eitaa logo
اشاره های ناخوانا
218 دنبال‌کننده
15 عکس
4 ویدیو
0 فایل
ما نشانه هایی هستیم ناخوانا که هر کدام اشاره به چیزی داریم @Ahde_ons آدرس یادداشت های سابق در تلگرام: https://t.me/EshareNakhana
مشاهده در ایتا
دانلود
۴) قصه؟ در قصه هر که گفته «بلیٰ» مبتلا شود با قصه آه غُصه ی ما ماجرا شود آری که قصه مبطل هر سحر میشود یک چوب هم به معجزه اش اژدها شود آری که قصه گُنگ زبان را گره گشاست موسی درون قصه کلیم خدا شود آری که قصه خانه ی احیای مردگی ست عیسی به قصه صاحب دارالشفا شود قرآن کتاب قصه ی جانان آدمی ست تنها، روایتش به لب مصطفی شود احمد که شهر قصه و قاری قصه است باب الورود قصه ی او مرتضی شود در قصه سِرِّ عالم و آدم نهفته است آن راز عالمین به خیر النسا شود آری که قصه صاحب آهی ست پر سکوت که ین قصه راویش جگر مجتبی شود در قصه هر که گفته بلیٰ مبتلا شود آن قصه قصه است که کرببلا شود سعید صاعدی جمعه/۶ مرداد/۱۴۰۲ @esharenakhana
خورشید دمیدست، وَ تابش شده انگار در راه دویدیم و گشایش شده انگار آهوی غزل تیز رو، صیادی ما کُند ما صید نکردیم و سرایش شده انگار از گوشه ی چشم غزل آری که چکد خون این قاتلِ ما کُشت و ستایش شده انگار هرچیز که دادند ز عشق از خودمان نیست از جای دگر آمده، خواهش شده انگار ### در تعزیت عشق همه تعزیه داریم ای اهل عزا وقت نمایش شده انگار سعید صاعدی ۱۰/مرداد/۱۴۰۲ @esharenakhana
🎙مجموعه پادکست "قصه‌ها و نسبت‌ها" 💎قسمت اول: "شاهد مهدی" 🔻ما ها نگران دوستی هایمان هستیم هر بار یک جور به دنبالش می گردیم یک جور تازه اش می کنیم هر بار به بهانه ای ولو به دعوا... @esharenakhana
shahed.f.mp3
5.52M
🔈 پادکست شاهد مهدی 🔺 با روایت احمد کاظمی ... @esharenakhana
‍ دنیا مساوی است به یک حرف: "ناگهان" عمر مرا ببین به همین "ناگهان" گذشت سعیدصاعدی @esharenakhana
چقدْر درد کشید و چقدْر آه کشید به دوش بار غمی را تمام راه کشید به روی تابلویی خواست حال خود بِکشد تمام صفحه ی آن را خطِ سیاه کشید تمام عمر بتی را چنان ستایش کرد که کار عاقبت او به لا اله کشید گناه او فقط این بود، «آسمان» را خواست که دست خالی خود را به سمت ماه کشید وماه دید که عاشق طمع به او دارد پلنگ عاشق خود را به قعر چاه کشید سعید صاعدی ۱۴/مرداد/۰۲ @esharenakhana
با عبادت یا به عصیان میرویم هرچه قسمت شد پی آن میرویم فال آمد که «مرا عهدیست با...» با دل و جان پای پیمان میرویم طعنه زد عاقل که یعنی میروید؟؟! پاسخش دادیم نادان میرویم فتنه ها کردیم در عالم چه باک ما در این ره باز فتان میرویم گرچه میلنگیم و ره پست و بلند تا تهش افتان و خیزان میرویم سعید صاعدی ۱۶/مرداد/۰۲ @esharenakhana
Ali Fani - Hossein.mp3
4.89M
یک صف شده ایم و آتشین می آییم با آتش عشق این چنین می آییم این اشک خداست بر زمین می بارد جاری شده ایم و اربعین می آییم سعیدصاعدی جمعه ۲۶ مهر ۱۳۹۸ @esharenakhana
گِرد تو با مددت میگردم هی به قربان قدت می گردم خوب و بد گرد تو هی میگردند قاطی خوب و بدت میگردم تو به محضی که شدی زندان بان من اسیر ابدت می گردم جزءِ اعداد تو گر جایم نیست صِفْرِ قبل عددت می گردم نشمردند مرا با تو ولی هیچِ بی حصر و حدت می گردم رد پایت به روی قله ی قاف من به دنبال ردت می گردم ### دست رد زد به تو،من دنبال - هرکه کردست ردت میگردم پای جانباز تو من جان بدهم قاتل هرکه زدت می گردم سعید صاعدی ۲۸/مرداد/۱۴۰۲ @esharenakhana
ای آتش جانسوزِ عطش ساز چه کردی؟ سوزانده جگر، آاااه ببین باز چه کردی؟! برعکس شده قاعده با اینکه شکاری صیاد تو صیدت شد و با ناز چه کردی!!! دیگر نَنَوازیده ای و وَه چه سکوتی ست کو دست نوازش به سر ساز چه کردی با ناز خودت تیغ کشیدی به نیازش کشتیش چرا؟...‌ قاتل غماز چه کردی- آخر تو طبیبی و شفا از نفس توست با این دل بیمار پر امراض چه کردی سعید صاعدی ۱۶/مرداد/۰۲ @esharenakhana
هفتاد و دو ملتی حسینی رفتند این لشکر آسمان زمینی رفتند آغوش حسین از کجا تا به کجاست که رفته و مانده اربعینی رفتند سعید صاعدی ۲۱/مهر/۱۳۹۸ @esharenakhana
آی جا مانده! درد غصه خوردنت به جان غصه نخور حتما میگویی نفسم از جای گرم بلند میشود باشد قبول اما بدان... پای حسرت تو دونده تر و رونده تر از پای پیاده ی من میرود تو اگر حسرت مرا می خوری من نیز حسرتِ حسرت خوردن تو را تو با چنته ی پری از دستان خالیت شانه به شانه ی جابر شانه های اشک و غصه ی جا ماندگی تان می لرزد و من و امثال من در حسرت تو امثال تو و پشت سرتان با پایی پیاده و کشان کشان میاییم تا شاید به شما برسیم چه قصه ی عجیبی است این قصه ی من تو که تو حسرت مرا میخوری و من حسرت تو را تو در نبودنت عین بودنی و من در بودنم عین نبودنم و بدان اگر جای من و تو نیز عوض می شد باز ماجرا ازهمین قرار بود سعید صاعدی ۶/آبان/۹۷ @eshareNakhana
۵)قصه؟ قصه، اربعین، جابر ۱-همه ی مان لابد اینها را شنیده ایم و خوانده ایم همه جا کربلا همه جا نینوا کل یوم عاشورا کل ارض کربلا همه جای زمین شده باز اربعین امشب که کوفه بودم یک لحظه بدیهی ترین چیز باز یافتم شد که چقدر قصه ی زیارت در اربعین با غیر اربعین فرق دارد . فرقی ندارد که کجا باشی هرجا که باشی(ایران یا عراق، کنار موکب محله ی خودتان یا موکب های نجف یا کربلا و...) مهم این است که خودت را در ماجرا و قصه ی اربعین پرت کرده باشی. همینکه در قصه باشی در همه کوچه پس کوچه های قصه حاضری و همه ی قصه با تو قصه است. با اینکه هنوز پیاده روی اربعین امسال را شروع نکرده ام اما انگار همه ی تبعات و پی آمد های ظاهری و باطنی اربعین را تجربه کردم( چه از خسته گی و بدن درد و گرفتگی عضلات تا یکدل شدن با همه، و همه چیز را با جماعت اربعینی سیر و سیاحت کردن و الی آخر که من قد و اندازه ی گفتنش را ندارم و خودتان حتما با دل و جان تجربه اش کرده اید. همه و همه را) @esharenakhana
۵)قصه؟ قصه، اربعین، جابر ۲- اگر کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا معنی نداشت قاعدتا باید بعد از قصه ی حسین نقطه ی پایان اسلام را میگذاشتیم و همه چیز تمام شده بود اما میبینیم جابر مکر روزگار را نمیخورد و کوتاه نمی آید و بعد از عاشورا هنوز در نگاه به حسین خود را در ماجرا پرتاب می کند و قصه اربعین را از سر میگیرد و چیز دیگری با او شروع میشود و این قصه ی کل یوم... و کل ارض... برای همه ی ما همچنان به نحو خودمان ادامه دارد @esharenakhana
۵) قصه ؟ قصه، اربعین، جابر ۳- گفتم جابر مکر روزگار را نخورد، قطعا این حرف ابهام دارد شاید نشود آنچنان با توضیح و تفسیر از ابهام درش آورد. اگر بخواهم اشاره ای کنم اینقدر می فهمم که چنان هزینه ی شهادت ابا عبدالله بالا بود که هر کسی تاب ماندن در آن موقع و مقام را نداشت، هرکسی توان و باور این را نداشت که بشود بعد از ابا عبدالله راهی را ادامه داد و قصه ای را شروع کرد. همه را بهت گرفته بود و بیرون آمدن از این بهت به این راحتی نبود و ته تهش به خاطر نشناختن وقت و تاریخ خودشان آنها که به پیامبر و اهل البیت محبت داشتند برای آرام کردن و راضی کردن خودشان در فکر انتقام بودند که یا کشته شوند یا بکشند و عده ی دیگرشان هم مایوسانه گوشه نشین شدند. شاید همه ی این حوادث به نحوی، (کم یا زیاد) مکر روزگارشان بود. اما جابر دچار چنین مکری نشد. او نه خواست انتقام بگیرد و نه از راه و قصه ی امام کوتاه بیاید. او راهی را رفت که هیچکس نرفت که به ظاهر کار خاصی هم نبود و سر و صدایی هم نداشت. ولی از اتفاق راهی که او رفت به آینده راه پیدا کرد و ما در امروز تاریخ هنوز در قصه و صحنه ی هنرمندانه ای که جابر خلق کرد در رفت و شدیم و نقش مان را پیدا میکنیم و بیش ازینکه قصه ی او مال دیروز باشد مال امروز و آینده ی ماست. @esharenakhana
۵)قصه؟ قصه، اربعین، جابر ۴- در دعای سمات میخوانیم که «وَ آمَنّا بِهِ وَ لَم ‌نَرَهُ صِدقاً وَ عَدلاً»؛ یعنی به پیغمبر ایمان آوردیم در حالی که پیغمبر را ندیده‌ایم میخواهم به نابینا بودن جابر به نحو ذوقی نگاه کنم. انگار از بعد شهادت امام حرکت و روند تاریخ تا به امروز به سمتی رفت که چشم مردم( آنهم مردمی که با امام معصوم در نسبتی بودند) کم کم از دیدن امام معصوم محروم شد و از آن به بعد تا به امروز نسبت مردم با امام به نحو دیگری شده است. جابر عوض اینکه ندیدن و نابیناییش را ناتوانی و نشدن قلمداد کند. رفت و با آن قصه ای را رقم زد و طور دیگری با امام نسبت برقرار کرد که این نسبت متفاوت از نسبت دیروزیان با امام بود، نسبت او رو به فردا و آینده بود‌. امروز اگر ما در قصه ی اربعین حاضر شویم به نحوی همچون جابر با همین ندیدن و نابینایی مان با امام معصوم در نسبت و قصه قرار میگیریم. @esharenakhana
۵) قصه؟ قصه، اربعین، جابر ۵- این تذکر باید گفته شود که این ندیدن و نابینایی برای کسانی که اهل نسبت با امام هستند ندیدن اخلاقی نیست بلکه باید گفت انگار بعد از شهادت امام تقدیر قصه را اینطور نوشته به عبارتی قصه ی نابینایی ما را از بعد ابا عبدالله اینطور نوشته اند که همچو جابر اگر میخواهیم در قصه باشیم باید دیدن دیگری را برگزینیم. و جابر که مکر روزگار را نخورد نابینایی را بهانه ی نشستن و کوتاه آمدن از قصه نکرد. بلکه قصه‌ی نابینایی و در عین حال در نسبت بودن با امام را از سر گرفت. @esharenakhana
۵) قصه؟ قصه، اربعین، جابر ۶- اینکه میگویم اربعین بیشتر مال امروز و آینده است تا دیروز، از این روست که اربعین صحنه ی هنر مندانه ای ست که به ما نشان داد، امروز که نه از مرکب خبری هست نه از چشم بینایی، پیاده ها و ندیده هایی که خواستند با امام در نسبتی باشند، در صحنه ی اربعین نه گوشه نشین شدند و نه خود را بیرونِ از قصه هلاک کردند. بلکه همه ی ماجرا را در همین پرتاب کردن در قصه ی نسبت شان با امام آن هم بی چشم بینا و بدون مرکب دیدند. و در همه ی کوچه پس کوچه های قصه حاضر شدند و همه ی قصه با ایشان قصه شد و هرکس به نحو خودش نقش اربعینی خودش را بازی کرد. «فوقع ما وقع» @esharenakhana
خانه ی ابو علا آنقدر ها بزرگ نبود زائرها تنگاتنگ هم نشسته یا به استراحت بودند. دیگر جا نبود با این حال هر زائری که به در خانه می آمد ابوعلا او را راه میداد، تا یکجوری خودش را میان بقیه جا دهد جوانی از دهانش پرید و خطاب به بغل دستیش گفت آخر این صاحب خانه چشم ندارد ببیند که دیگر در خانه اش جانیست؟ پیرمردی که در نزدیکی های جوان نشسته بود حرف او را شنید، لبخندی زد و گفت : به دلش نگاه کن آنقدر بزرگ است که میخواهد همه ی اربعینی ها را در آن، جا دهد @esharenakhana
با شعر ببین چکار کردیم تبدیلِ به یک شعار کردیم سُستی ردیف کرده‌مان را بر قافیه ها سوار کردیم در خود سر عشق را بریدیم داعش شده انتحار کردیم بی عشق چه سرخوشیم و خود را از عهد چه بر کنار کردیم کوتاهی عهد خویش را هی بر گرده ی دوست بار کردیم با دشمن مان که جای خود هیچ... با دوست ببین چکار کردیم القصه،... که قصه درد عشق است از قصه ی مان فرار کردیم سعید صاعدی شهریور/۱۴۰۲ @esharenakhana
۶)قصه؟ قصه و زمین قصه ۱- شنیده ام قدیمی ها وقتی میخواستند کشاورزی کنند یا جایی خانه ای بسازند اهل تجربه ای و تو بشنو اهل دلی را می آورده اند تا نظرش را بگوید او هم مشتی از خاک آن زمین را بر میداشته و بو میکرده و بعد نظرش را میداده که مثلا نه این زمین جای خانه ات یا کشاورزیت نیست یا چرا هست. زمین قصه ات را که پیدا کنی قصه ات را پیدا کرده ای و خود به خود در نقش خودت حاضری اگر انقلاب زمین قصه ی امروز مان باشد اگر درست خاکش را بو کرده باشیم و درست دریابیمش دیگر بیرون از گیر و دارسیاست ها و قدرت ها و موانع، درست در سر جای خودمان نقش قصه ی مان را بازی می کنیم انگار شهدا بهترین بازیگران نقش خودشان هستند که صحنه و زمین جنگ را خوب بو کرده اند و نقش خودشان را خودشان، خوب بازی کرده اند. اینطور شد که خرازی و کاظمی و باکری و...در دیروز جنگ و حاج قاسم و حججی و...در امروز جنگ درست در نقش خودشان قرار گرفتند و خرازی و کاظمی و باکری و حججی و سلیمانیِ قصه خودشان شدند مثالی سینمایی بزنم، میگویند فلانی خاک صحنه خورده. در قصه های مجید انگار مجید با صفای کودکیش و بی بی با صفای مادریش هر دو خوب خاک صحنه ی قصه های مجید را شناختند و در سر جای خود قرار گرفتند، در اصل مجید نقش خودش یعنی مجید را بازی کرده و بی بی نقش بی بی را. آنقدر که دیگر بعد از قصه های مجید هر کجا در هر فیلمی بی بی و مجید را دیدید جز بی بی و مجید قصه های مجید نقش دیگری یادتان نیامد و به خودتان یا دیگری مثلا گفته اید «عه مجید...عه بی بی...» در روزگار ما که همه نقش خودمان را فراموش کرده ایم این فیلم آنقدر بود که حتا اشک شهید آوینی را هم در آورد و به قول خودش او را به یاد خودش و قصه ی خودش انداخت🔻🔻🔻 @esharenakhana
🔺🔺🔺 ۲- خوب است اضافه کنم که اگر امروز در زمین انقلاب قصه ی اقتصاد قصه ی امروز مان باشد. در این قصه برای درست در نقش خود قرار گرفتن مان شاید دوباره بوئیدن و دریافتن زمین را میخواهیم. میدانیم که قواعد اقتصاد را همه ی اقتصاد دانها از برند و کم و بیش خود ما کتاب ها و مقالات و اخبار اقتصادی را خوانده و شنیده ایم اما چه شده که اقتصاد ما هنوز اینقدر ناکام است. بهتر نیست بیش تر از این که بخواهیم سر از قواعد و اخبار اقتصادی در بیاوریم. به عوض برویم و قصه اش را دریابیم؟ انگار ما اکثرا قصه ی اقتصاد را بلد نیستیم. سالهاست پدر پیرمان شب و روز قصه ی اقتصاد را هر بار به یک بیان و زبان روایت کرده اند «جهاد اقتصادی ،تولید ملی حمایت از کار و سرمایه، اقتصاد مقاومتی،رونق تولید،دانش بنیان و.....» اما قصه آخرش گوشِ قصه شنو میخواهد تا هر کس بتواند نقش خود را به درستی بازی کند. راوی کتاب تند تر از عقربه ها آقای نوید نجات بخش انگار گوش شنیدن قصه اش خوب تیز است و خوب در نقش خودش ایستاده و نقش نوید نجاتبخشی اش را درست بازی کرده او با شرکت دانش بنیانش نشان داد که قصه ی دانش‌بنیان را به خوبی شنیده خوب است گوشه ای از متن خودش در نسبتش با مادرش را بیاورم که انگار مادر هم برایش قصه ای گفته و او خوب شنیده او وقتی در شرکتی بردهای الکترونیکی کپی میکرده و در این مورد با مادر مشورت میکند میگوید: «مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: «حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.» جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم. من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» می گفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟» این مادر بدون اینکه قاعده های کار و اقتصاد را بلد باشد قصه گویی را خوب بلد بوده است مثل همان مرد اهل تجربه و اهل دلی که اول متن گفتم که برای کشاورزی یا بنا کردن خانه ای خاک زمین را بو می کرده و میگفته که مثلا در این زمین خانه ات را بنا کن یا نکن و گمان نمی کنم او هم هیچ قاعده و قانونی بلد بوده باشد. آری این آدم ها قصه و زمین قصه را خوب می شناسند و خوب میشناسانند. @esharenakhana
راهِ قدس مان چه نزدیک است باز خون جاریست خون جاریست هان دوباره در دل غزه خبر هاییست هان خبر از آسمان آورده اند انگار آری آری این خبرها حاکی از آن است باز سمت آسمان راهیست باز خون جاریست خون جاریست و شهادت آری آری شاه راهیست من نمی گویم ولی آنها که هم دیدند و هم آن را چشیده اند میگویند: که شهادت هست دراوزه به سوی آسمان گو هزاران در ز غزه باز گشته گو خداوندی که رفته باز گشته آه خون جاریست خونْ، جاریُّ و زخم آن هم سخت کاری و کار می آید از این زخمی که دارد غزه ی مظلوم اینکه دارد سیل و طوفان میشود می برد این سیل اسرائیل این قابیل، قوم شوم آری این نفرینیان ساقط شوند و خوب میگویند «اسقاطیل» آنهارا وعده ی قرآن همین بوده که ساقط میکند «سجیل»، آنها را هر که خواهد با خبر باشد ز غزه من نمی گویم ولی آنها که هم دیدند و هم آن را چشیده اند میگویند: غزه گشته ترجمان ِ درد، قهرمان ِ درد، و یگانه مردمان مرد او جنون ِ عشق را چالاک و یکتا در خودش این سالها پرورانیده و به خون عشق، جانش شد آب دیده او به خاموشی به عمری چند صبر ها می کرد. و سپس با کوشش ِ بسیار. غصه ی خود را فرو می‌خورد. او به دشواری فرو می بُرد : لقمه ی بغضی و اشکی لقمه‌ی خونی که قُوتِ غالبش آن بود آه خون جان یاران آشنایان بود من نمی گویم ولی آنها که هم دیدند و هم آن را چشیده اند میگویند: راه قدس از کربلا خواهد گذشت پس «خدا را شکر» باید گفت راه قدسمان چه نزدیک ست راه قدس از کربلای غزه وا گشته ست غزه آری کربلا گشته ست او نه دارد برجی و نه، خانه ای آنجا و یک دشت بلا گشته ست آه، این از شمر بدتر ها آه، بسته اند آبش را او هزاران طفل دارد کشته چون اصغر یا جوان ارباً اربا پشته بر پشته علیْ اکبر یا که دارد چون غیورانی ابالفضلی زینبانی گرچه مردانه ولی خواهر آری آری کربلایی هست آنجا و غوغایی ست پس «خدا را شکر» باید گفت راه قدس از کربلای غزه وا گشته ست غزه، آری کربلا گشته ست راه قدسمان چه نزدیک ست سعید صاعدی مهر/۱۴۰۲ @esharenakhana
هدایت شده از نقطه‌ی جیم
غزه! ماه شام تار من! ماهتاب من! غزه! دختر غیور! گیسویت چقدر خاکی است؟ صورتت چرا کبود؟ چادرت کجاست؟ غزه! دختر جوان! سرو من! استوار من! ساکتی چرا؟ بایست! ناز کن! بخند! اولین و آخرین خبر کآید از هر دری درون تویی بازهم شهر را بهم بریز غزه! باز هم بایست