هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت وسوم🕊
فصل سوم : پاییز
دومین ماه از سال بود. من و سمیه و سید خانه بودیم و روحالله مدرسه🎒، قبل از اذان ظهر بود. داشتم داخل آشپرخانه غذا 🍜درست میکردم. سید مثل همیشه روی تخت بود، سمیه هم مشغول کارهای خودش که ناگهان احساس کردم زمین دارد تکان میخورد. اول فکر کردم ماشین سنگینی 🚚رد شده، بعد که کمی طولانیتر شد فهمیدم زلزله است. پنجرهها بهشدت تکان میخوردند. زمین زیرپایم میرفت و میآمد. کنار تخت 🛏سید ایستادم. با یک دستم دست سید را گرفتم و با دست دیگه سمیه را. زمین هنوز داشت میلرزید. از زمان مجروحیتش این چنین زلزلۀ شدیدی را تجربه نکرده بودم. هیچ وقت به این نیندیشیده بودم که اگر زلزله آمد چه کنم.
فرصت سوار ویلچرکردن سید و رفتن به بیرون نبود. سید بلند لااله الاالله میگفت. همچنان زمین میلرزید. هر آن منتظر خرابشدن خانه🏠 بودیم. کلامی بینمان رد و بدل نمیشد؛ فقط نگاهم به لامپ بالای سرم بود که کی از حرکت میایستد. اگر سید میتوانست راه برود، الان توی حیاط بودیم، اما چارهای نداشتیم جز ماندن در خانه و منتظر ماندن برای پایان یافتنِ زلزله. لحظهای بعد زمین از حرکت ایستاد، اما هنوز تن و دل من میلرزید. نمیدانم لرزش زمین چند ثانیه طول کشید اما مدت زمانش برای همهمان تعجبآور بود، شاید بیشتر از بیست ثانیه بود.
سید مثل همیشه و با همان آرامشی که از
چهرهاش نمایان بود، فقط خدا را شکر🙏 میکرد و میگفت: «بخیر گذشت. فقط خدا کنه جایی خرابی نداشته باشه.» آنقدری که او در لحظۀ زلزله و بعد از آن آرام بود شاید کمتر کسی این حالت را داشت. دقایقی بعد از اتمام زلزله، چادر به سر کردم و بیرون از خانه رفتم. همسایۀ زیادی نداشتیم. اکثراً زمینهای نساخته بود، اما کمی دورتر از خانهمان، چند نفری جمع بودند. جلوتر کهش رفتم آنها هم داشتند از هیبت زلزله میگفتند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
چند وقتی بود که دیگر به وضعیت سید فکر نمیکردم و مثل سالهای قبل دیدن شرایطش آزارم نمیداد، اما با آمدن این زلزله باز دوباره در ذهنم همهچیز زنده شد. میدانستم زلزله اگر بخواهد خراب کند امان نمیدهد، اما دلم آرام نمیشد. با خودم میگفتم اگر موقع زلزله سقف خراب شود، اولین کاری که هرکس ناخودآگاه انجام میدهد این است که دستش را روی سرش اهرم میکند، اما سید همین کار را هم نمیتوانست انجام دهد. شاید اصلاً خود سید به این چیزها فکر نمیکرد و هیچ چیز نمیتوانست آرامشش را به هم ریزد. پانزده سال زندگیکردن در شرایطی که تحملش برای کمتر کسی راحت است، آرامش و صبوریاش را خدشه نکرده بود چه برسد به یک زلزلۀ چندثانیهای. کمی بعد مطلع شدیم مرکز زلزله، شهر قائن بوده و شدت آن ۷/۲ ریشتر. در قائن و بالاخص روستای اطراف، بسیاری از خانهها خراب شدند و تلفات جانی و مالی زیادی به بار آمد. سید علاقۀ زیادی به درسخواندن📚 نشان میداد، مثل همان روزهای اولی که از آلمان برگشته بود و معلم به خانه میآمد. هفتهای چند روز معلم میآمد و به او آموزش میداد. سید هم آخر سر، مثل بقیۀ دانشآموزان امتحان میداد. در اکثر درسها موفق بود. این کار ادامه داشت تا زمانی که به دیپلم رسید.
سمیه و روحالله هم صبر و تحمل سید را به ارث برده برده بود. آنها هیچ وقت از اینکه پدرشان متفاوت از پدرهای دیگر است، خم 🤨به ابرو نمیآوردند. مثل پدر هیچگاه زبان گلایه باز نمیکردند و کار سرنوشت را به خودش واگذار کرده بودند. با اینکه روحالله همان لحظۀ بعد از تولد، با دستان یک پرستار روی سینۀ پدر قرار گرفته بود و از لمس دستان پدر 🧔که خوب او را در بغل بفشارد بیبهره بود، باز هم دم نمیزد و هیچوقت از پدرهای دیگر نمیگفت.
سید برای من و بچهها همهچیز بود. او آنقدر کامل بود که این مشکل جسمانیاش گم میشد وسط همۀ نداشتهها. ناراحتی من فقط به خاطر خودش بود که میدیدم چه میکشد.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گلدان سنگی بسیار زیبا😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارپایه های قدیمی رو اینجوری خوشگل کنید 👌😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
بزرگ شدن سمیه بیشتر از روحالله به چشم 👁میآمد. همان کودک یکسالهای که روزی که تازه تاتی کردن را یاد گرفته بود، دیگر راه رفتن پدر را ندید، حالا برای خودش خانمی شده بود و بیشتر از پنج سال بود که نماز میخواند، روزه میگرفت، قرآن میخواند و چندین سال بود که چادر به سر میکرد. این بزرگ شدنش را لحظهای بیشتر احساس کردم که خواستگارها در خانه را زدند.😇
سمیه هفده ساله بود که یکی از همکاران سید به نا آقای آشناور، برای برادرش به خواستگاری سمیه آمد. سید به پاسداران علاقۀ 😍زیادی داشت نه به این خاطر که خودش پاسدار بود، من این علاقه را قبل از فروردین 1361که به استخدام سپاه درآید هم بارها و بارها در او احساس کرده بودم. اکنون که خودش هم پاسدار بود، با وجود اینکه از روز مجروحیتش به دلیل از کارافتادگی دیگر سرکار نمیرفت، رابطهاش با همکاران قدیمی و جدید از قبل هم حتی بیشتر و بیشتر شده بود.
موافق اصلی با ازدواج سمیه، پدرش بود. با خودش هیچ موقع راجع به ازدواج صحبت نکرده بودم اما هیچ وقت روی حرف من و سید هم حرفی نمیزد. وقتی دید ما موافقیم، او هم صحبتی از مخالفت نکرد و حسن آشناور که در ادارۀ راهنمایی رانندگی نیروی انتظامی کار میکرد، شد دامادمان.🤵
حالا سمیۀ کوچک من لباس سفید به تن کرده بود و داشت به خانۀ بخت میرفت
دختر کوچولوی من که بیشتر دوران کودکیاش را با پدربزرگ و مادربزرگش و در روستا گذرانده بود. دختر کوچک من که 24 روز بعد از یکسالگیاش، درست لحظهای که بابا گفتن را یاد گرفته بود و راهرفتن را آغاز میکرد، پدرش جانباز قطع نخاع گردنی شده بود. حالا همین موجود کوچک که بهناچار خیلی از روزها را در آغوش نگرفتمش و خیلی از شبها را کنارش نخوابیدم و برایش قصه نگفتم، خانمی شده بود برای خودش.
شهریور بود و این ماه مرا یاد دو چیز میانداخت؛ اولش سالگرد ازدواج من🎊 و محمد بود و آخرش آغاز جنگ. چه اول خوشی داشت و چه آخر ناخوشی این شهریورماه و حالا بعد از حدود هفده سال، در این ماه شاهد ازدواج دخترم بودم، دختری که حاصل ازدواج در همین ماه بود. یازدهم شهریور، سمیه و حسن آقا به عقد 💍همدیگر درآمدند.
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : شصت و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
مدت زیادی از عقد💞 سمیه نمیگذشت که متوجه بروز تغییراتی در سیستم بدنی سید شدم. بیشترین تفاوتی که چند روزی خیلی به چشم👁 میآمد، این بود که حریف عوض کردن کیسۀ ادراری متصل به سوند او نمیشدم. اگر روزهای قبل روزی سه بار کیسه را عوض میکردم، حالا شده بود شش هفت بار! روزهای اول این اتفاق را خیلی جدی نمیگرفتم، اما وقتی دیدم هر روز از روز بعد شدتش بیشتر میشود، پزشک👨⚕ را مطلع کردم. از سید آزمایش گرفتند. قبلاً آزمایشاتش خوب بود و مشکل نداشت اما اکنون در کمال ناباوری قندش 550 بود. قبل از اینکه دلیل ادرار زیادش را پزشک بگوید، خودم با شنیدن قند 550 متوجه شدم، حتی قبل از انجام آزمایش خون💉 با خودم گفتم نکند قند دارد اما چون در آزمایشات شش ماه پیش او، همهچیز نرمال بود و حتی قندش لب مرز هم نبود، فکرش را نمیکردم که حدسم درست باشد.
زبانش هم یک کاسه خون شده بود. پزشک 👨⚕گفت: «باید چند روزی بستری بشه تا قندش رو کنترل کنیم. چون سید تحرک زیادی نداره، این مقدار از قند خون خطرناکه و همین امروز باید بستری بشه.»
سید باز هم ترجیح داد به آسایشگاه مشهد🕌 برود تا اینکه در بیمارستان کاشمر مداوا شود. چون آسایشگاه مختص جانبازان بود، همیشه تمایل داشت آنجا درمان شود. بلافاصله او را به مشهد بردیم و در همان آسایشگاهی که بعد از مجروحیت و ترخیص از بیمارستان🏨 ده دی قریب به یک سال را تک و تنها گذراند، بستری شد.
اینجا مرا یاد اولین روزهای بعد از مجروحیتش میانداخت، یاد آن روزهایی که روحالله در آغوشم بود و آمدم جلو در آسایشگاه تا پیش سید بمانم، اما گفتند نمیشود. اکنون هم همان اتفاق افتاد و گفتند نمیشود، ما خودمان همراهش هستیم! آن روز 25 سال داشتم و حالا از مرز 40 سالگی نیز عبور کرده بودم. آن روز، تخت 🛏نشینی سید به یک سال نرسیده بود، اما حال 16 سال میگذشت.😔 سید را مثل همان دفعۀ اول تنها گذاشتیم و به همراه روحالله و سمیه و شوهرش به کاشمر برگشتیم.
هفتهای یکبار به ملاقاتش میرفتیم گاهی با سمیه و شوهرش و گاهی هم تنها میرفتم. با پا دردی که چند وقتی به سراغم آمده بود، رفت و آمد برایم دشوار شده بود. هر دفعه رفت و آمدمان بیشتر از ده ساعت طول میکشید. جاده باریک و دوطرفه بود. بیشتر اوقات با پیکان🚘 خودمان میرفتیم و حسنآقا راننده بود. آخر هفته میرفتیم و یک شب را هم در خانۀ سیدحسن میماندیم. باز هم مثل همۀ دفعات قبلی که بستری میشد، فکرش را نمیکردم اینقدر طولانی شود. با خودم میگفتم این بار فرق دارد. حتماً زود مرخص میشود، اما هر بار هم مثل دفعات قبل!
ادامه دارد .......
••🌸🌱••
eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از 💖ببین و بباف💖ببین وبساز💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده زیبای 😍🌹#سرگرمی کودک😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
🌸🍃🌸
🍃🌸
🌸
🌺 مراقبات روز آخر ماه رجب
اوّل: غسل
دوّم: روزه
سوّم: نماز سلمان فارسی
🔹 ده رکعت نماز (پنج نماز دو رکعتی) در هر رکعت:
🔸 یک مرتبه سوره حمد
🔸 سه مرتبه سوره توحید
🔸سه مرتبه سوره کافرون
🔸 پس از سلام دستها را رو به آسمان بگیرد و بگوید:
🌺 لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَرِيكَ لَهُ، لَهُ الْمُلْكُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، يُحْيِي وَ يُمِيتُ وَ هُوَ حَيٌّ لَا يَمُوتُ، بِيَدِهِ الْخَيْرُ وَ هُوَ عَلى كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ، وَ صَلَّى اللَّهُ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ [الطَّيِّبِينَ] وَ لَا حَوْلَ وَ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ الْعَلِيِّ الْعَظِيمِ.
🔸 سپس دستها را به صورت بکشد و حاجتش را از خدا بخواهد که دعایش مستجاب است و خدا بین او و جهنم هفت خندق فاصله قرار میدهد که اندازه هر خندق به فاصله آسمان تا زمین است. هرکه این نماز را بخواند برایش نوشته میشود:
🔸 بهازای هر رکعت، هزار هزار رکعت
🔸 دوری و برائت از آتش
🔸 جواز عبور از صراط
📚 منبع👈کتاب اقبال الاعمال سیدبن طاووس
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🌸🍃بنازم ماه شعبان را
که با شادی قرین باشد
🎊در او میلاد عباس(ع) و
حسین (ع) و ساجدین باشد
🌸🍃به نیمه چون رسد شعبان
مهش تابنده تر گردد
🎊چرا که چشم زهرا(س) روشن
روی پسر گردد❤
🌷🍃آغاز ماه مبارک شعبان
ماه رسول خدا (ص)
🌷🍃و اعیاد شعبانیه
را به همه
شادباش میگوئیم.🌹👏🏻👏🏻🎈🍎🌹
🌼اللهم عجل لولیک الفرج🌼