✍دلنوشته مهدوے...
مولای من به اندازه روزهای نبودنت
دیوار دلم را خط خطی کردم
دیگر ،جایی برای خط کشیدن باقی نمانده
کی میآیی مولای مهربانم🌼🌿
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌هریوسفیکهیوسفزهرانمیشود!.. ای کاش پیروان زرتشت، این معنا را در می یافتند که پندار نیک، گفتار نی
📌مادرانکلیدراهظهورند..!
استاد رائفی پور:
سالها به این می اندیشیدم که مهمترین شرط ظهور چیست؟ و امروز پس از
بررسی های فراوان میگویم تربیت نسل
و کادر سازی.
امام علی ۲۵ سال خانه نشین شد چون سرباز نداشت ...🔶🔹
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۱۷»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
نظام تقديم 02.mp3
4.92M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_دوم
【 @emamzaman_12 】
برسـهاونروز
ڪهخستـهازگنـٰاهـٰامون
جلـو امـٰامزمـٰان
زانـوبزنیـم!
سرمونوپـٰایینبنـدازیـم
وفقطیـهچیزبشنویـم
سرتـوبالـٰاڪن
مـنخیلۍوقتـهبخشیـدمت..
عـزیـزتـرینم،
امـٰامتنھـٰاۍمـن
ببخشاگـهبرات زینبنشدم💔...
ڪِۍشَـود حُــربشوَم
تـوبـهمردانـِهڪُنم..؟!
#تلنگرمهدوی
#امام_زمان
【@emamzaman】
🔸 تولد فراماسونری در ایران
🔰روزنامه،یکی از تأثیرگذارترین رسانه های آن روز بود.
#غرب_و_مهدویت ۲۴
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بخش معرفی و راه های درمان اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #تنبلی_۴ :
تنبلی چطور درمان میشه؟🤨
✅اندیشه در آثار تنبلی
✅اولویت بندی کارها
✅پرهیز از خیال پردازی
امام علی(ع) میفرمایند:کسی که آرزویش را طولانی کند،کارش را بد انجام میدهد.[۱]
✅همنشینی با افراد با اراده
✅هدف گذاری و برنامه
ریزی(روزانه،هفتگی،ماهانه و...)
✅ورزش کردن
✅دیدن ویدیو های انگیزشی
✅استفاده از قانون ۵ ثانیه[۲]
[۱]نهجالبلاغه،ص۴۷۵.
[۲]کتابقانون۵ثانیه،اثرملرابینز.
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_چهارم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
مَنچِگونِہتاڪُنَمباایندِلِواماندِهاَم؟
بازهم قرار است جا بمانم از کاروانت😔
#اربعین
#محرم🥀
【 @emamzaman_12 】
enc_16591106657551174959786.mp3
2.99M
#مداحےتایم
از تمام آدما دل بریدم الا تو..
قصهی دیرین از رفاقتم با تو،
یا مرگ یا تو..💔
#محرم
#اربعین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_دوم نفهمیدم چطوری خودم رو به بیمارستان رسوندم،قفل در شل شده بود … چند ب
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_سوم
یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم می خواستن مثل کین برن سراغ دزدی مسلحانه، یه عده هم می خواستن برن سراغ پخش مواد از دزدی های پایین شهر چیز خاصی در نمی اومد … .
برادر جاستین توی یکی از باندهای مواد بود … پول خوبی می دادن … قرار شد واسطه دبیرستان ها بشیم … پلیس کمتر به رفت و آمد یه نوجوون بین بچه های دبیرستانی شک می کرد … .
همون روز اول به همه مون چند دست لباس جدید و مرتب دادن … و من بعد از چند سال، بالاخره جایی برای خوابیدن پیدا کرده بودم … جایی که نه سرد بود نه گرم … اما حداقل توی روزهای بارونی خیس نمی شدم … .
اوایل خیلی خوشم اومده بود اما فشار روانی روز به روز روم بیشتر می شد … کم کم خودم هم کشیده شدم سر مواد … .
بیشترین فروش بین بچه ها مال من بود … خیلی از کارم راضی بودن … قرار شد برم قاطی بالاتری ها … روز اول که پام رو گذاشتم اونجا وحشت همه وجودم رو پر کرد … یه مشت آشغال هیکل درشت که همه بدن شون خالکوبی بود و تنها دمخورشون مواد، مشروب و فاحشه ها بودن … اما تازه این اولش بود … .
رئیس باند تصمیم گرفت منطقه اش رو گسترش بده … گروه ها با هم درگیر شدن … بی خیال و توجه به مردم … اوایل آروم تر بود،ریختن توی یکی از خونه های ما و همه رو به گلوله بستن … بچه های گروه ما هم باهاشون درگیر شدن …
هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم … چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام … جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن … کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد …
فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد … دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم … مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد … بعدش همه چیز بدتر می شد …
اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم … کم کم دست به اسلحه هم شدم … اوایل فقط تمرینی … بعد حمل سلاح هم برام عادی شد … هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم … علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود … در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم … .
درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط … یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن …
دادگاه کلی و گروهی برگزار شد … با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم … مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن … وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد … .
به ۹ سال حبس محکوم شدم … یه نوجوان زیر ۱۷ سال، توی زندان و بند بزرگسال ها … آدم هایی چند برابر خودم … با انواع و اقسام جرم های … .
توی زندان اعتیادم به مواد رو ترک کردم … دیگه جزء هیچ باندی نبودم و از همه جدا افتاده بودم … تنها … وسط آدم هایی که صفت وحشی هم برای بعضی شون کم بود … .
هر روزم سخت تر از قبل … کتک زدن و له کردن من، تفریح بعضی هاشون شده بود … به بن بست کامل رسیده بودم … همه جا برام جهنم بود … امیدی جلوم نبود … این ۹ سال هم اگر تموم می شد و زنده مونده بودم؛ کجا رو داشتم که برم؟ … چه کاری بلد بودم؟ …
فشار روانی زندان و اون عوضی ها، رفتار وحشیانه پلیس زندان، خاطرات گذشته و تمام اون دردها و زجرها … اولین بار که دست به خودکشی زدم رو خوب یادمه … .
۶ سال از زمان زندانم می گذشت … حدودا ۲۳ سالم شده بود … یکی دو ماهی می شد هم سلولی نداشتم … حس خوبی بود … تنهایی و سکوت … بدون مزاحم … اگر ساعات هواخوری اجباری نبود ترجیح می دادم همون ساعت ها رو هم توی سلول بمونم …
۲۱ نوامبر، در سلول باز شد و جوان چهل و دو سه ساله ای اومد تو … قد بلند … هیکل نسبتا درشت … پوست تیره … جرم: قتل … اسمش حنیف بود …
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】
3581288140.mp3
346.1K
🌱قرائت هرشب دعای فرج به نیت ظهور... 🤲
#امام_زمان♥
#قرار_عاشقی🦋
«اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ»
✍دلنوشته مهدوے...
تو تمام هستی مایی
امید و پناه و مامن و آقای مایی
تو یادمان دادهای که با یادت
از هیچ چیز نهراسیم
و در پناهت هرگز ناامید نشویم
تو یادمان داده ای
در اوج اضطراب و اضطرار،
به پشتوانهی نام زیبایت آرام شویم
#عشق_نویس🌱
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
بهشت دنیا.mp3
6.5M
بهشتِدنیا..!
دو دقیقه ای که اندازه دو هزار سال
ارزش داره...🌹👌
#استاد_دارستانی
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️پاسخی ڪوتاه به یڪ سوال❗️
آیا امام حسین می دانست شهید می شود؟
اگر چنین است چرا با پای خود به قتلگاه رفت؟
#اخلاق_و_معنویت ۵
#محرم🍁
#امام_حسین
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
📌مادرانکلیدراهظهورند..! استاد رائفی پور: سالها به این می اندیشیدم که مهمترین شرط ظهور چیست؟ و ام
📌تنهاراهرهایی..
ای کاش مسلمانان جهان، این کلام الهی را در کتاب آسمانی خود باور میکردند که...🌸✨
#منبرک_و_دلنوشته_مهدوی «۱۸»
#امام_زمان
【 @emamzaman_12 】
نظام تقديم 03.mp3
4.1M
🖲 اموری که با چشم دیده نمیشه اما انرژی آن روی تمام زندگی ما اثر میگذاره
#استادامینیخواه
#ملکوت_اعمال
#قسمت_سوم
【 @emamzaman_12 】
👌کار را در لحظه باید انجام داد...
" توابین " در تاریخ عده شان
چند برابر شهدای کربلاست.
همه هم در یک روز کشته شدند،
اما تاثیرشان یک هزارم شهدای
کربلا نیست!
زیرا آنها در وقت خود نیامدند،
کار را در لحظه خود انجام ندادند،
دیر تشخیص ودیر تصمیم گرفتند...!
#امام_زمان
#تلنگرمهدوی
【 @emamzaman_12 】
🔸 اگر لازم شد ترور کن‼️
🔰ناصرالدین شاه در آستانه پنجاهمین سال سلطنت خود ترور شد...
#غرب_و_مهدویت ۲۵
#امام_زمان♥
【 @emamzaman_12 】
🌱خودسازی...
⭕️بخش معرفی و راه های درمان اخلاق ناپسند...
موضوع پست: #کفران_نعمت۱ :
کفران نعمت یعنی چی؟🤔
ناسپاسی یا کفران نعمت یعنی ما بابت نعمت هایی که خدا بهمون ارزانی داشته و عطا کرده،ازش تشکر نکنیم😕
خداوند در قرآن میفرمایند:
پس مرا یاد کنید تا شم را یاد کنم و مرا سپاس گزارید و کفران نعمت نکنید.[۱]
کفران نعمت از کجا سرچشمه
میگیره؟
از اینجا سرچشه میگیره که انسان معرفت شناخت کافی نسبت به نعمت های الهی نداشته باشه و بهشون فکر نکنه!
برای مثال بدن انسان بسیار پیچیدس و دستگاه های مختلفی داره؛ما چقدر نسبت به این دستگاه ها آگاهی داریم؟چقدر بهشون فکر کردیم؟چقدر بابتشون از خدا قدردانی کردیم؟...
خداوند کریم اونقدر بهمون نعمت عطا کرده که از شمردنشون ناتوانیم!
خداوند کریم در قرآن میفرمایند:اگر نعمت های خدا را شمارش کنید هرگز به شمارش آن قدرت نمی یابید![۲]
[۱]سورهبقره،آیه۱۵۲.
[۲]سورهنحل،آیه۱۸.
#خودسازی
#قسمت_بیست_و_پنجم
#لشکرموعود
#زندگی_بندگی
【 @emamzaman_12 】
♡مهدیاران♡
#فرارازجهنم🔥 #رمان📚 #پارت_سوم یه سال دیگه هم همین طور گذشت … کم کم صدای بچه ها در اومد … اونها هم
#فرارازجهنم🔥
#رمان📚
#پارت_چهارم
ساکت بود … نه اون با من حرف می زد، نه من با اون … ولی ازش متنفر بودم … فکر کنم خودشم از توی رفتارم اینو فهمیده بود … یه کم هم می ترسیدم … بیشتر از همه وقتی می ایستاد به نماز، حالم ازش بهم می خورد … .
هر بار که چشمم بهش می افتاد توی دلم می گفتم: تروریست عوضی … و توی ذهنم مدام صحنه های درگیری مختلف رو باهاش تجسم می کردم … .
حدود ۴ سال از ماجرای ۱۱ سپتامبر می گذشت … حتی خلافکارهایی مثل من هم از مسلمون ها متنفر بودن … حالا یه تروریست قاتل، هم سلولی من شده بود …
یک سال، در سکوت مطلق بین ما گذشت … و من هر شب با استرس می خوابیدم … دیگه توی سلول خودم هم امنیت نداشتم … .
خوب یادمه … اون روز هم دوباره چند نفر بهم گیر دادن … با هم درگیر شدیم … این دفعه خیلی سخت بود … چند تا زدم اما فقط می خوردم … یکی شون افتاده بود روی من و تا می تونست با مشت می زد توی سر و صورتم … سرم گیج شده بود … دیگه ضربه هایی که توی صورتم می خورد رو حس نمی کردم … توی همون گیجی با یه تصویر تار … هیکل و چهره حنیف رو به زحمت تشخیص دادم … .
اون دو تا رو هل داد و از پشت یقه سومی رو گرفت و پرتش کرد … صحنه درگیریش رو توی یه تصویر مات می دیدم اما قدرتی برای هیچ کاری نداشتم.
بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .
برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی … بدتر از همه شب ها بود …
سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم ،نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود،اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت … همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم …
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود . . .
من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته …
همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
📚رمانواقعیبهنویسندگی
شهیدمدافعحرمسیدطاهاایمانی
#ادامهدارد...
【 @emamzaman_12 】