز صبح❤️ همراه ما باشید... اینستاگرام|تلگرام|سهاگراف| مهدیاران|
دعایِ روز هفتم ماه مبارک رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
تحدیر_+جزء+هفتم++قرآن+کریم+.mp3
4.37M
🌱تندخوانی؛ با تلاوت استادمعتز اقائی🌱 🕊 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
هدایت شده از 🌸یاس گراف🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👧 حرف‌های زیبای دختربچه به امام زمان ❤️ خیلی دوستتون دارم. از ۱۰ تا هم بیشتر! مناسب برای استوری وپست       @sohagraph •┈┈••‍✵•𖣔•‍✵••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢چرا باید همه در انتخابات شرکت کنیم⁉️ 🎙پاسخ را از رهبر معظم انقلاب بشنویم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
💠 انتخابات را عقب بیندازید! حالا شاید بهتر بشه فهمید چرا رئیس جمهور جاده‌ها رو نبست و قرنطینه رو اجرا نکرد! رفت و آمد به ترکیه و انگلیس رو هم ممنوع نکرد و ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
دعای‌هرروزماه‌مبارڪ‌رمضان🌙 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•°🌱 ✨روز هفتم✨ تا دخیلِ پرچمِ موسی بن جعفر میشوم رنگ و بوی عشق میگیرم معطر میشوم روزی ام کن روزِ هفتم کنج صحنِ کاظمین خواب دیدم عاقبت پای تو بی سر میشوم @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا امام زمان(عج) رانمی بینیم؟؟؟ گلایه امام زمان ازماچیست؟😔 چرالایق دیدار نیستیم؟😔 👌 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
اشکهایم را پاک کردم وبا اعتماد به نفس کاذبی از اتاق خارج شدم. همه خود را به نحوی حواس پرت نشان میدادند! خیلی مسخره بود که مثلا میزان غلظت شربت برای فرید خیلی مهم شده بود که لیوانش را برانداز میکرد و الکی زیر گوش نسیم پچ پچ میکرد ودرمورد آن حرف میزد.امیراحسان تک سرفه ای کرد وبا احترام گفت: _ خیلی شرمنده،اما من و خانوم غفاری به توافق نرسیدیم.یعنی حس کردیم تفاهم نداریم ومن بهتر دیدم همینجا جلوی همه گفته بشه تا دیگه این ماجرا ادامه دار نشه.بازم میگم معذرت میخوام. روبه مادر پدرش ادامه داد: _اگه ممکنه زود تر رفع زحمت کنیم. همه ایستادیم.ومن با خداحافظی کوتاهی جمع را ترک کردم ونماندم تا برخورد آنها بایکدیگر را ببینم.تمام شد.به همین سادگی.پدرم به محض بسته شدن در؛بلند گفت: _به جهنّم.هر کیو تعریف میکنیم یه گندی از آب در میاد. دراز کشیدم و آخیش جانانه ای گفتم.مادرم ونسیم آمدند و مادرم با تعجب پرسید: _اخه مگه چیشد بهار؟ _هیچ مامان جان،این دفعه دیدید که من تقصیری نداشتم. کلا دو کلمه نمیشه باهم حرف بزنیم.اختلاف نظر بیداد میکرد. به معنای درک من سر تکان داد وگفت: _قسمت نبوده،واقعنم خیلی بی شعور و بی حیا بود.دیدی نسیم؟ حداقل نذاشت از اینجا برن بعد زنگ بزنن.رُک زل زده تو چشممون میگه تفاهم نداریم. نسیم با متانت جواب داد: خب خداروشکر،حتمن صلاحش نبوده، اینکه نگرانی و ناراحتی نداره! چیزی نگفتم که هردورفتند ومن هم با آرامش چشمانم را بستم،تازه فهمیدم بسیار راحت تر هستم! اصلا این حماقت چه بود که میخواستم بکنم؟پسره ی نفهم بی شعور.فکر کرده امام زاده است. به آن حسی که ته دلم میگفت خیلی سیاه بخت هستی؛فحش دادم وسعی کردم به این فکر کنم که تجرد خیلی هم خوب است.راحت تر هم هستم.تازه از تصور زندگی با او موهای تنم راست شد.داشتم دستی دستی خودم را بدبخت میکردم.چشمانم را بستم وبا آسودگی خوابیدم. **** با تعجب در جایم نشستم ودر تاریکی به گوشه ی اتاقم نگاه کردم.نگاهم به کنارم چرخید.نسیم نبود،یادم آمد امشب با فرید خانه ی مامان گلی رفتند تا شب آنجا بمانند.دوباره به توده ی سیاه متحرک گوشه ی اتاق خیره شدم.موهای آشفته ام را کنار زدم وچشمانم را تنگ کردم.زمزمه کردم: _"مستی تویی؟" اما حس کردم توده ی کنج اتاق تبدیل به غاری نیم دایره شکل شد.با حیرت بدون ذره ای ترس، لحاف را کنار زدم وایستادم. هنوز هم از تصور آن شب موهای تنم راست میشود.حس کردم چیزی درون آن تاریکی تکان خورد. درست بود.کسی بیرون آمد.اندام زنانه اش را تشخیص دادم.چشمانم گرد شده بود موهای سیاه بلند ولختش را واضح دیدم.از داخل توده بیرون آمد ودر تاریکی ای که تنها نور ضعیف حیاط روشنی بخش فضا بود؛دیدم که زن،برهنه است. آن لحظه حس نمیکردم این چیزها عجیب است.تنها از اینکه او برهنه بود دست روی دهانم گذاشتم وبا تعجب هین آرامی گفتم. حالا کاملابیرون آمده بود.واضح تر دیدم.خدای من!! یک نوزاد برهنه هم در آغوشش بود.موهایش روی صورتش بود و به نوزادش نگاه میکرد.بدون نگاه به من ونشان دادن واکنش خاصی,آرام آرام ازکنارم رد شد و به در بسته اتاق رسید. کم کم حس کردم همه چیز غیر عادّیست، آهسته برگشت ومن نیم رخش را تشخیص دادم. قلبم را چنگ زدم،بلند جیغ کشیدم : _ "زینـــب" ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
مستی با وحشت صدایم میزد: _آبجی آبجی توروخدا....آبجی.... نشستم و مچش را محکم گرفتم.صدای اذان صبح می آمد،در گرگ ومیش هوا به کنج اتاق نگاه کردم.سفیده سفید.همه چیز آرام بود.با وحشت به مستی گفتم: _مامان بابا بیدارشدن؟ _نه من بلندشدم واسه نماز و مدرسه آماده بشم. دیدم جیغ کشیدی.چی دیدی؟ _خواب بد دیدم.مرسی بیدارم کردی.برو خواهری. سرش را بوسیدم و برای انکه نترسد خودم را کنترل کردم،بلند شد که برود از ترس تنها ماندنم فوراً ایستادم و دنبالش قدم تند کردم.آنقدر میترسیدم که چهارستون بدنم میلرزید. ازترس مستی خودم را سرپانگه داشته بودم تا از دست شویی برگردد و من صبحانه اش را آماده کنم؛ده بار برگشتم وبه پشتم نگاه کردم. کارهایم دست خودم نبود.بارهاو بارها پیمانه ی چای از دستم رها شد. روی روی شانه ام زده شد و با وحشت جیغی کشیدم و برگشتم.مستی بهت زده عقب کشید و گفت: _نمیخواستم بترسونمت ببخشید! بغضم ترکید و وحشیانه گفتم: -توغلط کردی احمق، سکته کردم. _من بخدا، بخدا خواستم تشکرکنم... _نمیخواد تشکرکنی بی توجه به او روی صندلی نشستم وهای های گریه سردادم روی سرم دست کشید وگفت: _ببخشیدبهار؛بخدا میخواستم سرصدا نشه، معذرت میخوام.الان خودم چای میذارم خوبه؟ انگار همه بزرگ شده بودند به غیر ازمن.در حالی که پشتش به من بود گفت: _"زینب" کیه آبجی؟ اخه تو خواب هی صداش میکردی! _بسته مستی جان، خودمم نمیدونم. این بار واقعاً دلخورشده بود.دو لیوان چای روی میز گذاشت.خیره به بخار چای به این فکر میکردم که این چه کابوسی بود. چرا انقدر طبیعی بود؟ چرا بعد از هفت سال باید همچین چیزی ببینم؟ آن بچه چه بود؟! شاید از اینکه دنبال ازدواج و تشکیل خانواده بودم عصبی بود.شاید آن بچه نشانه ی آن بود که او هم حسرت ازدواج داشته! نوچی کشیدم وبا دودستم سرم را گرفتم. _آبجی خدافظ. سربلند کردم ودیدم کوله اش را می اندازد -ببینمت؟ جوابم را نداد و به طرف در حرکت کرد، با حرص گفتم: _مستی با توام! دلخوری؟ _نه.خدافظ. برای اینکه از دلش در بیاورم،و خودم هم از تنهایی فرار کنم گفتم: _صبرکن برسونمت.میخوای؟ متعجب نگاهم کرد وگفت: _همیشه خودم میرم! _میدونم.یه بار باهم بریم تا مامان بابا اینام خوابن. متوجه شد از تنهایی میترسم.سرتکان داد وگفت: _باشه.سریع آماده شو حاضر شدم وسوئیچ پدر را برداشتم. مستی با جیغ خفه گفت: _شوخی نکنا! با پیکان رانندگی کنی ؟؟؟ من بمیرمم نمیام..باز مرد راننده پیکان باشه میشه تحمل کرد. _دیوونه.بدو بیا ببینم! با شوخی وکشمکش از در خارج شدیم همین که پا در کوچه گذاشتیم و من دست مستی را به طرف رَخش پدر میکشیدم ماشینی برایمان نور بالا زد.. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄
روح‌ عبادت‌ یاد‌ پروردگار‌ است‌ روح‌عبادت‌ این‌ است‌ ڪہ‌انسان‌وقتی‌ڪہ‌عبادت‌‌میڪند،‌ نمازی‌مۍ‌خواند،‌ دعایی میڪند‌و‌هر‌عملی‌ڪہ‌انجام‌می‌دهد، دلش‌به‌یاد‌خداے‌خودش‌زنده‌باشد..🌱 [ وَ اقـِمِ الصَّلـوةَ لِـذِکـری‏ ] - استاد‌مطهری | آزادی‌معنوی📚 @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅
قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور 🌺 ⭐️ @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄