4_6046276550662292255.mp3
5.63M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامهای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد.
#هجوم_دوم
#قسمت_پنجم
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 49
استاد پناهیان:
فرمود چهار پایان ادب نمیشوند مگر با چوب .
آدما باچی ادب میشن ؟
با نماز ؛
نماز ، استقلال برای آدم میاره ، وقتی استقلال برای آدم آورد ، مبارزه با خودت کردی .
اهل محبت میشی...
اهل عشق میشی...
اهل مهرورزی میشی...
و الا ، بی نماز اهل هوسه
هوسرانی با محبت خیلی فرق میکنه .
همه ی آدمها از موجود هوسران در میرن.
فدات بشم ، حافظه ی آدمو چی ضعیف میکنه ؟
هوس رانی !!!
خوب ، اگه خواستی حافظه ات قوی شه، نماز تر و تمیز خوشگل اول وقت بخون .
تفکر و خلاقیت و تمرکز انسان رو چی قوی میکنه ؟
هر کی درسش ضعیفه ذهنش ضعیفه چیکار بکنه ؟
نماز ترو تمیز بخونه
نماز آدم رو از هر بدی دور میکنه.
بوعلی سینا هرموقع مسئله ای رو نمیتونستن حل بکنند ...
دو رکعت نماز میخوندن .
نماز باادب وسر وقت ، که مشحون است .
مملو است از مبارزه ی با خود .
این نماز چیکار میکنه ؟
توان رو در برخورد با سختیها بالا میبره
#ادامه_دارد...
❤️اللهم عجل لوليک الفرج❤️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨
namaaz49_2.mp3
4.38M
#نماز_سکوی_پرتاب 49
تا وقتیکه سر سجاده ای
مهمون خاص خدایی
مخصوصاً اگه
سجاده ات رو توی خونــه خدا پهن کرده باشی
اکرام مهمون
بر صاحبخونه واجبه
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_6⃣2⃣ ــ اى
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_7⃣2⃣
خبر شهادت ياسر و سميّه به پيامبر مى رسد، اشك در چشمان او حلقه مى زند. به راستى جرم آنان چه بود كه اين چنين مظلومانه در خون خود غلطيدند؟
امروز كه يكتاپرستى و حق پرستى در اين سرزمين جرم است، بايد هجرت كرد و از اينجا رفت.
وقتى سياهى ها، شهر تو را تسخير كرده اند، هجرت كن، از علاقه هاى خود دست بكش و به سوى نور و دانايى هجرت كن. زمين خدا خيلى بزرگ است، سفر به جايى كن كه بتوانى حرفت را بزنى و با اعتقاد و باور خودت زندگى كنى.
اين پيامبر است كه به ياران خود دستور هجرت به حبشه را مى دهد. او از جعفر ـ برادر على(ع) ـ مى خواهد تا همراه مسلمانان باشد و رهبرى آنها را به عهده بگيرد.105
ــ ايّام حج نزديك است و اين بهترين فرصت براى محمّد است و بزرگ ترين تهديد براى ما! ما بايد فكرى بكنيم.
ــ محمّد براى مردم قرآن مى خواند. نمى دانم چرا همه با شنيدن قرآن شيفته آن مى شوند.
ــ راست مى گويى. خود ما هم در تاريكى شب، نزديك خانه محمّد مى رويم و قرآن مى شنويم.
ــ مگر قرار نبود اين راز را هرگز بر زبان نياورى؟ اگر مردم بفهمند كه ما شب ها قرآن گوش مى كنيم، ديگر آبرويى براى ما نمى ماند.
ــ ببخشيد. حالا بايد چه كنيم؟
ــ اگر ما كارى كنيم كه مردم سخن محمّد را نشنوند، مشكلى نخواهيم داشت. بهترين سياست اين است كه مردم را در بى خبرى بگذاريم.
ــ آرى، مردم فقط بايد آن چيزى را بشنوند كه ما مى خواهيم.
ــ بايد پنبه هاى زيادى خريدارى كنيم.
ــ پنبه براى چه؟
ــ ما پنبه هاى تميز و درجه يك خريدارى مى كنيم و كنار كعبه مى ايستيم و وقتى مردم مى خواهند طواف بكنند به آنها اين پنبه ها را مى دهيم تا در گوش هاى خودشان بگذارند. آن وقت ديگر آنها صداى محمّد را نمى شنوند.
آنها خيال مى كنند كه با اين كار مى توانند حقيقت را مخفى نمايند. آيا مى توان حقيقت را مخفى نمود؟
نگاه كن! چند نفر كنار كعبه ايستاده اند و پنبه هاى سفيدى در دست دارند و مى گويند:
اى مردم! به هوش باشيد! در شهر ما، ديوانه اى پيدا شده است كه خيال مى كند فرشتگان بر او نازل مى شوند!
حواس خودتان را جمع كنيد! شما نبايد به سخنان او گوش كنيد!
اين پنبه ها را بگيريد و در گوش خود قرار دهيد.
آگاه باشيد، سخن او شما را سِحر مى كند، مواظب جوانان خود باشيد، مبادا سخنان اين ياوه گو را بشنوند!
اگر به سخنان محمّد گوش كنيد به دين پدران خود كافر خواهيد شد و دخترانِ خدا بر شما غضب خواهند كرد. بترسيد از روزى كه گرفتار خشم دخترانِ خدا بشويد!
تو جوان هستى و براى طواف كعبه آمده اى. مثل بقيّه مردم قدرى پنبه مى گيرى و در گوش خود مى گذارى و مشغول طواف مى شوى.
سپس به خانه يكى از دوستانت مى روى. شب فرا مى رسد، تو با خود مى گويى: "چرا به حرف رهبران مكّه گوش كردم و پنبه در گوش خود قرار دادم؟ چرا سخن محمّد را نشنيدم؟ چرا بايد هر چه را كه بزرگان مى گويند، قبول كنم؟".
تو مى فهمى كه فريب خورده اى. آنها تو را فريب داده اند!
معلوم مى شود آنها بر حق نيستند كه در خانه خدا به تو پنبه مى دهند تا در گوش خود بگذارى!
آنها با اين كار خود آزادى تو را به يغما برده اند!
اكنون تصميم مى گيرى تا مخفيانه نزد محمّد(ص) بروى و سخن او را بشنوى و سپس سخن او را با عقل خود بسنجى.
آفرين بر تو!
هرگز قبل از شنيدن سخن ديگران در مورد آن قضاوت نكن!
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #کلیپ_تصویری
💽 پردهبرداری از یک راز مهم!
😈 #ابلیس از کدام نقطه انسان را به خرابی میکشاند⁉️
از کجا بفهمیم داریم خراب میشویم؟
🖥 ببینید و نشر دهید📡
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه_ادامه نباید شرمنده اش میکردم، زینب دستش را روی
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#هوالعشق
#از_من_تا_فاطمه
امروز 11/11/ 1394است.دیشب تا صبح دعا و زیارت میخواندم، انگار میخواستم خودم را با مسکن ارام کنم تا برای زمان دیدارمان جان ندهم، واقعا میگویم جان...هم موج بودم برای در آغوش کشیدنت هم سخره برای قبول نکردن واقعیت! واقعیتی که همیشه در فکر و خیالم از آن فرار میکردم... دیشب تا امروز صبح حرف هایی که باید به تو میزدم را تمرین کردم، گلایه ها دارم رفیق نیمه راهم... رفتم و آبی به صورتم زدم،وضو گرفتم، لباس های مشکی ام را پوشیدم،چادری مشکی که از کربلا برایم خریده بودی را بو میکشم، بوی کربلا میدهد، بوی دستان تو که بر سرم انداختی، با وسواس بازش میکنم، جلوی آیینه میروم و به خودم نگاه میکنم، همیشه میگفتی بگو فتبارک الله احسن الخالقین، اما عزیزکم الان چطور این را بگویم؟؟ خودت ببین! فاطمه ات به اندازه سی سال و شش ماه از رفتنت پیر شده، شکسته، خمیده شده... زیر چشمانم گود بدی افتاده بود، صورتم لاغر شده بود، دستانم توان نداشت، دیدی چه زود پیرم کردی آقا؟ اما باز میگویم فتبارک الله و احسن الخالقین، دستی به صورتم میکشم و لبخند میزنم، طبق عادت همیشگی... همیشه جلوی آینه که بودم کنارم می ایستادی اما حال،نیستی.... الان ساعت 10 و 45 دقیقه صبح است، قرار دیدارمان ساعت 11 است. میبینی! حتی روز و ماه و ساعت هم برای آمادنت سنگ تمام گذاشته اند،چه آمدنی ... قدم هایم به سختی بر میداشتم باورت نمیشود توان باز کردن در را نیز نداشتم! کسی در را باز کرد، زینب بود، چشم هایش فقط و فقط برای من میسخوت.. بدون حرف دستم را گرفت، کمکم کرد قدم بردارم، به سمت هال که آمدم گسی نبود، خوشحال شدم، میخواستم تنها باشم .... زینب هم که خوشحالیم را احساس کرد گفت: فاطمه جان داداشو ..ام .. اول مارن خونه که خوب... بعد میبرن برای تشییع و همراهی مردم تا مزار شهدا... سرم از این کلمات گیج میرفت، تشییع، شهید، مزارشهدا... صدای یاحسین مادر بند دلم را پاره کرد، لحظه ای درد در وجودم پیچید ، احساس کردم نفس بچه رفت... نه این نفس خودم است که آمده، قدم از قدم بر نداشتم، همیشه تو پیش قدم بودی اما اینبار فرق دارد، تو نمیایی، تورا می آورند... بویت را احساس میکنم، قلبم میرود روی هزار، دقیقا مثل زمان خواستگاری... اینبار دیگر چه بله ای از من میخواهی؟؟ بله همسری ات را گرفتی، بله رفتنت را هم؛ پس این دیگر چیست؟؟ نکند بله بردن من با روحت است؟ بخدا اینبار قبل از سه بار تکرار میگویم آری، می آیم، به جان فاطمه میایم، بگو، لب تر کن... تابوتی بزرگ، با پرچم ایران وارد خانه شد، مادر خودش را اویزان تابوت کرده بود و به آن چنگ میزد، پدر هم صورتش را در دست گرفته بود و میگریست، زینب تابوت را به طرف زمین می کشید، نگاه های دلسوزانه سربازهارا متوجه میشدم، تابوت را کنار پای من به زمین گذاشتند، من هنوز ایستاده بودم و مات قصه را نگاه میکردم، بدون قطره ای اشک... سرباز ها اتاق را ترک کردند، من 10 دقیقه ای همان طور ایستاده بودم، کم کم اشک مادر و زینب خشک شده و بودو پدر مرا نگاه میکرد، به رنگ قرمز پرچم زل زده بودم، چقدر خون... مادرت، مادر در اغوش زینب غش کرد، با کمک پدر به خانه رفتند، زینب اخرین نگاهش را روانه قلبم کرد، یاد چشمان تو افتادم، پدر در را پشت سرش بست، همگام با بسته شدن در، من هم روی زمین افتادم، دست ناتوان را آرام بالا اوردم، آن را روی صورتت کشیدم، اشک تا پشت پلکم آمد،گوشه ی پرچم را در دستم گرفتم، در دستم فشارش دادم، ارام کنارش زدم، نه! چشمانت بسته بود، چرااااااااا؟/ میخواستم ببینم چشمانی که اینطور دیوانه ام کرده، چرا چشمانت را بستیییییی.صورتت از همیشه تمیز تر و سفید تر بود، البته این سفیدی از نبودن جان در تنت بود عزیزم... به دنبال گلوله ای که تورا نشان کرده بود گشتم، روی صورتت نبود... ای پست فطرت، دقیق روی قلبت بود... دستم را روی قلبت گذاشتم، نه! چرا نمیتپید؟؟دوباره گوش کردم، نهههه ضربان نداشت.. سرد بود، خیلی سرد... لب هایت چرا انقدر خشک است پسر حسین؟؟ توهم مانند جدت تشنه شهید شدی؟؟ برایت آب بیاورم؟؟ اخر که نمیتوانی بخوری.. چشمم به پلاک و حلقه ازدواجمان افتاد، یاحسین شهید... دیدی... انگشترت را سریع در اوردم و در دستم انداختم، اشکال ندارد عزیزکم خودم جور عشقمان را میکشم، من به جای توهم عاشقی میکنم... پاکتی را کنار سرت میبینم، بالا میاورم و میخوانم: این نامرو فاطمه بخونه... و کنارش خاکی و خونی بود، خون تو بود؟؟ دست خطت را بوسیدم، کنار دستم گذاشتم.
#نویسنده_نهال_سلطانی
#با_وجودم_نوشتم😭😭😭😭
#دلتون_شکست_التماس_دعا .
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊.
4_505426782116677055.mp3
5.09M
🎵 لیلا با صدای مازیار فلاحی
تقدیم به خانواده معظم شهدا
❤️🌹❤️🌹❤️
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
4_460455768697602597.mp3
14.4M
"بیا دورت بگردم"😍😍
مناجات با امام زمان سلام الله علیه
خواننده : حامد جلیلی
تنظیم میکس و مستر : حسین جعفری
تعجیل در ظهور 14 مرتبه #صلوات
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴 ❣️﷽❣️ 🌴🌹#حوادت_فاطمیه 🌹🌴 #قسمت7⃣ فاطمه(س) نزد كسانى كه در اين خانه هستند مى آي
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
❣️﷽❣️
🌴🌹#حوادت_فاطمیه 🌹🌴
#قسمت8️⃣
41 ـ خشم عُمَر
عدّه اى از همراهان عُمَر چون سخن فاطمه(س) را مى شنوند پشيمان مى شوند، همه كسانى كه صداى فاطمه(س)را مى شنوند به گريه مى افتند.77
عُمَر فرياد مى زند: "برويد هيزم بياوريد"، عدّه اى دارند هيزم مى آورند.78
چند لحظه مى گذرد تا اين كه هيزم زيادى در اطراف خانه جمع مى شود.
عُمَر شعله آتشى را در دست گرفته، به اين سو مى آيد. او فرياد مى زند: "اين خانه را با اهل آن به آتش بكشيد".79
42 ـ آتش زدن درِ خانه
عُمَر جلو مى آيد، شعله آتش را به هيزم مى گذارد، آتش شعله مى كشد.
درِ خانه نيم سوخته مى شود. عُمَر جلو مى آيد و لگد محكمى به در مى زند.80
فاطمه(س) بين در و ديوار قرار مى گيرد، صداى ناله اش بلند مى شود. عُمَر در را فشار مى دهد، صداى ناله فاطمه بلندتر(س) مى شود. ميخِ در كه از آتش داغ شده است در سينه فاطمه(س)فرو مى رود.81
فرياد فاطمه(س) در فضاى مدينه مى پيچد: "بابا! يا رسول الله! ببين با دخترت چه مى كنند".82
43 ـ ورود به خانه
فاطمه(س) به كنار ديوار پناه مى برد. عُمَر و يارانش وارد خانه مى شوند، خالدبنوليد شمشير را از غلاف بيرون مى كشد و مى خواهد فاطمه(س)را به قتل برساند.
ناگهان على(ع) با شمشيرش جلو مى آيد. درست است پيامبر على(ع)را مأمور كرده تا در بلاها صبر كند، امّا اينجا ديگر جاى صبر نيست. خالد تا برقِ شمشير على(ع)را مى بيند شمشيرش را رها مى كند.
على(ع) به سوى عُمَر مى رود، گريبان او را مى گيرد، عُمَر مى خواهد فرار كند، على(ع) او را محكم به زمين مى زند، مشتى به بينى و گردنِ او مى كوبد. هيچ كس جرأت ندارد براى نجات عُمَر جلو بيايد، همه ترسيده اند.83
44 ـ ياد پيمان آسمانى
على(ع)عُمَر را رها مى كند و مى گويد: "اى عُمَر! پيامبر از من پيمان گرفت كه در مثل چنين روزى، صبر كنم. اگر وصيّت پيامبر نبود، تو هرگز جرأت نمى كردى وارد اين خانه شوى".84
اگر على(ع) عُمَر را به قتل برساند، جنگ داخلى روى خواهد داد و بعد از آن، دشمنان به مدينه حمله خواهند كرد، على(ع)مى خواهد براى رضايت خدا صبر كند.85
45 ـ ريسمان بر گردن على(عليه السلام)
هواداران خليفه به سراغ على(ع) مى روند. تعداد آنها زياد است، آنها با شمشيرهاى برهنه آمده اند، على(ع) تك و تنهاست.
آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند. هر كارى مى كنند نمى توانند او را از جاى خود حركت بدهند.
عُمَر دستور مى دهد تا ريسمانى بياورند، ريسمان را بر گردن على(ع)مى اندازند، عمر فرياد مى زند: "الله اكبر، الله اكبر"، همه جمعيّت با او هم صدا مى شوند، آنها مى خواهند على(ع) را به سوى مسجد ببرند تا با خليفه بيعت كند.86
46 ـ فاطمه(عليها السلام) به ميدان مى آيد
آنها مى خواهند على(ع) را از خانه بيرون ببرند، فاطمه(س) از جا برمى خيزد، و در چهارچوبه درِ خانه مى ايستد، او راه را مى بندد تا نتوانند على(ع) را ببرند.87
عُمَر به قُنفُذ اشاره مى كند، قُنفُذ با غلافِ شمشير فاطمه(س) را مى زند، خود عُمَر هم با تازيانه مى زند...88
47 ـ شهادت محسن(عليه السلام)
عُمَر لگد محكمى به فاطمه(س) مى زند، اينجاست كه صداى فاطمه(س)بلند مى شود، او خدمتكار خود را صدا مى زند: "اى فِضّه مرا درياب!
به خدا محسن(ع)مرا كشتند".89
48 ـ اجبار به بيعت با خليفه
ابوبكر به مسجد آمده است. او منتظر است تا على(ع)را براى بيعت بياورند.
على(ع)را وارد مسجد مى كنند، در اطراف ابوبكر عدّه اى با شمشير ايستاده اند، عُمَر شمشير خود را بالاى سر على(ع)مى گيرد.90
ابوبكر به على(ع) مى گويد: "من خليفه پيامبر هستم، تو چاره اى ندارى، بايد با من بيعت كنى".
همه منتظرند كه علی(ع) چه جواب خواهد داد!
على(ع) در پاسخ مى گويد: "تو مردم را به دليل خويشاوندى خويش با پيامبر به بيعتِ خود فرا خوانده اى، اكنون، من هم به همان دليل تو را به بيعت با خود فرا مى خوانم! تو مى دانى من به پيامبر از همه شما نزديك تر هستم".91
#ادامه_دارد.....
🌤 أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج 🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🌴🌴🌴🕊🌺🕊🌴🌴🌴
4_5764825797567185833.mp3
9.77M
سخن آوای " #آوای_مادرانه " ویژه نامهای دلنشین برای #ایام_فاطمیه تقدیم شما باد.
#قسمت_ششم_فدک
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
❣️✨✨✨✨ ✨⭐️🍃 ✨🍂🌺 ✨
❣️✨✨✨✨
✨⭐️🍃
✨🍂🌺
✨
❣﷽❣
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 50
استاد پناهیان:
چرا بعضیهابه یه نعمتی میرسند خسیس میشند؟
⛔ وقتی شر بهش میرسه ، بلا بهش میرسه ، جزع و فزع میکنه .
ناله میزنه .
خدا در قرآن بدیهای انسان رو میفرماید .
میفرماید : همه ی آدما اینقدر بدند "الا المصلین" مگر نماز خونا .
نماز مگه بدیها رو از آدم بر میداره ؟
بله عزیز من ،تازه این اولشه ...
نماز در عالم تاثیر میگذاره .
شخصی میگفت که ، من چیکار کنم؟ مشکلاتم زیاده ...
⁉‼
گفتم سرنماز اول وقت ، مشکلاتت روفراموش کن .
بگو بی ادبیه در خانه ی خدا من تو فکر مشکلاتم باشم .
مشکلاتت رو مثل کفش ،
دم در بزار بیا .
آخی... ، این دم در حرم ، وقتی میخوای وارد بشی ...
«کفشدار ایستاده»
🔷فلسفه کفش داریها چیه؟
برای اینکه کفشاتون گم نشه ...؟
گم بشه ، فدای سر اقات ...
تو حاضر نیستی یه کفش بندازی دم در بری تو حرم ؟
کدوم یکی از شما ها میگید نه ، من اگه کفشام گم بشه حرم نمیرم ؟
کدوم یکی از شماها اگر کفش داران محترم نبودن نمی اومدید حرم ؟
و بگه... نه ، من کفشمو دوست دارم .
شما میری حرم ، میگی :
"بابی انت و امی" فدات بشم.
پدرو مادر و هستیم فدات . 🙏🙏
بخدا اگر آداب حرم این بود ،کفشتو دم در بنداز برو.
قبوله آقا ؟
خب ، پس چرا این کفش داریها هست؟
کفشدار حرم ، کفشت و میگیره تا حواست پرت نشه ،پیش کفشت نره .
⁉‼⁉
فدای کفشدار حرم خدا بشم ، که میگه کفشات و دربیار بده به من .
کفش چیه ؟
همه ی فکر و خیال و مشکلات دنیاست . مشکلات دنیا رو ، عین کفش پات بکن ، بده به کفشدار .
برو بگو : " الله اکبر " نمازت و بخون.
کفشدار حرم ، کفشت و واکس نمیزنه ، ولی کفشدار خدا ،
اگر کفشت و یعنی زندگیت و بدی بهش ، اگر یه گوشه شم پاره باشه برات میدوزه واکسشم میزنه .
کفشدار خدا که سر نماز کفشمون و یعنی مشکلاتمون و میدیم بهش ،
کیه جز خود خدا ؟
🙏🙏😢
#ادامه_دارد...
🍃🌹الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج🌹🍃
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
✨
✨🍃🌺
✨⭐️🍂
❣️✨✨✨✨
namaaz50.mp3
4.22M
#نماز_سکوی_پرتاب 50
🍃🌺 سرِ نماز ایستادیم
درست روبرویِ خدا..چشم در چشم
اما..
فکر وقلب ما
هر جایی غیر از خدا،دور میزنه
💥این یه خسارت بزرگه
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈- ❣﷽❣ 💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖 #قسمت_7⃣2⃣ خبر ش
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
❣﷽❣
💖 #ݕانۅے_ݘشمہ 💖
#قسمت_8⃣2⃣
صبح زود به سوى خانه خديجه مى روى. شنيده اى كه محمّد(ص) آنجاست. درِ خانه را مى زنى و وارد خانه مى شوى.
نمى دانى چه مى شود كه در اين خانه آرامش عجيبى را تجربه مى كنى. در و ديوارِ اين خانه با تو سخن مى گويد.
اينجا خانه خديجه است، محمّد(ص) هم در اين خانه آرامشى زيبا دارد.
محمّد(ص) با تو سخن مى گويد و اين سؤال مهم را از تو مى پرسد: چرا بت هايى را كه با دست خود ساخته ايد مى پرستيد؟
تو گذر زمان را نمى فهمى، مجذوب سخنان محمّد(ص) شده اى و سرانجام مسلمان مى شوى.
وقت خداحافظى فرا مى رسد و تو رو به پيامبر مى كنى و مى گويى: من در قبيله خود نفوذ زيادى دارم. من دين اسلام را در آنجا تبليغ خواهم كرد!
و تو مى روى تا هشتاد مسلمان تربيت كنى!
خبر مسلمان شدن تو به گوش رهبران مكّه مى رسد، آنها پى مى برند كه سياست پنبه هم ديگر فايده ندارد!
اين سياست، نتيجه عكس داشت. تو خودت را مى شناسى، اگر آنها به تو پنبه نمى دادند، هرگز به اين موضوع اين قدر حساس نمى شدى!
اصلاً همين پنبه باعث شد كه تو مسلمان شوى!
اگر من جاى تو بودم اين پنبه را براى هميشه نگه مى داشتم!106
ــ تا دختران خدا بر ما غضب نكرده اند جلوى اين ديوانه را بگيريد!
ــ تا چه وقت مى خواهيد دست روى دست بگذاريد و به محمّد فرصت بدهيد؟
ــ همه شكنجه ها و كشتارها نتيجه عكس داد و باعث شد تا گروهى از جوانان به محمّد بپيوندند.
ــ بايد هر چه سريع تر محمّد را به قتل برسانيم. اين تنها راه ماست.
ــ تا زمانى كه ابوطالب هست نمى توانيم محمّد را به قتل برسانيم. بايد فكر ديگرى بكنيم.
اين سخنان بزرگان مكّه است كه دور هم جمع شده اند و به فكر چاره هستند.
ساعتى مى گذرد. آنها به اين نتيجه مى رسند: بايد خاندان بنى هاشم را زير فشار گرسنگى قرار بدهيم تا خودِ آنها، محمّد را تحويل بدهند; به همين دليل، از امروز هرگونه خريد و فروش با آنها جرم بوده و مجازات سنگين دارد.
يكى از ميان جمعيّت مى گويد: ما بايد هم پيمان شويم كه هر كس به محمّد دسترسى پيدا كرد، او را به قتل برساند.
همه با اين نظر هم موافقت مى كنند. قلم و كاغذى مى آورند و مصوّبات جلسه امروز را مى نويسند. سپس همه، آن را مهر كرده و آن را در كعبه قرار مى دهند.
آرى، از اين لحظه به بعد، قتل پيامبر جنبه قانونى پيدا مى كند و همه براى اجراى اين قانون با يكديگر هم پيمان شده اند.
اكنون گروهى مأمور مى شوند تا كنار دروازه شهر مكّه مستقر شوند و به همه تاجران خبر دهند كه خريد و فروش با مسلمانان جرم است. ديگر هيچ تاجرى حق ندارد با مسلمانان تجارت كند.
اكنون همه به فكر قتل پيامبر هستند، آنها مى خواهند در اوّلين فرصت زمين را به خون او رنگين كنند.107
پيامبر در خانه ابوطالب است، عدّه اى از مسلمانان هم اينجا هستند. ابوطالب به فكر دفاع از پيامبر است. او به خوبى مى داند كه الان اسلام سخت ترين مرحله را پيش رو دارد.
وقتى همه بزرگان مكّه با هم، پيمان بسته اند، ديگر به اين سادگى ها نمى توان اين پيمان را شكست. عرب سرش را مى دهد ولى زير قول خودش نمى زند!!
ابوطالب مى داند كه اين بار بزرگان مكّه با تمام توان به جنگ با پيامبر آمده اند و آنها مى خواهند هر طور شده پيامبر را به قتل برسانند.
امروز ابوطالب به عهد و پيمانى كه با پدرش عبد المطلب بسته است، عمل مى كند.
درست است كه دشمنان با تمام نيرو به ميدان آمده اند; امّا ابوطالب نيز به مقابله آنها آمده است.
آيا آن كوه بلند را در شرق كعبه مى بينى؟ كنار آن كوه، شِعْب ابوطالب است.
شِعْب به شكافِ بين دو كوه گفته مى شود. ابوطالب دستور داه تا ياران پيامبر به آنجا منتقل شوند.
حتماً مى خواهى بدانى چرا ابوطالب چنين تصميمى گرفته است؟
بت پرستان تصميم دارند تا محمّد(ص) را به قتل برسانند، تعداد نيروهاى آنها خيلى زياد است ولى تعداد مسلمانان بسيار كم!
ممكن است بت پرستان از چهار سمت به خانه پيامبر هجوم بياورند و در اين صورت مسلمانان نمى توانند به خوبى از محمّد(ص) دفاع كنند. ولى وقتى كه پيامبر در شِعْب باشد، سه طرف او را كوه فرا گرفته و بت پرستان فقط مى توانند از روبرو حمله كنند.108
شِعْب در واقع يك سنگر طبيعى است كه دشمن نمى تواند از چپ و راست و پشتِ سر حمله كند.
مسلمانان به شِعْب منتقل شده اند. هواى شِعْب در تابستان خيلى گرم است! گرما بيداد مى كند; امّا براى دفاع از پيامبر بايد همه سختى ها را تحمّل كرد.
📚 #نویسنده:دکتر مهدی خدامیان
#ادامه_دارد...
🌤اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفَرَج🌤
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩـ❣️.ڋڱے إښـݪأݥے🌈
◈-🌺◈-🌼◈-🌺◈-🌼◈🌺-◈-
4_6037222136832066095.mp3
7.02M
🎥سخنرانی_مهدوی بسیار زیبا...
قرار بود غیبت هفتاد سال باشه...
این ماییم که امام زمان رو توی چاه غیبت نگه داشتیم!!😭
ای شیعه غیرتت کجاست؟؟😭
@entezaar313
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
❤️همه خانوادگی دعوتید به میهمانی شهید ابراهیم هادی
〰〰〰〰〰〰〰〰
🌺همراه با برنامه های متنوع : تئاتر ، تواشیح ، غرفه کودک ، غرفه کتاب و...
〰〰〰〰〰〰〰〰
زمان : چهارشنبه ۲۴ بهمن ماه،ساعت ۱۵
مکان : بجنورد - مصلی بزرگ امام خمینی (ره)
〰〰〰〰〰〰〰〰
شما میتوانید کمک های خودتان را جهت هرچه بهتر برگزار شدن یادواره به شماره حساب گروه :
۶۲۷۳ - ۸۱۱۰ - ۸۹۷۳ - ۹۶۹۹
بنام رضااصغری واریز نمایید .
〰〰〰〰〰〰〰
⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊 🍃🌸 🎉 💙💍❤️ #هوالعشق #از_من_تا_فاطمه امروز 11/11/ 1394است.دیشب تا صبح دعا و زیارت م
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊
🍃🌸
🎉
💙💍❤️
#ادامه
#از_من_تا_فاطمه
دیگر وقتش بود: گفتم: سلام علی! خوبی عزیزم؟ معلومه خوبی! کنار خدا بودن و بد بودن؟؟ اصلا اگه بد بودی نمیرفتی.. کاش بد بودی ولی میموندی.. خوب بودنت بیشتر زجرم میده علی... اقای نامرد من؟/ نه نامرد نیستی بخدا خیلی مردی...ام اقای.. بدقول.. علی؟ قول دادی بیای! چرا اینطور اومدی؟؟ میخوام غافلگیرت کنمممم. آماده ای؟؟ دیری دیدینگ بفرما!برگه ازمایش را روی سینه اش گذاشتم، نگا کن اقایی ، نگا بابا شدی، ببین! میبینی؟؟ واااای بنظرت چی بخریم براش؟؟ اخه نمیدونیم که دختره یا پسر! ام چیکار کنیم پس؟؟ چی؟/ اهاااا اره راست میگی ! یاسی میخریم! هم به پسر میاد هم دختر نه؟؟ میگما نمیخوای خانومو بچتو مهمون کنی؟؟ امشب جشن بگیریم نظرت؟ باید یه پرس بیشتر سفارش بدی چون باید بجای نی نی هم بخورممم. خخ .علی؟ چرا چیزی نمیگی؟ هوم؟ نکنه ناراحت شدی که.. نه تو همیشه ارزوت بود بابا بشی.. خب الان رسیدی دیگه ولی خب ... علی؟چرا ذوق نمیکنی؟؟ علییی چرا نفس نمیکشی؟؟ علی خیلییییییی بدقولی علی! علی چرا منو تنها گذاشتی علی؟؟ اخه من بدون تو چی کنم علی؟؟ اههههه علی تروخدا یه چیزی بگو! علی حرف قبزن، نگام کن ببین! ببین فاطمت چقدر پیر شده! نمیبینی که .. میبینی؟؟دیگر بغضم شکست های های گریه میکردم و روی زانوام میزدم، عللیییییییی دلم برات تنگ شده مرد من! اخه نمیبینی چقدر دیر اومدی؟؟ اخه چرا علی؟؟ نمیفهمم؟!! علی ارومم کن چیکار کنم بعد تو علیییییییییییی.. یه چیزی بگو حرف بزن. فرماندت دستور میده .. زوددد نفس بکش جان فاطمه نفس بکش علیی...سرم را روی سینه اش گذاشتم و گریه کردم، یخ زدم، چرا انقدر سرید علی؟ علی یه چیزی بگو، یه حرفی بزن ... نمیگی گل نرگسم؟؟ نمیگی عزیز علی؟گوش کن ببین گوش کن بچمون داره صدات میزنه اره بچمون! بابایی پاشو ! بابا شدی علی میفهمی؟/ من بدون تو چطور بزرگش کنم؟؟ چطور ببرمش مدرسه؟؟ بگم بابات کجاست؟/ بگم پیش خداست مامانی... اگه حسرت بخوره اگه کسی بهش زور بگه علی من تنها نمیتونم، علی تروخدا بیا ، علی... دیگر نفس برایم نمانده بود فقط اشک میریختم، سرم را بلند کردم، پیشانیش را عمیق بوسیدم و گفتم: خداحافظ علی... دستمو بگیر... *******بعد از بردن پیکرش دیگر گریه نکردم، انگار ارام شده بودم، اشک هایم خشک شده بودند، ته کشیده بودند، مراسم تدفین و تشییع را به سختی گذراندم، زینب هم مواظبم بود، پیکر را که به خاک سپردیم، انگار روح من هم با آن خاک شد، تنها جسمم مانده بود، آن روزها به سختی خوردن شربت تلخ در کودکی برایم گذشت، سخت تر از تمام سختی های دنیا برایم گذشت..اما گذشت... گذشت و من هم گذشتم از حقم...
عاشق ترینم! من کجا و حضرت زینب؟!
حق داشتی اینقدر راحت بگذری از من...
❤️ بامــــاهمـــراه باشید
#نویسنده_نهال_سلطانی
#لحظه_لحظشو_باوجودم_نوشتم_______😭😞
🎊•••••┅┅❅❈❅┅┅•••••
✨🌹 @entezaar313 🌹✨
⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈
🎉
🍃🌸
🌺🍃🎉🎊∝∝🎀∝∝🎊