eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : نود و نه🕊 فصل دوم : زمستان دلیل دوم نیز به حکم سرنوشت، در بدترین شرایط، از راه رسید. مرگ مادرش🏴 خبر ناخوشایندی بود که در بیستمین روز از مهر، حال همه‌مان را گرفت و بیشتر از همه روحیۀ سید را خراب و خراب‌تر کرد. عشق عجیبی❣ به مادرش داشت. همیشه جمعه‌ها مادرش از روستا می‌آمد برای نماز جمعه و بعد از خواندن نماز، همراه با سید به خانه‌مان 🏠می‌آمد. سه روز آخر محرم را هم معمولاً سید خانۀ مادرش بود. روزی که مادرشوهرم از دنیا رفت، آخر محرم بود و چند ساعت به فوتش، روی تخت بیمارستان🏨 گفت: «خونه رو برای سید محمد آماده کردم ، میوه گذاشتم ، به سید محمد بگین به بره خونه مون. روزهای متوالی بود که سید از خانه بیرون نرفته بود. دیگر مثل گذشته سوار ویلچر برقی‌اش نمی‌شد و سر از امامزاده سیدحمزه و سیدمرتضی یا از روستایشان در نمی‌آورد. هر چه اصرار می‌کردیم بلند شود و دوری بزند، بی‌فایده بود. حالا اگر بچه‌ها خانه🏠 را روی سرشان خراب می‌کردند، هیچ نمی‌گفت و کار به کارشان نداشت. قبلاً تذکر می‌داد، اما حالا همان را هم نمی‌گفت و در عالم خودش بود. دیگر حتی برای نماز جماعت و نماز جمعه هم بیرون نمی‌رفت. قبلاً هیچ‌کدام از اینها ترک نمی‌شد.🔷 یک هفته‌ای می‌شد که سید دچار درد معده و حالت تهوع بود. این حالت عجیب نبود، اما این دفعه سرماخوردگی هم مزید بر علت شده بود. صبح روز آخر پاییز🍁 بود. مثل همۀ روزهای فردی که از هفت سال قبل برای دیالیز می‌رفتم، آن روز هم آماده شدم تا به بیمارستان🏨 بروم. از صبح که می‌رفتم تا اذان ظهر طول می‌کشید. وقتی زیر دستگاه دیالیز بودم، دلم پیش سید بود و دیرم می‌شد که برگردم. نمی‌دانم چرا آن روز استرسم بیشتر بود. وقتی به خانه برگشتم، دیدم داخل هال نیست. نه خودش بود، نه تختش. قلبم💓 تندتر از قبل می‌زد. جلوتر رفتم. دیدم تختش داخل حیاط است و روی آن دراز کشیده است. سارا گفت: «بابا چند بار زنگ زد ☎️و گفت روح‌الله بیاد تختش رو ببره بیرون!» به سید گفتم: «چرا اومدی بیرون؟» گفت: «دلم گرفته! تو خونه دلم سیاه می‌شد!» مثل همۀ روزهایی که از دیالیز برمی‌گشتم، گفت: «بیا کنارم!» کنارش رفتم. دستم را گرفت و گفت: «بهتری؟ اذیت نشدی؟»😊 گفتم: «خوبم. تو چطوری؟» او هم مثل همیشه گفت: «خوبم!» گرچه عرق سردی که بر چهره‌اش نشسته بود، خیلی نشان از خوب ‌بودنش نمی‌داد. روح‌الله مرا روی تخت خودم برد.🌷 کارگر داشت نهار را آماده می‌کرد. هر چه سید را صدا زدیم که هوا سرد است مریض می‌شوی، قبول نکرد. برای ناهار🍜 هم نیامد گفت: «اصلاً اشتها ندارم.» سر سفره که نشستیم، سارا گفت: «وقتی اومدم، دیدم بابا توی حیاط روی تخت دراز کشیده و مگس‌ها هم روی صورتش می‌نشستند و آزارش می‌دادند اما او ساکت دراز کشیده بود. گفتم باباجون مگس‌ها اذیت‌تون می‌کنند، یک پارچه میارم روتون میندازم. گفت برو یک چفیه بیار. منم یک چفیه آوردم انداختم روشون.» ناهار 🍲را که خوردیم، من و سارا و خانم کارگر داخل بودیم و سید توی حیاط. نگران بودم سرما بخورد. خودش هم سردش شده بود و صدا زد که می‌خواهم بیایم داخل. با کمک برادر خانم کارگرمان که برای دیدن خواهرش آمده بود، تخت🛏 را داخل آوردیم. برایش فرنی آماده کردند. چند قاشقی بیشتر غذا نخورد. مثل روزهای قبل اشتها نداشت. قراربود کارگرمان به مشهد 🕌برود، وقتی داشت می‌رفت سید صدایش زد و از او حلالیت خواست. خانم کارگر گفت: «این چه حرفیه حاج‌آقا؟ من باید حلالیت بخوام نه شما!»🌷🌷🌷 ادامه دارد ....... eitaa.com/mashgheshgh313 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با این ترفند با پیاز برا سالادتون یه گل خاص و بسیار زیبا درست کنید 😍☝️ کن به دوستات 😊 @bebinobebaf ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ کانال دوم ما 🏃🏃 آموزش انواع شیک وخاص و 👏👏👏👏 ❥♥ @mandala ❥♥ ❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢شناخت کامل دنیا از زبان امیرالمومنین علیه السلام! 💚حضرت علی علیه السلام : 🔹هيچ انسانى در دنيا به شادى اى نرسيد،مگر اين كه در پى آن، دنيا به او اشك [ و اندوه ] داد. 🔸و از خوشى هاى دنيا به نوايى نرسيد،مگر اين كه دنيا از سختى هايش به او چشانيد. 🔸و در آن، بارانى از آسايش ،او را تر نكرد،مگر اين كه ابر رنج بر او فرو باريد. 🔸اين ، رسم دنياست كه هر گاه صبحگاهان ياور انسان شود، شامگاهان به دشمن بدل مى گردد، 🔸و اگر بخشى از آن گوارا و شيرين باشد،بخش ديگرش تلخ و ناگوار است . 🔸هيچ كس از خوشى هاى آن به مرادى نمى رسد ،مگر آن كه دنيا با مصيبت هاى خود،او را به ستوه مى آورد، 🔸و [ هيچ كس] روز را با آسودگى خيال ، به شب نمى رساند ، مگر آن كه شب را بر بال هاى ترس به روز مى رساند. 🔵پیوست: اگر به اطمینان برسیم که خاصیت دنیا اینه،دیگه کمتر غم و غصه میخوریم. 📚بحار الأنوار : ج 73 ص 97 ح 82 🆔 @Arefin
... 🍃حاج آقا دولابی(ره): پیغمبر فرمود هروقت فکر کردی تنها نشستی اگر خوشحال شدی از آن‌ نشستن صلوات ‌بر من ‌بفرست و اگر پکر شدی غصه دار شدی از آن خلوت نشستن نمی دانی غصه‌ات از چیست استغفارکن... @Arefin ❓ 🍃میرزا حسینقلی همدانی عارف بزرگ به عنوان آخرین توصیه به یکی از شاگردهاش میگه :"هر وقت تونستی کفش کسانی رو که باهاشون مشکل داری جفت کنی اون وقت آدم شدی." @Arefin
🔴این روزها بیش از هر زمان دیگری دانستم... که مالک چیزی نیستم، نه مالک جانم نه مالم، نه بدنم نه روحم، هر آنچه برایش تلاش کردم، بدست آوردم، نگاهش داشتم دیگر برای من نیست... ❤خداوندا روزی بمن گفتی که صحرای محشری هست که در آنجا هیچکس دیگری را نمیشناسد. فرزند، پدر مادر را و برادر، خواهر را. زن، شوهر را. همه یکدیگر را میبینند اما در آغوش نمیگیرند، می بینند اما دست یکدیگر را نمیگیرند ❤روزی گفتی هر آنچه در زمین بدست آوردی به یکباره از دست میدهی و من می اندیشیدم که مگر میشود؟ ❤اکنون در این روزها که کرونا جهان را تسخیرکرده، بیش از همیشه میدانم که هست آنچه که گفتی. ❤اکنون میدانم من حتی مالک بدن خود نیستم. که هرجا بروم که هر آنکه را بخواهم در آغوش بگیرم که... ❤میبینم مادری را که هفته هاست فرزند خود را در آغوش نگرفته. ❤میبینم که بهترین امکانات را در اختیار دارم اما نمیتوانم استفاده ای از آن ببرم. ❤خدایا اکنون میدانم اختیارم در گرو اختیار توست و جز تو که بی انتها و همیشه هستی چیزی ندارم که بتوانم به آن تکیه کنم که هر لحظه و همیشه داشته باشمش. 🌺🍃خدایا دراین محشر، مرا و دوستانم رابه حال خودمان رها نکن! به لطفت سخت محتاجیم🍃🌺 😊 @de_bekhand ☺️
🌸🍃🌸🍃 او دزدى ماهر بود و با چند نفر از دوستانش باند سرقت تشکيل داده بودند. روزى با هم نشسته بودند و گپ مى زدند. در حين صحبتهاشان گفتند: چرا ما هميشه با فقرا و آدمهايى معمولى سر و کار داريم و قوت لايموت آنها را از چنگشان بيرون مى آوريم؟ بيائيد اين بار خود را به خزانه سلطان بزنيم که تا آخر عمر برايمان بس باشد. البته دسترسى به خزانه سلطان هم کار آسانى نبود. آنها تمامى راهها و احتمالات ممکن را بررسى کردند، اين کار مدتى فکر و ذکر آنها را مشغول کرده بود، تا سرانجام بهترين راه ممکن را پيدا کردند و خود را به خزانه رسانيدند. خزانه مملو از پول و جواهرات قيمتى و اشياء گرانبها بود. آنها تا مى توانستند از انواع و اقسام طلاجات و عتيقه جات در کوله بار خود گذاشتند تا ببرند. در اين هنگام چشم سر کرده باند به شى درخشنده و سفيدى افتاد، گمان کرد گوهر شب چراغ است، نزديکش رفت آن را برداشت و براى امتحان به سر زبان زد، معلوم شد نمک است! بسيار ناراحت و عصبانى شد و از شدت خشم و غضب دستش را بر پيشانى زد طورى که رفقايش متوجه او شدند و خيال کردند اتفاقى پيش آمد يا نگهبانان خزانه با خبر شدند. خيلى زود خودشان را به او رسانيدند و گفتند: چه شد؟ چه حادثه اى اتفاق افتاد؟ او که آثار خشم و ناراحتى در چهره اش پيدا بود گفت: افسوس که تمام زحمتهاى چندين روزه ما به هدر رفت و ما نمک گير سلطان شديم، من ندانسته نمکش را چشيدم، ديگر نمى شود مال و دارايى پادشاه را برد، از مردانگى و مروت به دور است که ما نمک کسى را بخوريم و نمکدان او را هم بشکنيم. آنها در آن دل سکوت سهمگين شب، بدون اين که کسى بويى ببرد دست خالى به خانه هاشان باز گشتند. صبح که شد و چشم نگهبانان به درهاى باز خزانه افتاد تازه متوجه شدند که شب خبرهايى بوده است، سراسيمه خود را به جواهرات سلطنتى رسانيدند، ديدند سر جايشان نيستند، اما در آنجا بسته هايى به چشم مى خورد، آنها را که باز کردند ديدند جواهرات در ميان بسته ها مى باشد، بررسى دقيق که کردند ديدند که دزد خزانه را نبرده است و گرنه الآن خدا مى داند سلطان با ما چه مى کرد. بالاخره خبر به گوش سلطان رسيد و خود او آمد و از نزديک صحنه را مشاهده کرد، آنقدر اين کار برايش عجيب و شگفت آور بود که انگشتش را به دندان گرفته و با خود مى گفت: عجب! اين چگونه دزدى است؟ براى دزدى آمده و با آنکه مى توانسته همه چيز را ببرد ولى چيزى نبرده است؟ آخر مگر مى شود؟ چرا؟ ولى هر جور که شده بايد ريشه يابى کنم و ته و توى قضيه را در آورم. در همان روز اعلام کرد: هر کس شب گذشته به خزانه آمده در امان است او مى تواند نزد من بيايد، من بسيار مايلم از نزديک او را ببينم و بشناسم. اين اعلاميه سلطان به گوش سرکرده دزدها رسيد، دوستانش را جمع کرد و به آنها گفت: سلطان به ما امان داده است، برويم پيش او تا ببينيم چه مى گويد. آنها نزد سلطان آمده و خود را معرفى کردند، سلطان که باور نمى کرد دوباره با تعجب پرسيد: اين کار تو بوده؟ گفت: آرى. سلطان پرسيد: چرا آمدى دزدى و با اين که مى توانستى همه چيز را ببرى ولى چيزى را نبردى؟ گفت: چون نمک شما را چشيدم و نمک گير شدم و بعد جريان را مفصل براى سلطان تعريف کرد. سلطان به قدرى عاشق و شيفته کرم و بزرگوارى او شد که گفت : حيف است جاى انسان نمک شناسى مثل تو، جاى ديگرى باشد، تو بايد در دستگاه حکومت من کار مهمى را بر عهده بگيرى، و حکم خزانه دارى را براى او صادر کرد. آرى او يعقوب ليث صفاري بود و پس از چند سالى حکمرانى در مسند خود سلسله صفاريان را تاسيس نمود. يعقوب ليث صفاري سردار بزرگ و نخستين شهريار ايراني (پس از اسلام) قرون متوالي است که در آرامگاهش واقع در روستاي شاه‌آباد واقع در 10 کيلومتري دزفول بطرف شوشتر آرميده است. گفتني است در کنار اين آرامگاه بازمانده‌هاي شهر گندي شاپور نيز ديده مي‌شود. ✾📚 https://eitaa.com/hedayatyaftegan📚✾•