eitaa logo
کانال عشق
312 دنبال‌کننده
14هزار عکس
10.9هزار ویدیو
95 فایل
الله کانالی عمومی بافرهنگ معنوی خاصان ان شاالله اللهم عجل لولیک الفرج ❤️🍎عشق یعنی : به ؛ خدای حسین رسیدن خدای حسین راداشتن خدای حسین راچشیدن خدای حسین رابه ادراک نشستن و... ♥️ارتباط با ادمین خادم عزیزان دل @eshgh_14
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 آیت الله حائری شیرازی: 💠 اعتدال در نصیحت کردن 🔰حرفی که به کسی یا فرزندت می‎زنی، دانه است و فکر او زمین. ببین در این زمین چقدر بذر می‎توان پاشید؟ اگر در یک‎متر زمین یک کیلو گندم پاشیدی، همه دانه‎ها سبز نمی‎شوند، تازه اگر هم دربیایند، همدیگر را خفه می‎کنند. موعظه زیاد، باعث می‎شود که حرفها همدیگر را لِه کنند، همدیگر را بپوشانند. 🆔 @khanevadeh_313
💠 ✍ شب اومد خونه چشماش از بی‌خوابی شدید، سرخ بود. رفتم سفره بیارم ولی نذاشت. گفت: امشب نوبت منه، امشب باید از در بیام. گفتم:تو بعد از این همه وقت خسته و کوفته اومدی... نذاشت حرفم تموم بشه بلند شد و غذا رو آورد. بعد غذای رو با بهش داد و سفره رو جمع کرد. بعد چایی ریخت و گفت: «بفرما». 📙به مجنون گفتم زنده بمان، ص۲ 🆔 @khanevadeh_313
🔻زردچوبه: جلوگیری از سرطان٬کاهش قند خون٬جلوگیری از آلزایمر٬ضد درد٬رفع دندان درد٬ضد ورم جهت بند آمدن سریع خونریزی کمی زردچوبه روی زخم بریزید 🌸🍃 @Tebolathar
💰🎁🛍💰🎁📚🎁📗📒📕🎁📦 بخش هدایای شماعزیزان به کانال خودتان🌹👇👇
هدایت شده از منتظرمنجی
🌸🍃عرض کردم آقا! من عجول و بی صبرم، حوصله معطلی ندارم! در یک جمله برایم عصاره همه معارف اسلام را بیان کنید ! 😇خنده ملیحی کرد وفرمود : باهمه مهربان باش ! خلاصه دین وقرآن "بسم الله الرحمن الرحیم " است. ✔رحمان باش باهمه آفریده های خدا ✔و رحیم باش با مومنان. @entehaa
هدایت شده از منتظرمنجی
🚨 دستور عجیب 💠 نقل می‌کند یکی از اشرار بزرگ سیستان و بلوچستان را که سال‌ها دنبالش بودیم هم در مسئله قاچاق مواد مخدر خیلی فعالیت می‌کرد و هم تعداد زیادی از بچّه‌های ما را شهید کرده بود را با روش‌های پیچیده اطلاعاتی برای مذاکره دعوت کردیم به منطقه خاصی و پس از ورود آن‌ها او را دستگیر کردیم و به زندان انداختیم. خیلی خوشحال بودیم. در جلسه‌ای که خدمت مقام معظم رهبری رسیده بودیم، من این مسئله را مطرح کردم و خبر دستگیری و شرح ماوقع را به ایشان گفتم و منتظر عکس‌العمل مثبت و خوشحالی ایشان بودم. رهبری بلافاصله فرمودند: همین الان زنگ بزن آزادش کنند! من بدون چون و چرا زنگ زدم، اما بلافاصله با تعجب بسیار پرسیدم «آقا چرا؟ من اصلاً متوجه نمی‌شوم که چرا باید این کار را می‌کردم؟ چرا دستور دادید آزادش کنیم؟» رهبری گفتند: «مگر نمی‌گویی دعوتش کردیم؟» بعد از این جمله من خشکم زد. البته ایشان فرمودند:«حتماً دستگیرش کنید.» و ما هم در یک عملیات سخت دیگر دستگیرش کردیم. مرام شیعه این است که کسی را که دعوت می‌کنی و مهمان تو است حتی اگر قاتل پدرت هم باشد حق نداری او را آزار بدهی. 📙منبع: کتاب «ذوالفقار» 🆔 @takhribchi110
هدایت شده از منتظرمنجی
درسته اما مگرآقااباعبدالله مهمان کوفیان نبود!!!!!!😢😓
فوق العاده های کانال❤️👇 ❤️ 🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎🍎❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : «در حسرت یک آغوش»💞 🕊قسمت : پنجاه و دوم🕊 فصل دوم : تابستان برنگشتن سید نگرانم کرده بود. زمستان❄️ روبه پایان بود. سه ماهی می‌شد که سید رفته بود. انگار نوروز 1369 را باید بدون سید می‌گذراندیم. بهار جای خود را به تابستان 🌲داد و او هنوز در خاک غربت بود. بعضی شب‌ها خواب می‌دیدم برگشته و مثل روزهای قبل از جانبازی روی دوپایش ایستاده و می‌تواند راه برود. گاهی هم کابوس‌های وحشتناک👿، شبم را تا صبح خراب می‌کرد. صبح که بیدار می‌شدم صدقه می‌دادم تا اتفاق وحشتناک عالم خواب، محقق نشود. با شروع تعطیلات تابستان و تمام‌شدن کلاس اول سمیه، به روستا رفتم تا بچه‌ها کمتر دلتنگی کنند و بهانۀ پدر را نگیرند. روستا که بودم روزها مشغول می‌شدم و کمی از فکر و خیال درمی‌آمدم، اما باز شب که می‌شد تمام غم‌های 😭عالم به سراغم می‌آمد. بیشتر از یک‌سال از رفتنش می‌گذشت اما خبری از آمدنش نبود. نمی‌دانستم دارند چه می‌کنند که آن‌قدر طول ‌کشیده بود. آن‌قدر به بنیاد شهید رفتم و آمدم و با تهران تماس گرفتم که قرار شد یک نفر همراهی از ایران برای سید بفرستند. تصمیم گرفتم آن همراهی خودم باشم. خیلی سریع کارهای پاسپورتم را انجام دادم تا زود صادر شود، اما موقع رفتن که شد، گفتند: «نمیشه! بهتره یک مرد🧓 همراه باشه.» سیدحسن داوطلب رفتن شد و بعد از انجام مقدمات پاسپورت و ویزا، به آلمان 🇩🇪اعزام گردید. چهار ماهی بود که سیدحسن هم پیش سید رفته بود. او هم انگار ماندگار شده بود. ترس و دلهره داشتم. می‌ترسیدم اتفاق ناخوشایندی افتاده باشد و من از آن بی‌خبر باشم. نمی‌دانم چرا همیشه فکر می‌کردم خبری هست و من بی‌خبرم. یک روز با آلمان تماس گرفتم تا با سید صحبت کنم. وقتی از شخصی که همیشه اول تلفن را جواب می‌داد و ظاهرا ًمترجم جانبازان بود خواستم تا به سید محمد موسوی وصل کند، گفت موسوی که اینجا نیست! متعجب😳 شدم. استرس تمام وجودم را فراگرفت. گفتم: «من خانمشم. برادرش هم چند ماه قبل اومده پیشش. قبلاً که همین شماره رو می‌گرفتم، به سید وصل می‌شد!» مکثی کرد و بعد از چند لحظه گفت: «آهان! موسوی برگشته ایران🇮🇷!» غافلگیر شدم. از شنیدن خبر برگشتش بیشتر از آنکه خوشحال شوم، دچار اضطراب شدم مثل همان دلهره های روزهای قبل دوباره با همان شماره ای که از آلمان داشتم، تماس گرفتم و گفتم: «چرا اومده ایران؟🤔» گفت: «خانم مرخص شده! مگه شما دوست نداری شوهرت برگرده؟» آرام شدم، گرچه هنوز دستانم از لرزش نایستاده بود و قلبم ❤️تند تند می زد. ادامه دارد ..... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱•• مشخصات: 🤓 🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز 💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞 🕊قسمت : پنجاه و‌سوم 🕊 فصل دوم : تابستان قلبم ❤️ تندتند می‌زد بلافاصله آمدنش را به بچه‌ها و سپس به هر کس که می‌توانستم، خبر دادم. اول از همه به پدر مادرش. خوشحال بودم، دلم برایش تنگ شده بود؛ آن‌قدر تنگ که روزهایی که به جبهه می‌رفت این‌گونه نبودم و شاید اگر دیرتر از این می‌آمد دق می‌کردم. تا به خودم جنبیدم، سید به ایران آمده بود و از تهران با هواپیما✈️ به مشهد؛ تماس گرفت و خبر آمدنش را داد. اول از همه دعوایش 😡کردم به خاطر خبر ندادن! گفتم: «می‌خواستم بیام استقبالت. چرا چیزی نگفتی؟» گفت: «نشد دیگه! چند ساعت دیگه میام.» این چند ساعت🕰 خیلی دیر می‌گذشت، حتی دیرتر از گذشت روزهایی که آلمان 🇩🇪بود. برای استقبال، به چندکیلومتر مانده به کاشمر، به جایی به نام بهاریه رفتیم که بیشتر مختص استقبال زائر است. همۀ اقوامی که ماشین داشتند، آمده بودند. خیلی‌ها هم زودتر از من رسیده بودند. غیر از اقوام، از سپاه و نیروی انتظامی هم تعداد زیادی آمده بودند و تعداد زیاد ماشین‌ها جلب توجه می‌کرد. نمی‌دانستیم دقیقاً کی می‌رسد و چاره‌ای جز انتظار نداشتیم. نیم‌ساعتی گذشت. همه با دسته‌گل💐 و شیرینی 🍪منتظر بودند که سید رسید. همه به سمت ماشین می‌دویدند. کمی از جمعیت جا ماندم. داخل ماشین🚘 نشسته بود و یکی‌یکی می‌بوسیدنش و می‌رفتند. دست بچه‌ها را گرفتم و به سمتش دویدم. بچه‌ها زودتر به او رسیدند. تنها چیزی که بیشتر از همه برایم جلب توجه می‌کرد چهرۀ سفیدش بود. آن‌قدر سفید بود که هیچ‌وقت او را این‌گونه ندیده بودم. دلم می‌خواست دست روی گردنش بیندازم و او را ببوسم😚، اما حجب و حیا و جمعیتی که نظاره‌گر ما بودند این اجازه را به من نمی‌داد. فقط دستانش 🤝را در دست گرفتم و به چشمانش👁 خیره شدم. از دلتنگی‌ام کاسته نشده بود. شاید تنها چیزی که کمی از دلتنگی‌ام می‌کاست، درآغوش‌ 💑گرفتنش بود. من و‌سمیه وروح‌الله ادامۀ مسیر کوتاه تا کاشمر را سوار بر ماشین حامل سید شدیم. او جلو نشسته بود و کمی سرش را به عقب چرخانده بود تا ما را ببیند، بچه‌ها گل 🌺از گل‌شان شکفته بود و خنده‌شان 😊تمام نمی‌شد. اولین چیزی که بعد از نشستن گفت این بود: «همۀ این جمعیت برای من اومدند؟!» همۀ ماشین‌ها پشت سرِ ما می‌آمدند و به خانه‌مان رفتیم. خانه‌ای 🏡که قبل از رفتنِ سید تازه کار ساختنش شروع شده بود و چند ماهی قبل از آمدنش به اینجا نقل مکان کرده بودیم. کمی از داخل شهر فاصله داشت و اطراف‌مان اکثراً باغ🏞 بود. نگاهی به نمای آجری خانه انداخت و در حالی که لبخند گوشۀ لبش نشسته بود گفت: «خونه هم که ساخته شد دیگه !» ادامه دارد ...... ••🌸🌱•• eitaa.com/mashgheshgh313