🔴 #عشق_چمرانی
💠 دو ماه از ازدواج غاده و مصطفی میگذشت که دوستِ غاده مسئله را پیش کشید: « غاده! در ازدواجِ تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد. تو از خواستگارهایت خیلی #ایراد میگرفتی، این بلند است، این کوتاه است... مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد. حالا من متعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی؟ غاده با #تعجّب دوستش را نگاه کرد، حتی دل خور شد و بحث کرد که مصطفی #کچل نیست، تو اشتباه میکنی. دوستش فکر میکرد غاده #دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده. آن روز همین که رسید خانه در را باز کرد و چشمش افتاد به #مصطفی؛ شروع کرد به خندیدن. مصطفی پرسید: چرا میخندی؟ و غاده چشمهایش از خنده به #اشک نشسته بود، گفت: «مصطفی، تو #کچلی؟ من نمیدانستم!» و آن وقت مصطفی هم شروع کردن به خندیدن و حتی قضیه را برای امام موسی هم تعریف کرد. از آن به بعد آقای #صدر همیشه به مصطفی میگفت: شما چه کار کردید که #غاده شما را ندید؟
🆔 @khanevadeh_313
🔴 آیت الله حائری شیرازی:
💠 اعتدال در نصیحت کردن
🔰حرفی که به کسی یا فرزندت میزنی، دانه است و فکر او زمین. ببین در این زمین چقدر بذر میتوان پاشید؟ اگر در یکمتر زمین یک کیلو گندم پاشیدی، همه دانهها سبز نمیشوند، تازه اگر هم دربیایند، همدیگر را خفه میکنند. موعظه زیاد، باعث میشود که حرفها همدیگر را لِه کنند، همدیگر را بپوشانند.
🆔 @khanevadeh_313
💠 #خستگی_مانع_محبت_نشود
✍ شب اومد خونه چشماش از بیخوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از #خجالتت در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای #مهدی رو با #حوصله بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما».
#شهید_همت
📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲
🆔 @khanevadeh_313
🔻زردچوبه:
جلوگیری از سرطان٬کاهش قند خون٬جلوگیری از آلزایمر٬ضد درد٬رفع دندان درد٬ضد ورم
جهت بند آمدن سریع خونریزی کمی زردچوبه روی زخم بریزید
🌸🍃 @Tebolathar
هدایت شده از منتظرمنجی
🌸🍃عرض کردم آقا!
من عجول و بی صبرم، حوصله معطلی ندارم!
در یک جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان کنید !
😇خنده ملیحی کرد وفرمود :
باهمه مهربان باش !
خلاصه دین وقرآن "بسم الله الرحمن الرحیم " است.
✔رحمان باش باهمه آفریده های خدا
✔و رحیم باش با مومنان.
#علامه_طباطبایی
@entehaa
هدایت شده از منتظرمنجی
🚨 دستور عجیب #رهبر_انقلاب
💠 #حاج_قاسم نقل میکند یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سالها دنبالش بودیم هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت میکرد و هم تعداد زیادی از بچّههای ما را شهید کرده بود را با روشهای پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آنها او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. در جلسهای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکسالعمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمیشوم که چرا باید این کار را میکردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟» رهبری گفتند: «مگر نمیگویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتماً دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت میکنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی.
📙منبع: کتاب «ذوالفقار»
🆔 @takhribchi110
کانال عشق
درسته اما مگرآقااباعبدالله مهمان کوفیان نبود!!!!!!😢😓
ای واااااای..😭😭😭😭😭
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞
🕊قسمت : پنجاه و دوم🕊
فصل دوم : تابستان
برنگشتن سید نگرانم کرده بود. زمستان❄️ روبه پایان بود. سه ماهی میشد که سید رفته بود. انگار نوروز 1369 را باید بدون سید میگذراندیم. بهار جای خود را به تابستان 🌲داد و او هنوز در خاک غربت بود.
بعضی شبها خواب میدیدم برگشته و مثل روزهای قبل از جانبازی روی دوپایش ایستاده و میتواند راه برود. گاهی هم کابوسهای وحشتناک👿، شبم را تا صبح خراب میکرد. صبح که بیدار میشدم صدقه میدادم تا اتفاق وحشتناک عالم خواب، محقق نشود.
با شروع تعطیلات تابستان و تمامشدن کلاس اول سمیه، به روستا رفتم تا بچهها کمتر دلتنگی کنند و بهانۀ پدر را نگیرند. روستا که بودم روزها مشغول میشدم و کمی از فکر و خیال درمیآمدم، اما باز شب که میشد تمام غمهای 😭عالم به سراغم میآمد. بیشتر از یکسال از رفتنش میگذشت اما خبری از آمدنش نبود. نمیدانستم دارند چه
میکنند که آنقدر طول کشیده بود. آنقدر به بنیاد شهید رفتم و آمدم و با تهران تماس گرفتم که قرار شد یک نفر همراهی از ایران برای سید بفرستند.
تصمیم گرفتم آن همراهی خودم باشم. خیلی سریع کارهای پاسپورتم را انجام دادم تا زود صادر شود، اما موقع رفتن که شد، گفتند: «نمیشه! بهتره یک مرد🧓 همراه باشه.» سیدحسن داوطلب رفتن شد و بعد از انجام مقدمات پاسپورت و ویزا، به آلمان 🇩🇪اعزام گردید.
چهار ماهی بود که سیدحسن هم پیش سید رفته بود. او هم انگار ماندگار شده بود. ترس و دلهره داشتم. میترسیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد و من از آن بیخبر باشم. نمیدانم چرا همیشه
فکر میکردم خبری هست و من بیخبرم. یک روز با آلمان تماس گرفتم تا با سید صحبت کنم. وقتی از شخصی که همیشه اول تلفن را جواب میداد و ظاهرا ًمترجم جانبازان بود خواستم تا به سید محمد موسوی وصل کند، گفت موسوی که اینجا نیست! متعجب😳 شدم. استرس تمام وجودم را فراگرفت. گفتم: «من خانمشم. برادرش هم چند ماه قبل اومده پیشش. قبلاً که همین شماره رو میگرفتم، به سید وصل میشد!» مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: «آهان! موسوی برگشته ایران🇮🇷!» غافلگیر شدم. از شنیدن خبر برگشتش بیشتر از آنکه خوشحال شوم، دچار اضطراب شدم
مثل همان دلهره های روزهای قبل دوباره با همان شماره ای که از آلمان داشتم، تماس گرفتم و گفتم: «چرا اومده ایران؟🤔» گفت: «خانم مرخص شده! مگه شما دوست نداری شوهرت برگرده؟» آرام شدم، گرچه هنوز دستانم از لرزش نایستاده بود و قلبم ❤️تند تند می زد.
ادامه دارد .....
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313