اِنقِطٰاعْ
نمیدونم چرا اینجوریه. ولی انگار همه سردار حاجیزاده رو یه جورِ دیگهای دوست داشتن❤️🩹
اِنقِطٰاعْ
کسی خانه نیست. شادی را بردهاند گچِ پایش را باز کند. خبر خوبی است ؛ شاید اگر وقت دیگری بود شیرینی میخریدیم و بیرون میرفتیم. جایی که شادی بتواند بدود ، به تلافی آن یکماه نشستن. اما وقتِ دیگری نیست ، شب هم جایی نمیرویم. خانه میمانیم و ساعتها به صفحهٔ تلویزیون خیره میشویم و اخبار میخوانیم.
کسی خانه نیست. از[هیچ کاری نکردن] خسته شدهام و همچنان نمیدانم چه باید بکنم. آهنگ پخش میشود و در اتاق میپیچد. نمیفهمم چه میگوید فقط همین که خانه ساکت نباشد کافی است. به این فکر میکنم که دلم برای دوستانم تنگ شده. فکر میکنم برایشان بنویسم و بعداً نامهها را بهشان بدهم. نمیدانم [ بعداً] کِی است. هیچکس نمیداند.
یکبار پریا در متنش نوشته بود : جنگ را باید از دور تماشا کرد. با او موافقم. جنگ را باید از دور تماشا کرد.
اِنقِطٰاعْ
طبیب گفت:« قلبت سر جایش نیست.»
و من فکر کردم قلبم را کجا جا گذاشتهام؟ لابهلای کتابهایم نبود.داخلِ گلدانی که آخرین گلهایت را نگهمیداشتم هم نبود.به همه سپردم دنبالش بگردند، اما میدانم که پیش هیچکدامشان نیست. تو نمیدانی کجاست؟ شاید بین دکمههای پیرهنِ آبی آسمانیات که بوی یاس میداد مانده باشد! شاید جایی زیر پایت افتاده باشد و تو ندیده باشی!
زندگی با قلبِ گمشده کمی سخت است ، البته طبیب گفت غیرممکن نیست اما خب دلم برای احساساتم، هرچند ناامیدکننده باشند، تنگ میشود.
اگر پیدایش کردی، با شاخهگلی برایم بفرست.