#استاد_فاطمي_نيا:
🍃اگر كسی مضامينی را كه امام سجاد عليه السلام در دعاي هفتم صحيفه سجاديه در مورد خدا ميفرمايند باور كند ، مشكلاتش حل ميشود...
#عبودیت
🍃انبیاء این فهم را داشتند که مسیرشان را مسیر بندگی قرار دادند، گاهی ما داریم سعی باطل می کنیم! باید کارهایمان مُرّ بندگی باشد، خودمان را علّاف می کنیم، نه حالا بلکه بعدها هم معطل هستیم. پیچیدگی های نفسانی و اغراض مادی و اغراض نادرست نفسانی را باید کنار گذاشت تا راهی باز شود.
«حاج شیخ جعفر ناصری»
راه تشخیص خالص بودن اعمال انسانها چیست؟
🍃عمل وقتي خالص است كه منظور انسان اين نباشد كسي از او تعريف كند(نگويد كه از ما تشكري نكردند) حيف است انسان عمل عبادي خالص انجام بدهد، آنگاه از ديگران توقع تشكر داشته باشد. حيف است كه انسان آن مقام عظيم و بلند را با اين توقع پست تنزّل دهد. انسان ممكن است در جبههها شركت كند و كشته هم بشود، ولي كشته شدن خيلي سخت نيست، «اخلاص العمل لله» سخت است.
رام كردن ديو نفس و شيطان درون سخت است.
آیت الله بهجت(ره) :
🍃 اگر انساندر مواقع شدت و خطـر
در صحنههای گناه خدا را یـاد کند
و آنرا بر فعلحرام ترجیح دهد خدا
میداندکه چهلذتی نصیبشمیشود..
عـلامه حسن زاده:
🍃نیــت بد هر چند به مرحله عمل
نرسد و از جنبه فقهی کیفر نـداشته
باشد و تعزیر و حـد بر آن متـرتب
نشود در روح و جان اثـر می گذارد
نیت بد انسان را تیره مےڪند.
#استاد_فاطمی_نیا:
🍃یکی از اولياء خدا فرمود:
" در بين انواع وساوس ، سوء ظن به نحوي است كه اگر به آن ترتيب اثر داده شود و توجه كنيم ، مثل سنگ محكم ميشود!"
از همان اول نبايد به سوء ظن ترتيب اثر داده شود.
#کانال_عارفین
@Arefin
میم،مثل مادر - 3.mp3
14.75M
#میم_مثل_مادر ❤️ ۳
مگه میشه حضرتِ زهرا س، تواناییِ پرورشِ روحِ همه ی انسانها رو داشته باشند؟
پس چرا میانِ سبکِ زندگیِ تعداد کثیری از مسلمانان، با ایشان، هیچ شباهتی وجود ندارد؟
@ostad_shojae
🔴 #بمب_اتمِ_چشم_گفتن
💠 هرگاه خواستهای از #شوهرتان دارید و او به هر دلیلی (ولو بیجهت) با شما #مخالفت میکند به او با روی باز و #رضایت بگویید:
چون شما گفتی #چشم...
انجام نمیدهم😊
💠 مردها ناخواسته شیفته و #عاشق چنین زنی میشوند.
💠 و یقینا چنین مردی به #مرور، خواستههای چنین همسری برایش #ارزش پیدا کرده و در رفتار، او را #درک خواهد کرد.
💠 فقط کمی #صبوری میخواهد😊
🍃❤️ @zanashooi_amoozesh
قسمت سی و ششم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: اشباح سیاه
حالم خراب بود … می رفتم توی آشپزخونه … بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم … قاطی
کرده بودم … پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت …
برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در … بهانه اش دیدن بچه ها بود … اما چشمش توی خونه می چرخید … تا نزدیک
شام هم خونه ما موند … آخر صداش در اومد …
– این شوهر بی مبالات تو … هیچ وقت خونه نیست …
به زحمت بغضم رو کنترل کردم …
– برگشته جبهه …
حالتش عوض شد … سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره… دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه … چهره
اش خیلی توی هم بود … یه لحظه توی طاق در ایستاد …
– اگر تلفنی باهاش حرف زدی … بگو بابام گفت … حلالم کن بچه سید … خیلی بهت بد کردم …
دیگه رسما داشتم دیوونه می شدم … شدم اسپند روی آتیش … شب از شدت فشار عصبی خوابم نمی برد …
اون خواب عجیب هم کار خودش رو کرد … خواب دیدم موجودات سیاه شبح مانند، ریخته بودن سر علی … هر کدوم یه
تیکه از بدنش رو می کند و می برد …
از خواب که بلند شدم، صبح اول وقت … سه قلوها و دخترها رو برداشتم و رفتم در خونه مون … بابام هنوز خونه بود …
مادرم از حال بهم ریخته من بدجور نگران شد … بچه ها رو گذاشتم اونجا … حالم طبیعی نبود … چرخیدم سمت پدرم …
– باید برم … امانتی های سید … همه شون بچه سید …
و سریع و بی خداحافظی چرخیدم سمت در … مادرم دنبالم دوید و چادرم رو کشید …
– چه کار می کنی هانیه؟ … چت شده؟ …
نفس برای حرف زدن نداشتم … برای اولین بار توی کل عمرم… پدرم پشتم ایستاد … اومد جلو و من رو از توی دست
مادرم کشید بیرون …
– برو …
و من رفتم
قسمت سی و هفتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: بیت المال
احدی حریف من نبود … گفتم یا مرگ یا علی … به هر قیمتی باید برم جلو … دیگه عقلم کار نمی کرد … با مجوز
بیمارستان صحرایی خودم رو رسوندم اونجا … اما اجازه ندادن جلوتر برم …
دو هفته از رسیدنم می گذشت … هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن …
آتیش روی خط سنگین شده بود … جاده هم زیر آتیش … به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی
تونست به خط برسه … توپخونه خودی هم حریف نمی شد …
حدس زده بودن کار یه دیدبانه و داره گرا میده … چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن … علی و بقیه زیر
آتیش سنگین دشمن … بدون پشتیبانی گیر کرده بودن… ارتباط بی سیم هم قطع شده بود …
دو روز تحمل کردم … دیگه نمی تونستم … اگر زنده پرتم می کردن وسط آتیش، تحملش برام راحت تر بود … ذکرم شده
بود … علی علی … خواب و خوراک نداشتم … طاقتم طاق شد … رفتم کلید آمبولانس رو برداشتم …
یکی از بچه های سپاه فهمید … دوید دنبالم …
– خواهر … خواهر …
جواب ندادم …
– پرستار … با توئم پرستار …
دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه … با عصبانیت داد زد …
– کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟ … فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟ …
رسما قاطی کردم …
– آره … دارن حلوا پخش می کنن … حلوای شهدا رو … به اون که نرسیدم … می خوام برم حلوا خورون مجروح ها …
– فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ … توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و … جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست…
بغض گلوش رو گرفت … به جاده نرسیده می زننت … این ماشین هم بیت الماله … زیر این آتیش نمیشه رفت … ملائک
هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن …
– بیت المال … اون بچه های تکه تکه شده ان … من هم ملک نیستم … من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن …
و پام رو گذاشتم روی گاز … دیگه هیچی برام مهم نبود … حتی جون خودم …
قسمت سی و هشتم داستان دنباله دار بدون تو هرگز: و جعلنا
و جعلنا خوندم … پام تا ته روی پدال گاز بود … ویراژ میدادم و می رفتم …
حق با اون بود … جاده پر بود از لاشه ماشین های سوخته… بدن های سوخته و تکه تکه شده … آتیش دشمن وحشتناک
بود … چنان اونجا رو شخم زده بودن که دیگه اثری از جاده نمونده بود …
تازه منظورش رو می فهمیدم … وقتی گفت … دیگه ملائک هم جرات نزدیک شدن به خط رو ندارن … واضح گرا می
دادن… آتیش خیلی دقیق بود …
باورم نمی شد … توی اون شرایط وحشتناک رسیدم جلو …
تا چشم کار می کرد … شهید بود و شهید … بعضی ها روی همدیگه افتاده بودن … با چشم های پر اشک فقط نگاه می
کردم … دیگه هیچی نمی فهمیدم … صدای سوت خمپاره ها رو نمی شنیدم … دیگه کسی زنده نمونده که هنوز می زدن
…
چند دقیقه طول کشید تا به خودم اومدم … بین جنازه شهدا دنبال علی خودم می گشتم …
غرق در خون … تکه تکه و پاره پاره … بعضی ها بی دست… بی پا … بی سر … بعضی ها با بدن های سوراخ و
پهلوهای دریده … هر تیکه از بدن یکی شون یه طرف افتاده بود … تعبیر خوابم رو به چشم می دیدم …
بالاخره پیداش کردم … به سینه افتاده بود روی خاک … چرخوندمش … هنوز زنده بود … به زحمت و بی رمق، پلک
هاش حرکت می کرد … سینه اش سوراخ سوراخ و غرق خون … از بینی و دهنش، خون می جوشید … با هر نفسش
حباب خون می ترکید و سینه اش می پرید …
چشمش که بهم افتاد … لبخند ملیحی صورتش رو پر کرد … با اون شرایط … هنوز می خندید …
زمان برای من متوقف شده بود …
سرش رو چرخوند … چشم هاش پر از اشک شد … محو تصویری که من نمی دیدم … لبخند عمیق و آرامی، پهنای
صورتش رو پر کرد … آرامشی که هرگز، توی اون چهره آرام ندیده بودم … پرش های سینه اش آرام تر می شد … آرام
آرام … آرام تر از کودکی که در آغوش پر مهر مادرش … خوابیده بود …
پ.ن: برای شادی ارواح مطهر شهدا … علی الخصوص شهدای گمنام … و شادی ارواح مادرها و پدرهای دریا دلی که در
انتظار بازگشت پاره های وجودشان … سوختند و چشم از دنیا بستند … صلوات …
ان شاء الله به حرمت صلوات … ادامه دهنده راه شهدا باشیم … نه سربار اسلام