یا حَضرَتِ حَق...
آه امشب لیلةُ القدرِ خداست
ذکر یا رب یا رب و وِرد و دعاست
گاهِ استغفار و دلْ لرزیدن است
گاه توبه، گاهِ آمرزیدن است
گاهِ عجز و التماس و هم نیاز
رو به درگاه حکیم چاره ساز . . .
#شبقدر
#بہوقٺشعر
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
امام صادق(علیہالسلام):
قلبــــــــ ماه رمضان،شبـــــــ قدر استـــــــ
#حدیث
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
ـــــــــــــ💌ـــــــــــــ
امام صادق (ع) فرمودند :
مقدرات در شب نوزدهم ماه رمضان تعیین
در شب بیست و یکم تایید
و در شب بیست و سوم امضا می شود
ـــــــــــــ💌ـــــــــــــ
#حواسمونبهخواستههامونباشه
#التماسدعا
#شبقدر
#شہیدزاده
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_چهارم
جواب گرفت:
– «چه خوب که آمده بودید و چه بد که ندیدمتان. تنهاییها گاه شکسته میشود و به گمانم این صدای شکستنش بود.»
در کشمکشی میان خواستن و پرهیز افتاده بود. مدام در ذهنش حرفها و فکرها میرفت و میآمد.
– چرا باید با دختری که هیچ ربطی به من ندارد کلکل کنم؟
– خب بیچاره تنهاست. لابد از دست من کاری برمیآید که ممکن است از دست دیگری برنیاید…
– دخترها و پسرها رابطهشان با هم در هر مرحلهای که باشد یک دزدی است. سراغ جسم و روحی میروی که برای تو نیست. آیندهای را خراب میکنی با دزدیدن امروزش، چون میخواهی لذتی نقد را ببری. لذتی که زاویههای دیگر مثل اعتماد و صداقت و اعتقاد را خراب میکند.
به خودش که آمد، صدای اذان در خیابان پیچیده بود.
ترم جدید که شروع شد. واحدهای بیشتری گرفته بود. خیز برداشته بود برای اینکه هفتترمه از درسها و دانشگاه خلاص شود. صحرا کفیلی دستبردار نبود و گاه و بیگاه پیام میداد. وسوسه میشد که او هم در این گاهوبیگاه، گاهی جوابش را بدهد، اما سکوت میکرد. حالا گرفتاریاش به صحرا بیشتر هم شده بود. هر وقت ایمیلش را باز میکرد، نامهای از صحرا داشت.
آخرین امتحان پایان ترم را که داد، فکر همه چیز را میکرد به جز دیدن صحرا که درست مقابل در ورودی ساختمان نشسته بود. سرش را انداخت پایین و راهش را کج کرد. تلفنش زنگ خورد. تردید کرد که جواب بدهد یا نه. در کشمکش میان خواستن و پرهیز، تماس را وصل کرد.
صحرا اصرار داشت که همدیگر را ببینند. میگفت توی یک کافیشاپ قرار بگذاریم. انگار کار مهمی و فوری داشته باشد، خواهش کرد که من منتظرم. هرچه تلاش کرده بود که او را قانع کند اگر کاری دارد، تلفنی بگوید، نپذیرفته بود و گفته بود که توی کافیشاپ منتظرم و قطع کرده بود.
دلیلی قانعکنندهتر از اینکه ممکن است بچهها ببینند دارد با صحرا صحبت میکند، نداشت. اما همین یک دلیل برای نرفتنش کافی بود.
شب باز هم ایمیلی از صحرا دریافت کرده بود. شاکی بود از نیامدنش و از برادرش گفته بود و نگرانیای که فقط او میتوانست برطرفش کند.
به عقل او که هیچ، به عقل جن هم نمیرسید که صحرا فعالیتهای فرهنگیاش در مسجد را هم رصد کرده باشد. این را وقتی فهمید که پسری دوازده سیزده ساله خودش را معرفی کرده و گفته بود که برادر صحرا کفیلی است و میخواست در کلاسهای تقویتی مسجد شرکت کند.
شب دوباره ایمیل تشکر صحرا رسید. نتوانسته بود جواب ندهد. پرسیده بود:
– «چرا خود شما با برادرتان ریاضی کار نمیکنید؟»
پاسخ آمد:
– «همیشه یک غریبه، یک راه حلی بلد است که آشنا بلد نیست. امیدوارم کمک شما برای برادرم مؤثر باشد.»
برادر صحرا میآمد و میرفت. با بچههای مسجد گرم گرفته بود و گاه کیکهایی که میآورد، بچهها را خوشحال میکرد.
آخر فصل برای بچهها اردوی سهروزه گذاشته بودند. ماشین راه افتاد و رفت که کفیلی و برادرش رسیدند. خواهش کرد و گفت که نتوانسته برادرش را زودتر آماده کند. این درخواست را نمیتوانست رد کند. ماشین را روشن کرد و صحرا و برادرش را سوار کرد تا به اتوبوس برساند. دلشوره به جانش افتاده بود. وقتی به اتوبوس رسیدند و برادر صحرا سوار شد و با او توی ماشین تنها شدند، تازه فهمید که چرا دلش جوشیدن گرفته است. لرزشی ته وجودش حس کرد. فرمان را محکم گرفته بود. شیشهها را پایین داد و دستش را به لبه پنجره تکیه داد تا بلکه صدای باد، او را از سکوتی که بر ماشین حاکم شده بود، رهایی بخشد.
– هرشب که مینویسم آروم میشم.
لحظاتی به سکوت گذشت.
– از اینکه اجازه میدید خلوتهامو با شما تقسیم کنم، واقعا نمیدونم چطور تشکر کنم. از اینکه به برادرم محبت میکنید واقعا ممنونم.
طوری فرمان را دست گرفته بود و خیابانها را میکاوید که انگار دنبال منجی میگردد. اینطور وقتها گویی زمان هیچ که به نفع نیست، خودش را به بیخیالی هم میزند و آنقدر کشدار جلو میرود که تو زمین و زمان را به فحش میکشی.
– کجا برسونمتون؟
این سؤال، پاسخ حرفهای صحرا نبود، اما حرفی بود که وسوسههایش را بیاثر میکرد.
– کار دارم و نزدیک مسجد پیاده میشم.
آن اردو بهانه شد تا در سه روز، سه بار تماس بگیرد برای تشکر، خبر گرفتن و تمجید از اردوی خوب؛ حالا دیگر مجبور شده بود این شماره آشنا را که هنوز ذخیرهاش نکرده بود جواب بدهد.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_و_پنجم
جواب بله یا خیر، یعنی آیندهای که رقم میخورد. دوباره سروکله سهیل پیدا شده و از پدر اجازه میخواهد که برویم بیرون و صحبت کنیم. پدر به خودم واگذار میکند.
میافتم به جان موهایم. چند بار میبافمشان، بازشان میکنم، شانه میکشم. تل میزنم، دوباره میبندمشان. اصلاً نمیروم! نمیخواهم تا نخواستمش، حسی را در درونش تثبیت کنم. توی آشپزخانه دارم برایش چای میریزم که میآید. صندلی را عقب میکشد و مینشیند. خودم را مشغول نشان میدهم. آرام میگوید:
– بهتری لیلا!
جلوی روسریام را صاف میکنم. حس اینکه با ذهنیت دیگری به من نگاه میکند باعث میشود بیشتر در خودم فرو بروم.
– کاش قبول میکردی یه دور میزدیم. برای حال و هوات خوب بود.
چیزی که الآن برایم مهم نیست حال و هوایم است. دوست دارم آخر این قصه زودتر معلوم شود. میگویم:
– خوبم. تشکر.
دست راستش را روی میز میگذارد و با دستمال کاغذی که از جعبه بیرون زده بازی میکند:
– لیلا! من حس میکنم پدر و مادرت راضی هستن به ازدواج ما؛ اما انگار خودت خیلی تردید داری.
استکان چای را جلو میکشد. نگاهم را به دستان مردانهاش که دور لیوان چای گره شده ثابت میکنم تا بالا نیاید و به صورتش نرسد:
– پسر دایی!
– راحت باش، من همون سهیل قدیمم.
من لیلای قدیم نیستم. دستان یخ کردهام را دور استکان میگیرم تا گرم شود:
– قدیم یعنی کودکی، الآن بزرگ شدیم. من دختر عمهام، شما پسردایی.
لبخند میزند. انگشتانش محکمتر لیوان را میچسبد:
– باشه هرطور راحتی! اصلاً همیشه هرطور تو بخوای؛ مثل بازیهای بچگیمون.
– نه این الآن درست نیست. بچه که بودیم شاید میشد بگی هرطور که میخوای. چون بنا بود بچه آروم بشه؛ اما اگر الآن که این حرف رو میزنی، من خراب میشم پسردایی. خرابتر از اینی که هستم. زندگی به آبادی نمیرسه.
لیوان چاییاش را عقب میزند و انگشتانش را درهم قفل میکند!
– من آرامش تو رو میخوام. اینکه بتونم همه شرایط رو باب میل تو جلو ببرم تا لذت ببری.
توی دلم شک میافتد که یعنی اگر همه چیز باب میل من باشد به آرامش میرسم؟ یعنی سهیل غول چراغ جادوی زندگی من میشود و کافی است آرزو کنم، درخواستم را بگویم و او دست به سینه مقابلم خم شود و برایم فراهم کند؟ مثل بچه لوسی که هر چه میخواهد مییابد و اگر ندادنش قهر میکند و پا به زمین میکوبد.
حتی خدا هم این کار را برایم نمیکند. قبول نمیکند تمام دعاهای من را اجابت کند. گاهی حس میکنم فقط نگاهم میکند. گاهی تنها در آغوش میگیردم. گاهی اشک میدهد تا بریزم و آرام شوم. گاهی گوش میشود تا حرفهایم را بشنود و در تمام این گاهیها، دعاهایم در کاسه دستهایم و بر لبهایم میماند و اجابت نمیشود. بارها شده که ممنونش شدهام که دعایم ماند و جواب مثبت نگرفت. بس که اشتباه بود و خلاف نیاز اصلیام.
نه، من سهیل را اینطور نمیخواهم. اگر به دنیایم وعده آسایش بدهد قطعاً پا در گِل میشوم و به قول مسعود، مثل خر فقط میخورم و باربری میکنم و به وقت مستی میسَرَم. یک «من» درونم راه میافتد. شاید این به نظر خیلیها خوب باشد، اما من نمیخواهم مثل عقدهایها همهاش خودم را اثبات کنم. میخواهم خوشبخت باشم. چه من باشم، چه نیم من. غرور زمینم میزند.
ـ لیلا! خواهش میکنم با من به از این باش که با خلق جهانی.
ظرف میوه را هل میدهم طرفش و تعارف میکنم.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یا حَضرَتِ حَق...
ــــــ🖤ــــــ
ساقیا در سجده هم جام شهادت میزنی
اولین مستی که می خوانی تشهد در سجود...!
ــــــ🖤ــــــ
#شبقدرمرسیداےماهتوڪجایے
#شہادتمولاعلیعلیہالسلام
#یاعݪے
#شہیدزاده
@Shahudzadeh
DoaJoshanKabir-Motiee.mp3
27.67M
یاحَضرَت ِحَق...
🔉 دعای جوشنکبیر
💠 (از اعمال مشترک شب هایقدر)
#بانواےحاجمیثممطیعے
#شبقدرمرسیداےماهڪجایے
#التماسدعا🌱
#رزقمعنوے
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
🖤
سهل تر ساده تر از قافیه ای باختی اش
ننگ بادا به تو ای دَهـر که نشناختی اش
چه برایش
به جز اندوه و مَلال آوردی
جانِ او را به لبش
شصت و سه سال آوردی ... !
🖤🖤🖤
#یاعݪے
#حمیدرضا_برقعی
#بہوقٺشـعـر
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
💚
بایَـد به خُـدا گفتــ :
مارا ...
به جبر هم که شده
سربه راه کن
خیری ندیدهایم ازاین
اختیـارها ...
💚💚💚
#براےهمدعاکنیم
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
جملاتی زیبا ازحضرت علی علیهالسلام🌿
1.مردم را با لقب صدا نکنید.
2.بدون تحقیق قضاوت نکنید.
3.خدا را همیشه ناظر خود ببینید.
4.حامی مستضعفان باشید.
5.بیشتر از طاقت خود عبادت نکنید.
6.گریه نکردن از سختی دل است.
7.دین را زیاد سخت نگیرید.
8.محبت به مال دنیا سرآغاز همه خطاهاست.
#ڪلآممعصوم
#شبقدرمرسیداےماهتوڪجایے
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
°•○°•۞﴿شَبِ🌙قَـدْر﴾۞•°○•°
🌃امشـــــب...
شبیست سرنوشتساز...
😔با سری افتاده و بغض در گلو...
مقابلت زانو میزنم و زیر لب مینالم:
" ظَلَمْتُ نَفْسی "
بد کردم مولاۍ من...
💙آغوشت را باز میکنی،
تا کودکی بیپناه شوم...
🍃و در میان بازوان رحمتت
بغضم را رها کنم؟
#شبقدرمرسیداےماهتوڪجایے
#ماهمہمانےخدا
#العفو...
⌈🌿° ○°.⌋
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
بر سرم قرآن و دستانم به سوی آسمان
از خدا میخواهمت امشب اجابت میشوی؟
اللهُـــمَّ عَجِّــــــلْ لِوَلِیِّکَــــــ الْفَــــــــرَج
#شب_قدر
#شبقدرمرسیداےماهتوڪجایے
#ماهمہمانےخدا
#اللّهُمَّعجِّللِوَلیِّکَالفَرَج
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
•
.
﴿وَاجعللِسانىبِذكركلَهِجاً
وَقَلْبىبِحُبِّكَمُتَيَّماً﴾
ۅ
زبــاڹمࢪابہذڪࢪټڳـويـاڪڹ؛
ۅدݪـمࢪابہدوستـيټبۍقـࢪاࢪۅشيـدا.
کمیل
#جرعہاےمناجاٺ
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
یاحَضرَت ِحَق...
.
♥[وَ یَبقے وَجھُ رَبَّڪَ
ذُو الجَلَالِ وَ الإڪرَامِ]🍃
.
:::مردمـ مےآیندومےروند
اینـ خداستـ ڪہ همیشھ
در تمام مراحل شیرینـ و
تلخ با تو مےماند :::
.
🌙🌸🥀📿
#خدایاورهمیشگیمن💞
#خدایخوبم
#جوان_میمانیم
#محبـ_گمنامـ
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh
نواهنگ،رد پای مولا،مطیعی .mp3
3.23M
یاحَضرَت ِحَق...
دل من در هوای مولا باش ...
#بانواےمیثممطیعے
#رزقمعنوے
#یاعݪے
#ماهمہمانےخدا
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh