امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌ماجرای تازه مسلمان 🍃امام صادق علیه ال
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌شکیبایی مادرانه
🌺یکی از اصحاب پیغمبر صلی الله علیه و آله به نام ابوطلحه پسری داشت که بسیار مورد محبت او بود. اتفاقا سخت بیمار شد. مادر آن پسر همین که احساس کرد نزدیک است بچه از دنیا برود ابوطلحه را به بهانه ای نزد رسول خدا صلی الله علیه و آله فرستاد. پس از اینکه ابوطلحه از منزل خارج شد طولی نکشید که بچه از دنیا رفت. امّ سلیم مادر، جسد فرزندش را در جامه ای پیچید و در گوشه اتاق گذاشت و به اعضای خانواده سفارش کرد که به ابوطلحه خبر مرگ بچه را نگویند سپس غذای مطبوعی تهیه نمود و خود را با عطر و وسایل آرایش آراست و برای پذیرایی شوهرش آماده شد. هنگامی که ابوطلحه به خانه آمد پرسید: حال فرزندم چگونه است؟ زن گفت: استراحت کرده. سپس ابوطلحه گفت: غذایی هست بخوریم؟
🌺امّ سلیم فوری برخاست و غذا را آورد پس از صرف غذا خود را در اختیار ابوطلحه گذاشت و با وی همبستر شد. در این حین به وی گفت: ای ابوطلحه! اگر امانتی از کسی نزد ما باشد و آن را به صاحبش باز گردانیم، ناراحت میشوی؟ ابوطلحه: سبحان الله! چرا ناراحت باشم. وظیفه ما همین است. زن: در این صورت به تو میگویم پسرت از طرف خدا نزد ما امانت بود که امروز او امانت خود را باز گرفت. ابوطلحه بدون تغییر حال گفت: اکنون من به صبر شکیبایی از تو که مادر او بودی سزاوارترم. آن گاه ابوطلحه از جا حرکت کرد و غسل نمود و دو رکعت نماز خواند. پس از آن محضر پیغمبر صلی الله علیه و آله رسید و داستان همسرش را به عرض پیامبر صلی الله علیه و آله رساند. رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: خداوند در فرزند آینده تان به شما برکت دهد. سپس فرمود: سپاس خدای را که در میان امت من زنی همانند زن بردبار بنی اسرائیل قرار داد.
از حضرت سؤال شد شکیبایی آن زن چگونه بود؟ فرمود: در بنی اسرائیل زنی بود که دو پسر داشت. شوهرش دستور داد برای مهمانان غذا تهیه کند غذا آماده شد و مهمانان آمدند بچهها مشغول بازی بودند که ناگهان هر دو به چاه افتادند زن نخواست آن مهمانی به هم بخورد و مهمانان ناراحت شوند جنازه بچهها را از چاه بیرون آورد و در پارچه ای پیچید و در کنار اتاق گذاشت پس از رفتن مهمانها خود را آرایش کرد و برای همسرش آماده شد پس از فراغت از بستر، مرد پرسید: بچهها کجایند؟ زن گفت: اتاق دیگرند. مرد بچهها را صدا زد ناگهان آن دو کودک زنده شده و به سوی پدر دویدند زن که این منظره را دید گفت: سبحان الله! به خدا سوگند این دو کودک مرده بودند و خداوند به خاطر شکیبایی و صبر من آنها زنده کرد.
📘بحار: ج ۸۲، ص ۱۵۰
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌شکیبایی مادرانه 🌺یکی از اصحاب پیغمبر
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌دعای فرشته
🌼راوی میگوید: وقتی که اعمال عرفات را تمام کردم به ابراهیم پسر شعیب برخوردم و سلام کردم. ابراهیم یکی از چشمهایش را از دست داده بود چشم سالمش نیز سخت سرخ بود مثل اینکه لخته خون است گفتم: یک چشمت از بین رفته. به خدا من بر چشم دیگرت میترسم! اگر کمی از گریه خودداری کنی بهتر است. گفت: به خدا سوگند! امروز حتی یک دعا درباره خود نکردم. گفتم: پس درباره چه کسی دعا کردی؟ گفت: درباره برادران دینی، زیرا از امام صادق علیه السلام شنیدم که میفرمود: هر کس پشت سر برادرش دعا کند خداوند فرشته ای را مأمور میکند که به او بگوید دو برابر آنچه برای خود خواستی بر تو باد!بدین جهت خواستم برای برادران دینی خود دعا کنم تا فرشته برای من دعا کند چون نمی دانم دعا درباره خودم قبول میشود یا نه؟ اما یقین دارم دعای ملک برای من مستجاب خواهد شد.
📘بحار: ج ۴۸، ص ۱۷۲
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌دعای فرشته 🌼راوی میگوید: وقتی که اعما
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌حضرت سلیمان و گنجشک
🍃🕊حضرت سلیمان علیه السلام گنجشکی را دید که به ماده خود میگوید: چرا از من اطاعت نمی کنی و خواسته هایم را به جا نمی آوری؟ اگر بخواهی تمام قبه و بارگاه سلیمان را با منقارم به دریا بیندازم توان آن را دارم!سلیمان از گفتار گنجشک خندید و آنها را به نزد خود خواست و پرسید: چگونه میتوانی چنین کاری بزرگی را انجام دهی؟
🍃🕊گنجشک پاسخ داد: نمی توانم ای رسول خدا! ولی مرد گاهی میخواهد در مقابل همسرش به خود ببالد و خویشتن را بزرگ و قدرتمند نشان بدهد از این گونه حرفها میزند. گذشته از اینها عاشق را در گفتار و رفتارش نباید ملامت کرد. سلیمان از گنجشک ماده پرسید: چرا از همسرت اطاعت نمی کنی در صورتی که او تو را دوست میدارد؟ گنجشک ماده پاسخ داد: یا رسول الله! او در محبت من راستگو نیست زیرا که غیر از من به دیگری نیز مهر و محبت میورزد. سخن گنجشک چنان در سلیمان اثر بخشید که به گریه افتاد و سخت گریست. آن گاه چهل روز از مردم کناره گیری نمود و پیوسته از خداوند میخواست علاقه دیگران را از قلب او خارج نموده و محبتش را در دل او خالص گرداند.
📘بحار: ج ۱۴، ص ۹۵
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌حضرت سلیمان و گنجشک 🍃🕊حضرت سلیمان علی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌جوان ارزشمند
💐مردی با خانواده خود سوار بر کشتی شد و به دریا سفر نمود. کشتی در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتی غرق شدند زن روی تخته پاره کشتی نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای رساند زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالای سر جوانی دید اتفاقا آن جوان راهزنی بود که از هیچ گناهی ترس و واهمه نداشت. جوان ناگاه دید که بالای سرش زنی ایستاده سرش را بلند کرد. رو به زن کرد و گفت: تو جنی یا انسان؟ زن پاسخ داد: از بنی آدمم! مرد بی حیا بدون آنکه سخنی بگوید افکار خلافی در سر گذراند و چون خواست اقدامی صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید راهزن گفت: این قدر پریشان و لرزانی؟زن با دست به سوی آسمان اشاره کرد و گفت: از او (خدا) میترسم. مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کاری کرده ای؟ زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه! ترس و اضطراب زن در دل مرد بی باک اثر گذاشت راهزن گفت: تو که تاکنون چنین کاری را نکرده ای و اکنون نیز من تو را مجبور میکنم، این گونه از خدای میترسی. به خدا قسم! که من از تو به این ترس و واهمه از خدا سزاوارترم.
💐راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافی انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوی خانه اش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانی و اضطراب راه میپیمود. ناگاه به راهبی مسیحی برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقداری از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر میتابید. راهب گفت: جوان! دعا کن تا خدا سایه بانی از ابر برای ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم. جوان با شرمندگی گفت: من عمل نیکویی در پیشگاه خدا ندارم تا جرأت درخواست چیزی از او داشته باشم. عابد گفت: پس من دعا میکنم، تو آمین بگو. جوان قبول کرد. راهب دعا کرد و جوان آمین گفت: طولی نکشید توده ای ابر آمد بالای سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادی راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند عابد به راهی رفت و جوان به راهی. راهب متوجه شد ابر بالای سر جوان حرکت میکند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستی. دعای من به خاطر آمین مستجاب شده. اکنون بگو ببین چه کار نیکی انجام داده ای که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل کرد. راهب پس از آگاهی از مطلب گفت: خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.
📘بحار: ج ۱۴، ص ۵۰۷
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌جوان ارزشمند 💐مردی با خانواده خود سوا
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌نقش اعمال نیک در زندگی
🌼سه نفر از بنی اسرائیل با هم به مسافرت رفتند. در ضمن سیر و سفر در غاری به عبادت خدا پرداختند. ناگهان سنگ بزرگی از قله کوه فرود آمد و بر در غار افتاد و دهانه غار گرفته شد. بیرون آمدنشان دیگر ممکن نبود. طوری که مرگ خود را حتمی میدانستند پس از گفتگو و چاره اندیشی زیاد به یکدیگر گفتند: به خدا قسم! از این مرحله خطر نجات پیدا نمی کنیم، مگر اینکه از روی راستی و درستی با خدا سخن بگوییم بیایید هر کدام از ما عملی را که فقط برای رضای خدا انجام داده ایم به خدا عرضه کنیم تا خداوند ما را از گرفتاری نجات بدهد. یکی از آنان گفت: خدایا! تو خود میدانی که من عاشق زنی شدم که دارای جمال و زیبایی بود و در راه جلب رضای او مال زیادی خرج کردم. تا اینکه به او دست یافتم و چون با او خلوت کردم و خود را برای آمیزش آماده نمودم ناگاه در آن حال به یاد آتش جهنم افتادم از برابر آن زن برخاسته بیرون رفتم خدایا! اگر این کار من به خاطر ترس از تو بوده و مورد رضایت تو واقع شده این سنگ را از جلوی در غار بردار در این وقت سنگ کمی کنار رفت به طوری که روشنایی را دیدند.
🌼دومی گفت: خدایا! تو خود آگاهی که من عده ای را اجیر کردم که برایم کار کند و قرار بود هنگامی که کار تمام شد به هر یک از آنان مبلغ نیم درهم بدهم چون کار خود را انجام دادند من مزد هر یک از آنها را دادم ولی یکی از ایشان از گرفتن نیم درهم خودداری کرده و اظهار داشت: اجرت من بیشتر از این مقدار است؛ زیرا من به اندازه دو نفر کار کردهام به خدا قسم! این پول را قبول نمی کنم و در نتیجه مزدش را نگرفته رفت و من با آن نیم درهم بذر خریده در زمینی کاشتم خداوند هم برکت داد و حاصل زیاد برداشتم پس از مدتی همان اجیر پیش من آمده و مزد خود را مطالبه نمود من به جای نیم درهم هیجده هزار درهم (اصل سرمایه و سود آن) به او دادم خداوندا! اگر این کار را من تنها به خاطر ترس از تو انجام دادهام این سنگ را از سر راه ما دور کن در این هنگام سنگ تکان خورد کمی کنار رفت به طوری که در اثر روشنایی همدیگر را میدیدند ولی نمی توانستند بیرون بیایند. سومی گفت: خدایا! تو خود میدانی که من پدر و مادری داشتم که هر شب شیر برایشان میآوردم تا بنوشند یک شب دیر به خانه آمدم و دیدم به خواب رفته اند خواستم ظرف شیر را کنارشان گذاشته و بروم ترسیدم جانوری در آن شیر بیفتد خواستم بیدارشان کنم ترسیدم ناراحت شوند بدین جهت بالای سر آنها نشستم تا بیدار شدند بار خدایا! اگر من این کار را به خاطر جلب رضای تو انجام دادهام این سنگ را از سر راه ما دور کن ناگهان سنگ حرکت کرد و شکاف بزرگی به وجود آمد و توانستند از آن غار بیرون آمده و نجات پیدا کنند.
📘بحار ج ۷۰، ص۲۴۴ و ۳۸۰ : همان: ج ۱۴، ص ۴۲۵ و ۴۲۱.
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌نقش اعمال نیک در زندگی 🌼سه نفر از بنی
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌مشورت با شریک زندگی
🌷در بنی اسرائیل مرد نیکوکاری بود که مانند خود همسر نیکوکار داشت مرد نیکوکار شبی در خواب دید کسی به او گفت: خدای متعال عمر تو را فلان مقدار کرده که نیمی از آن در ناز و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و فشار خواهد گذشت اکنون بسته به میل توست که کدام را اول و کدام را آخر قرار دهی. مرد نیکوکار گفت: من شریک زندگی دارم که باید با وی مشورت کنم. چون صبح شد به همسرش گفت: شب گذشته در خواب به من گفتند نیمی از عمر تو در وسعت و نعمت و نیم دیگر آن در سختی و تنگدستی خواهد گذشت اکنون بگو من کدام را مقدم بدارم؟
🌷زن گفت: همان ناز و نعمت را در نیمه اول عمرت انتخاب کن. مرد گفت: پذیرفتم بدین ترتیب مرد نصف اول عمرش را برای وسعت روزی انتخاب کرد. به دنبال آن دنیا از هر طرف بر او روی آورد ولی هر گاه نعمتی بر او میرسید همسرش میگفت از این اموال به خویشان خود و نیازمندان کمک کن و به همسایگان و برادرانت بده و بدین گونه هر گاه نعمتی به او می رسید از نیازمندان دستگیری نموده و به آنان یاری میرساند و شکر نعمت را بجای میآورد تا اینکه نصف اول عمر ایشان در وسعت و نعمت گذشت و چون نصف دوم فرا رسید بار دیگر در خواب به او گفتند:
خداوند متعال به خاطر قدردانی از اعمال و رفتار تو که در این مدت انجام دادی همه عمر تو را در ناز و نعمت قرار داد و فرمود: تا پایان عمرت در آسایش و نعمت زندگی کن.
📘بحار: ج ۱۴، ص ۴۹۲ و ج ۷۱، ص ۵۵
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌مشورت با شریک زندگی 🌷در بنی اسرائیل م
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌حماقت؛ مرضی علاج ناپذیر
🌸حضرت عیسی علیه السلام میفرماید: من بیماران را معالجه کردم و آنان را شفا دادم کور مادرزاد و مرض پیسی را به اذن خدا مداوا نموده و مردگان را زنده کردم ولی آدم احمق را نتوانستم اصلاح و معالجه کنم. پرسیدند: یا روح الله! احمق کیست؟ فرمود: شخصی خودپسند و خودخواه است که هر فضیلت و امتیازی را از آن خود میداند و هر گونه حق را در همه جا به خود نسبت میدهد و برای دیگران هیچ گونه احترامی قائل نمی شود و این گونه آدم احمق هرگز قابل مداوا و اصلاح نیست.
📘بحار: ج ۷۲، ص ۴۲۰
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌حماقت؛ مرضی علاج ناپذیر 🌸حضرت عیسی عل
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌وصیت لقمان
🌺لقمان حکیم در توصیه به فرزندش اظهار نمود: فرزندم! دل بسته به رضای مردم و مدح و ذم آنان مباش؛ زیرا هر قدر انسان در راه تحصیل آن بکوشد به هدف نمی رسد و هرگز نمی تواند رضایت همه را به دست آورد فرزند به لقمان گفت: معنای کلام شما چیست؟ دوست دارم برای آن مثال یا عمل و یا گفتاری را به من نشان دهی. لقمان از خواست با هم بیرون بروند بدین منظور از منزل همراه دراز گوشی خارج شدند. پدر سوار شد و پسر پیاده دنبالش به راه افتاد در مسیر با عده ای برخورد نمودند. بین خود گفتند: این مرد کم عاطفه را ببین که خود سوار شده و بچه خویش را پیاده از پی خود میبرد. چه روش زشتی است! لقمان به فرزند گفت: سخن اینان را شنیدی. سوار بودن من و پیاده بودن تو را بد دانستند؟ گفت: بلی! پس فرزندم! تو سوار شو و من پیاده به دنبالت راه میروم پسر سوار شد و پدر پیاده حرکت کرد باز با گروهی دیگر برخورد نمودند آنان نیز گفتند: این چه پدر بد و آن هم چه پسر بی ادبی است اما بدی پدر بدین جهت است که فرزند را خوب تربیت نکرده لذا او سوار است و پدر پیاده به دنبالش راه میرود در صورتی که بهتر این بود که پدر سوار میشد تا احترامش محفوظ باشد اما اینکه پسر بی ادب است به خاطر اینکه وی عاق بر پدر شده است از این رو هر دو در رفتار خود بد کرده اند
🌺لقمان گفت: سخن اینها را نیز شنیدی؟ گفت: بلی! لقمان فرمود: اکنون هر دو سوار شویم هر دو سوار شدند در این حال گروهی دیگر از مردم رسیدند آنان با خود گفتند: در دل این دو آثار رحمت نیست هر دو سوار بر این حیوان شده اند و از سنگینی وزنشان پشت حیوان میشکند اگر یکی سواره و دیگری پیاده میرفت، بهتر بود. لقمان به فرزند خود فرمود: شنیدی؟ فرزند عرض کرد: بلی!لقمان گفت: حالا حیوان را بی بار میبریم و خودمان پیاده راه می رویم مرکب را جلو انداختند و خودشان به دنبال آن پیاده رفتند باز مردم آنان را به خاطر اینکه از حیوان استفاده نمی کنند سرزنش کردند. در این هنگام لقمان به فرزندش گفت: آیا برای انسان به طور کامل راهی جهت جلب رضای مردم وجود دارد؟ بنابراین امیدت را از رضای مردم قطع کن و در اندیشه تحصیل رضای خداوند باش؛ زیرا که این کار آسانی بوده و سعادت دنیا و آخرت در همین است.
📘بحار: ج ۱۳، ص ۴۳۲ و ج ۷۱، ص ۱۳۹۱
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌وصیت لقمان 🌺لقمان حکیم در توصیه به فر
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌کیفر کردار
🍃در زمان حضرت موسی علیه السلام پادشاه ستمگری بود که وی به واسطه بنده صالح، حاجت موسی را بجا آورد. از قضا پادشاه و مؤمن هر دو در یک روز از دنیا رفتند مردم جمع شدند و پادشاه را با احترام دفن نمودند و سه روز مغازهها را بستند و عزادار شدند اما جنازه مؤمن در خانه اش ماند و حیوانی بر او مسلط گشت و گوشت صورت وی را خورد پس از سه روز حضرت موسی از قضیه باخبر شد موسی در ضمن مناجات با خداوند اظهار نمود: بارالها! آن دشمن تو بود که با آن همه عزت و احترام فراوان دفن شد و این هم دوست توست که جنازه اش در خانه ماند و حیوانی صورتش را خورد سبب چیست؟ وحی آمد که ای موسی! دوستم از آن ظالم حاجتی خواست. او هم بجا آورد من پاداش کار نیک او را در همین جهان دادم اما مؤمن چون از ستمگر که دشمن من بود حاجت خواست من هم کیفر او را در این جهان دادم حال هر دو نتیجه کارهای خودشان را دیدند.
📘بحار: ج ۷۵، ص ۳۷۳
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌کیفر کردار 🍃در زمان حضرت موسی علیه ال
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌خشتهای طلا
🌸عیسی بن مریم علیه السلام دنبال حاجتی میرفت. سه نفر از یارانش همراه او بودند. سه خشت طلا دیدند که در وسط راه افتاده است. عیسی علیه السلام به اصحابش گفت: این طلاها مردم را میکشند؛ مبادا محبت آنها را به دل خود راه دهید. آن گاه از آنجا گذشته و به راه خود ادامه دادند. یکی از آنان گفت: ای روح الله! کار ضروری برایم پیش آمده، اجازه بده که برگردم. او برگشت و دو نفر دیگر نیز مانند رفیقشان عذر و بهانه آوردند و برگشتند و هر سه در کنار خشتهای طلا گرد آمدند.
🌸تصمیم گرفتند طلاها را بین خودشان تقسیم نمایند. دو نفرشان به دیگری گفتند: اکنون گرسنه هستیم. تو برو بخر. پس از آنکه غذا خوردیم و حالمان بهتر شد، طلاها را تقسیم میکنیم. او هم رفت خوراکی خرید و در آن زهری ریخت تا آن دو رفیقش را بکشد و طلاها تنها برای او بماند. آن دو نفر نیز با هم سازش کرده بودند که هنگامی که وی برگشت او را بکشند و سپس طلاها را تقسیم کنند. وقتی که رفیقشان طعام را آورد، آن دو نفر برخاستند و او را کشتند. سپس مشغول خوردن غذا شدند. به محض اینکه آن طعام آلوده را خوردند، مسموم شدند. حضرت عیسی علیه السلام هنگامی که برگشت دید، هر سه یارانش در کنار خشتهای طلا مرده اند. با اذن پروردگار آنان را زنده کرد و فرمود: آیا نگفتم این طلاها انسان را میکشند؟
📘بحار: ج ۱۴، ص ۲۸۰
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌خشتهای طلا 🌸عیسی بن مریم علیه السلام
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌آمرزش به خاطر فرزند صالح
💐حضرت عیسی علیه السلام از کنار قبری گذر کرد که صاحب آن را عذاب میکردند. اتفاقا سال دیگر گذرش بر آن قبر افتاد. دید که عذاب برداشته شده و صاحب قبر در شکنجه نیست. عرض کرد: خدایا! سال گذشته از کنار این قبر گذشتم، صاحبش در عذاب و شکنجه بود و امسال عذاب ندارد. علتش چیست؟ خداوند به آن حضرت وحی فرمود: یا روح الله! این شخص فرزند صالحی داشت که وقتی بزرگ شد و تمکن یافت راهی اصلاح کرد و یتیمی را پناه داد و من او را به خاطر کار نیک پسرش آمرزیدم.
📘بحار: ج ۶، ص ۲۲۰ و ج ۱۴، ص ۲۸۷
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
امام زمان سلام الله علیه ✨
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄ 🌹 #داستانهایبحارالانوار 💚 #داستانامروز 💌آمرزش به خاطر فرزند صالح 💐حضرت عیسی ع
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄
🌹 #داستانهایبحارالانوار
💚 #داستانامروز
💌کاری برتر از طلای روی زمین
🌻موسی علیه السلام پیش از نبوت از مصر فرار کرد و پس از تحمل آن همه سختی و گرسنگی، به مدین رسید. دید عده ای برای آب دادن گوسفندان در کنار چاهی گرد آمده اند. در میان آنها دختران شعیب پیغمبر هم بودند. موسی به دختران شعیب کمک کرد و گوسفندان آنها را آب داد. دختران به خانه برگشتند. پس از آنکه موسی زیر سایه ای آمد و از فرط گرسنگی دعا کرد که خداوند نانی برای رفع گرسنگی به او برساند. یکی از دختران حضرت شعیب علیه السلام نزد موسی آمد و گفت: پدرم تو را میخواهد تا پاداش آب دادن گوسفندان ما را به تو بدهد. موسی همراه دختر به منزل شعیب آمد. وقتی وارد شد، دید غذا آماده است.
🌻موسی کنار سفره نمی نشست و همچنان ایستاده بود. شعیب به او گفت: جوان! بنشین شام بخور. موسی پاسخ داد: پناه به خدا میبرم. شعیب گفت: چرا؟ مگر گرسنه نیستی؟ موسی جواب داد: چرا! ولی میترسم که این غذا پاداش آب دادن گوسفندان باشد. ما خاندانی هستیم که کاری را که برای خدا و آخرت انجام داده ایم، اگر در برابر آن زمین را پر از طلا کنند و به ما بدهند ذره ای از آن را نخواهیم گرفت. شعیب قسم خورد که غذا به خاطر پاداش نیست و مهمان نوازی عادت او و پدران اوست. آن گاه موسی نشست و مشغول غذا خوردن شد.
📘بحار: ج ۱۳، ص ۲۱
┄┄┅┅✿❀🍃🌸🍃❀✿┅┅┄┄