هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و چهارم🕊
فصل دوم : پاییز
دست راستم مثل گذشته به من یاری نمیداد 😔تا دست در گردن سید بیاندازم، او را بلند کنم و روی ویلچر بنشانم. هرازگاهی که بچهها خانهمان بودند، بلند میشدند و نمیگذاشتند این کار را بکنم🌷، اما وقتی کسی خانه نبود انجام کارهای سید را بر درد دستم اولویت میدادم و به هر شکلی که بود بلندش میکردم و سعی می کردم ناراحتی و دردی را که موقع بلند کردنش داشتم، پنهان کنم و خیلی به رویم نیاورم.😔
هنوز هم خودم به تنهایی حمام🛁 میبردمش. با اینکه روحالله بزرگ شده بود و میتوانست این کارها را انجام دهد، ترجیح میدادم تا جایی که میتوانم بار مسئولیت را بر دوش پسرم نیندازم. وقتی میخواستم او را به حمام🚿 ببرم، سوار ویلچرش میکردم. با ویلچر داخل حمام میرفتم و روی همان ویلچر بدنش را میشستم. حداقل هفتهای یکبار این کار را انجام میدادم. سید خیلی به نظافت و ظاهرش😊 اهمیت میداد. همیشه محاسنش منظم بود و تا کمی بلند میشد، میگفت منظمشان کنم. من هم در سلمانی استاد شده بودم و مثل آرایشگرها پیشبند میبستم، قیچی✂️ به دست میگرفتم و موی سر و صورتش را منظم میکردم.
محرم 🏴سال 1383 از راه رسیده بود. مثل سالهای گذشته از دوم و سوم محرم به روستا رفتیم. آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. زیرِ پیراهن مشکی🖤 که به تن سید بود، یک لباس گرم هم میپوشاندم که سردش نشود. صبح که میشد هیئت 🥁روستا به راه میافتاد و سید هم با آنها همراه میشد. دور و برش را اشخاص زیادی میگرفتند و همه به نوعی کمکش میکردند. اگر قرار بود از مانعی یا جایی عبور کنند که با ویلچر نمیشد، به سید کمک میکردند. ظهر هم همراه آنها به حسینیه میرفت و ناهار🍛 میخورد. این کار تا روز تاسوعا دامه داشت و روز تاسوعا و عاشورا پرشورتر از قبل میشد. حتی من هم مادرشوهر و خانمهای همسایه بیرون میرفتیم و آرامآرام سینه میزدیم.😔
همیشه محرم که میشد، سید حال و هوای عجیبی پیدا میکرد. با همان دستانش که خیلی قدرت تکان دادن آنها را نداشت و با انگشتانش که مثل انگشتان ما منظم کنار هم قرار نمیگرفتند و یکی جمع بود و یکی باز و دیگری نیمهباز، آنقدر بااحساس بر سینه میزد که کمتر کسی بود که او را ببیند و اشک 😭نریزد.
عاشورا که میشد، داستان عاشورا در ذهنمان دوباره زنده میشد. یاد روز مجروح شدن محمد میافتادم. بارها و بارها برایمان تعریف کرده بود و هر دفعه که میگفت، یاد صحنۀ کربلا میافتادم. میگفت از زمین و آسمان روی سرمان گلوله میریخت. به دقیقه نمیکشید که یکی شهید🌷 میشد. چپ و راستمان پر بود از مجروح و شهید. در محاصره بودیم و آنقدر از همه طرف مورد اصابت گلولههای بعثیها قرارداشتیم که به غیر از شهادت به چیز دیگری فکر نمیکردم. لحظهای که تیر به من اصابت کرد، با خودم گفتم من هم رفتم!🕊
شاید حالا که اینقدر با احساس بر سینه میکوبید، یاد 24 فروردین 1362 میافتاد، یاد همان چهارشنبهای که خیلی از دوستانش را برای همیشه با خود برد و او را برای همیشه بیحرکت کرد. این بیست و یکمین محرم پس از جانبازی اش بود. هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال ۱۳۸۴ آغاز شد.
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آموزش میوه آرایی🍉
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ستاره های بسیار زیبا مناسب آویز اتاق.تزیین و....
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و پنجم🕊
فصل دوم : پاییز
هنوز دو روز از محرم مانده بود که سال 1383 آغاز شد. در آغازین روزهای سال جدید سمیه🤰 خبر باردار بودنش را داد. دومین نوهمان در راه بود و قرار بود همان سال خانوادهمان هشتنفره شود.
روحالله هنوز سر خانه🏠 و زندگیاش نرفته بود. یک بار به الیگودرز رفته و یک هفتهای آنجا بود، یک مرتبه هم سارا را آورد و چند روزی پیشمان ماند. بقیۀ این شش ماه روحالله در کاشمر بود و خانمش در الیگودرز و تلفنی 📞با هم صحبت میکردند. هر چه بیشتر میگذشت، تحمل این دوری برای هر دوشان سختتر میشد. تصمیم گرفتیم هر چه زودتر شرایطی فراهم کنیم که زندگی مشترکشان💞 را آغاز کنند. روحالله کار ثابتی نداشت، غیر از مواقعی که برقکشی 🔌ساختمان انجام میداد. دورۀ آن را قبلاً در مرکز فنی و حرفهای تربت حیدریه گذرانده بود. از همان روز اول سید به او قول داده بود که ماهی 150هزار تومان بدهد تا کمکخرج زندگیاش باشد.🌺
یک کوچه بالاتر از خانۀ خودمان، برایش خانهای 🏘پیدا کردیم تا اجاره کند. خانهای 75متری در زیرزمین یک خانه که کرایۀ ماهیانهاش 150هزار تومان میشد. خوبیاش این بود که نزدیک ما بود. همان را اجاره کردیم تا مراسم عروسی را هر چه زودتر برپا کنیم. یک سال از عقد 💍روحالله میگذشت و در این مدت دو بار به الیگودرز رفته بود. روحالله مراقب پدرش بود و به حضورش در اینجا نیاز بود، به همین خاطر نشد که بیشتر از این برود.☺️
خانوادۀ عروس گفتند ما مهمان زیاد داریم و فاصلۀ الیگودرز تا کاشمر زیاد است، پس یک عروسی🎊 هم در الیگودرز بگیریم. ما هم قبول کردیم و همراه با چند نفر از اقوام درجه یک به الیگودرز رفتیم تا در آنجا هم جشن بگیریم. وقتی رسیدیم، خانوادۀ عروس همۀ کارها را انجام داده بودند و همه چیز آماده بود.🎈🎈🎈
سمیه هفتماهه باردار بود و علیرغم اینکه خیلی تلاش کرد که بیاید، به خاطر سوراخشدن کیسۀ آب دور جنین، پزشکش👩⚕ به او اجازۀ مسافرت طولانی را نداد و بالاجبار در مشهد ماند.
در روز دوم شهریور، همان ماه خاطرهساز😊 من، خانوادۀ عروس مراسم حنابندان گرفتند و شب بعد هم عروسی♥️. تقریباً میشد گفت مهمانان حاضر در تالار از اقوام عروس بودند. بعد از مراسم عروسی، یک هفتهای در الیگودرز ماندیم و بعد از آن، همراه با خانوادۀ عروس و برخی از اقوامشان راهی کاشمر شدیم تا مراسمی هم در کاشمر بگیریم.💞💞
ادامه دارد ......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
••🌸🌱••
مشخصات: 🤓
🌺خاطرات خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز
#شهید_سید_محمد_موسوی_فرگی
💞کتاب : در حسرت یک آغوش💞
🕊قسمت : هفتاد و ششم🕊
فصل دوم : پاییز
در روستا می خواستیم برایشان جشن🎉🎊🎉🎊 بگیریم. درست مثل همۀ عروسیهایی که در روستا برگزار میشد، مراسمِ روحالله هم ظهر انجام شد. صبح که شد، داماد به حمام رفت🛁 و عروس به آرایشگاه.👰 بعد از حمام، داماد را سوار اسب کردند و به سمت خانۀ پدربزرگش راه افتادند و آنجا لباس دامادی🤵 بر تنش کردند. سپس دنبال عروس رفتند.💞
بیشتر اهالی روستا دعوت بودند. جشن و پایکوبی🎉🎊، مفصلتر از الیگودرز برپا شد. صدای جیغ و دست و نواهای محلی، همۀ روستا را پر کرده بود بعد از اتمام مراسم به سمت کاشمر و خانهای که از قبل، جهاز عروسمان را در آن چیده بودیم، راهی شدیم. غروب نشده،🌖 مهمانها عروس و داماد را ترک کردند و زندگی مشترک روحالله و سارا💑 آغاز شد.
تا آن زمان زیاد پیش آمده بود که روحالله شبها پیشمان نباشد، اما هیچ وقت به اندازۀ آنشب🌙 به چشم نمیآمد. غم عجیبی بر دلم نشسته بود.😔 خانهمان سوت و کور شده بود. از سر و سامان گرفتن پسرم خوشحال بودم و از تنهاشدن خودمان دلگیر. یاد آن روزهایی میافتادم که با سمیه داخل خانه از این اتاق به آن اتاق میپریدند و گاهی اعصاب سید را به هم میریختند و مجبور میشد با ویلچر دنبالشان کند و هر از گاهی هم یک پسگردنی به آنها میزد☺️. یاد روزهایی که سید تازه مجروح شده بود و روحالله تازه به دنیا آمده بود و به دور از چشم پرستاران 👩⚕زیر چادر میپیچیدمش و سمیه را هم طوری میگرفتم که فکر کنند زنبیل دستم است تا اجازه دهند نوزاد تازه متولد شده را داخل بخش ببرم. یاد همۀ روزهایی که به اندازۀ 21 سال طول کشید و حالا هیچکدام از بچهها کنارم نبودند؛ نه روحالله و نه سمیه که در 13 ماهگی برادرش را دیده بود.
تمام روزم🌝 با سید میگذشت. با هم صحبت میکردیم. درد دل میکردیم. بحث میکردیم و گاهی هم دعوایمان میشد. هنوز هم زخمها دستبردار نبودند و تا کمی به روزمرّگی میافتادیم، سر وکلۀ آنها پیدا میشد.🌷🌷
ادامه دارد .......
eitaa.com/mashgheshgh313
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#خلاقیت
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش شمع داخل پوست لیمو🌹
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استفاده از دور ریزها 👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه
آموزش #جدید گذاشتم👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 سلاااام 🙋♂
🌺نسل جوان
🎊را به جهان رهبری
💗جلوه ی توحيد، علی اکبری
🌺هر که هوای رخ احمد کند
🎊در تو تماشای پيمبـر کنـد
🌺 ولادت
🎊با سعادت سرو باغ احمدی
💗آينه ی محمدی
🌺حضرت علی اکبر(ع)
و روز جـوان مبـارک🎉🎊
پیامبر اکرم(صلياللهعلیهوآله) میفرمایند:
«مَا مِنْ شَابٍّ يَدَعُ لِلَّهِ الدُّنْيَا وَ لَهْوَهَا، وَ أَهْرَمَ شَبَابَهُ فِي طَاعَةِ اللَّهِ، إِلَّا أَعْطَاهُ اللَّهُ أَجْرَ اثْنَيْنِ وَ سَبْعِينَ صِدِّيقاً»
هیچ جوانی نیست که دنیا و خوشیهای دنیا را به خاطر خدا رها کند و جوانیاش را در طاعت خداوند به پیری رساند، مگر اینکه خداوند پاداش هفتاد و دو صدیق را به او عطا کند.
الأمالي (للطوسي)، صفحۀ ۵۳۵
🍃🌸
#میلاد_حضرت_علیاکبر (علیهالسلام)
#روز_جوان
@Lotfiiazar
#صبح_صبا
عبور #بهار را از پشت پنجره به تماشا نشستهام و به روزهایی فكر میكنم كه حقيقت، ملموستر بود.
روزهایی كه میشد بهار را در آغوش گرفت و بوسيد؛ و عطر باران را بدون ماسک، استشمام كرد.
آه ای روزهای سختِ ادامه!
فقط خدا میداند چقدر دلم برای شكوفههای گيلاس تنگ شده است؛ برای قدم زدن در باغ و خاكی شدن؛ برای باد كه بيگاه بيايد و... .
نمیدانم قهر #طبيعت، تاوان كدام #گناه ماست. تاوان دروغها و غيبتها؟ يا بیتفاوتیمان در عبور از كنار باغهای زرد؟ يا چشم بستن بر سرخی خون هزاران بيگناه كه فرياد دادخواهیشان را شنيديم و از ترسِ به هم ريختن آسايشمان كاری نكرديم!
نه، نگران نباشيد! #جنگ نمیشود، خانههايمان ويران نمیگردد. همه چيز سر جايش است، همه چيز. ما در خانههايمان در آسايش كامل حبس شدهايم!
نمیتوانيم بیصدا نفس بكشيم. نمیتوانيم فرياد بزنيم. نمیتوانيم حتی فراتر از چارچوب خانههامان راه برويم.
اين است سرانجام آسايشطلبیهای بیهدف! حالا تمام مردم جهان، تفاوت #آسايش و #آرامش را درک میکنند.
چه بسیار کسان كه در بدترين شرايط جنگی، قلبشان آرام است شبيه اقيانوسهای دور. درحالیكه ما و مردم شهرهای پيشرفتهٔ جهان در برجهايمان و در اوج امكانات، طوفانیترين لحظات عمر را سپری میكنيم!
گاهی احساس میكنم كائنات از چالشهای سيل و زلزله كه تنها قشر آسيبپذير جوامع را تحت تأثير قرار میدهند، خسته شدهاند!
اين بار در صفحات خود، چالش جديدی طراحی كردهاند كه عدالتمحور باشد: ويروسی كه دستهبندیهای اجتماعی، سياسی، جغرافيایی، اقتصادی و... برایش فرق ندارد و همه را به يک اندازه تهديد میکند؛ حتی كسانی را كه فكر میکنند خودشان #ويروس را ساختهاند!
چه روزهای عجيبی است؛ ساكت اما ژرف...
هنوز پشت پنجره ايستادهام، به رسم عاشقان روزگاران دور؛ و به تو فكر میکنم. به اينكه اين روزها بيشتر از هر زمان، دوریات را درد میكشیم.
كاش زودتر بيایی و ما بردگان دنيا را از حبسهای خانگی در ذهنهای تنگمان نجات دهی؛ عشق را به طور مساوی بين اهالی اين سياره تقسيم کنی و نورهای مردهٔ كهكشانمان را از زير آوارهای توهم نجات دهی.
ما منتظر طلوع چشمانت هستيم؛ و آيا صبح نزديک نيست؟
#اللهم_عجل_لوليک_الفرج
@Lotfiiazar