اِنقِطٰاعْ
طبیب گفت:« قلبت سر جایش نیست.»
و من فکر کردم قلبم را کجا جا گذاشتهام؟ لابهلای کتابهایم نبود.داخلِ گلدانی که آخرین گلهایت را نگهمیداشتم هم نبود.به همه سپردم دنبالش بگردند، اما میدانم که پیش هیچکدامشان نیست. تو نمیدانی کجاست؟ شاید بین دکمههای پیرهنِ آبی آسمانیات که بوی یاس میداد مانده باشد! شاید جایی زیر پایت افتاده باشد و تو ندیده باشی!
زندگی با قلبِ گمشده کمی سخت است ، البته طبیب گفت غیرممکن نیست اما خب دلم برای احساساتم، هرچند ناامیدکننده باشند، تنگ میشود.
اگر پیدایش کردی، با شاخهگلی برایم بفرست.