جِرِمی عزیزم سلام!
امیدوارم مرا ببخشی که جواب آخرین نامهات را ندادم. چند روزی میشود که به آن سوال فکر میکنم. مطمئنم میدانی که کدام سوال را میگویم. همان روز که در حیاط خانه دوشیزه آتکینسون کنار استخر نشسته بودیم و کیکهای پنبهایاش را میخوردیم. همان موقع که مادی آمد و آن سوال را پرسید. یادت آمد؟
مدتیاست که به آن سوال فکر میکنم. به تک تک کلماتش که کنار هم قرار گرفتهاند. به ماهیت سوال. حتی به آهنگِ صدای مادی موقع پرسیدن! اما باور کن جرات اینکه به جواب آن فکر کنم را نداشتم.
هرچند ، حالا به نظرم سوال بیهودهای میآید ؛ تو اینطور فکر نمیکنی؟
دوستت دارم ؟ خب معلوم است! مگر میشود تو را دوست نداشت؟ بگذار بهتر بگویم ؛ مگر میشود ساعتها وقتت را با کسی بگذرانی و دوستش نداشته باشی؟ زیر باران نمایشنامه مکبث را با او اجرا کنی و در تابستان زیر نورِ گرم خورشید ، تمام خیابانها را تا رسیدن به کتابفروشی آقای ریموند با او قدم بزنی ، کتابهایت را به او قرض بدهی و در مورد آهنگِ جدید گروه مورد علاقهات با او صحبت کنی و دوستش نداشته باشی؟ از نظر من که نمیشود تمام اینکارها را با کسی که دوستش نداری انجام دهی!
اما دوست داشتنِ تو ، آنی نیست که مادی با سوالش دنبالش بود! میدانم که میدانی چه میگویم! تو بهترین و ـــامیدوارمـــ ماندگارترین دوست من هستی...
برایم بنویس جِرِمی! کمک کن از این افکار بیهوده نجات پیدا کنم. منتظرِ نامهات هستم.
ـــ دوستدارِ تو ؛ جِین لوییز
در آغوشم بگیر و نجاتم بده!
قاتلی به دنبال من است که گاهبهگاه در آینهها میبینمش...
ـــ داستایفسکی
استرسی که از سهشنبه غروب تا ظهر پنجشنبه دچارش میشم ، همهٔ ابعاد زندگیمو درگیر میکنه! هرچند آرامشی که بعدش دارم تا حد زیادی اون تنش رو خنثی میکنه ولی باید یه فکری براش بکنم!
آدمایی که به همه اهمیت میدن ، حواسشون به همه هست و همیشه لبخند میزنن ، شاید به روی خودشون نیارن ، اما تهِ تهِ قلبشون یه پرنده سرمازدهای نشسته که همین عشق و توجه رو از دوستداشتنیهاش انتظار داره! پرندهٔ زخمیای که خیلی اوقات شیشهٔ دلش ترک برمیداره:)
یه روز سر کلاس یکی از بچهها خواست یهچیزی رو توضیح بده ، برگشت به معلم گفت : شما وقتی میخواین تریاک بکشید...
معلمام خیلی جدی گفت: من تریاک نمیکشم))
همیشه شیفتهٔ جزئیات بودهام. جزئیاتِ گاهاً بیاهمیتی که قطعهٔ پراهمیتی از وجودم به آنها اختصاص دارد.
خندههای امشب ، حسِ خوبی که سراسرِ امروز جاری بود ، یکی از خاطراتیه که وقتِ ناامیدی میتونم بهش چنگ بزنم.
ـــ شبی که ماه کامل بود.( روزِ پدر ـــ زمستانِ سالِ سه)