هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و یک✨💥
◀️یک روز که غلامعلی و بچهها هم بودند، حرف جهیزیه را پیش کشیدم. عصمت ناراحت😔 شد وگفت: «من که بهتون گفتم هیچی نمیخوام. آخه چرا اینقدر اصرار میکنید.»
گفتم: «آخه چرا؟»🤔
گفت: «خدا اگه بخواد خودش همه چی بهمون میده.»
گفتم: «به خواهرای بزرگترت جهیزیه دادم این بیعدالتی نیست به تو ندم؟⁉️
گفت: «نه چه بیعدالتی مادر جون!»
خیلی اصرار کردم که برایش وسایلی را تهیه کنم، ولی روی حرفش💐 پافشاری میکرد و میگفت: «جهیزیه نمیخوام.»
داشتیم به روز عروسی نزدیک میشدیم دل توی دلم نبود. سه روز مانده به عروسی💞 به هر خواهش و تمنایی متوسل شدم و وسایلی در حد خیلی جزئی، یک قالیچه شش متری و چند تکه ظرف و ظروف برایش تهیه کردم. ✅وقتی خانه نبود با مادربزرگش میرفتیم بازار، آنها را میخریدم و میگذاشتم گوشه اتاق خیاطی ام.♻️
عصمت که از بیرون آمد بهش گفتم: «باید بریم بازار برای خرید عروسی هر موقع وقت داشتی با هم بریم؟»
گفت: «باشه.»✳️
◀️دو روز دیگر مانده بود به عروسی عصمت، باید به فامیل خبر میدادیم تصمیم گرفتیم از فامیلها و دوستان🔆 نزدیکمان فقط چند نفری را دعوت کنیم.
چهارشنبه عروسی💞 مرضیه بود فاطمه خانم؛ مادر محمد دعوتمان کرده بود. عصمت گفت: «صبح زود میرم پیش مادرشوهرم اگه کاری چیزی دارن برای عروسی مرضیه کمکشان کنم.»🍃
گفتم: «من هم میام.»
گفت: «نه! مادر، شما خودتان کلی کار روی دستتان ریخته. تازه ظهر که برگشتم باید بریم بازار برای خرید عروسی !💐
گفتم : باشه
◀️فردا بعد از اینکه صبحانهاش را خورد رفت آنجا، نزدیکای ظهر بود که برگشت گفت: «مادرشوهرم سبزی 🍀خوردن گرفته بود همه نشستیم دور هم داشتیم سبزیها رو پاک میکردیم که محمد از جبهه آمد.»🌹
گفتم: «به سلامتی.»
عصمت گفت: «امروز محمد میاد دنبال جهیزیه، آخه جهیزیه مرضیه رو هم امروز مییارن.»☺️
گفتم: «مبارکتون باشه، انشاءالله خوشبخت بشین.»
بعد از کمی به عصمت گفتم: «هنوز مغازه
ها تعطیل نشده نمیخوای بریم خرید؟ دیر میشه.»🧐
آماده شد با هم رفتیم بازار، از شب قبل، عصمت به من گفت: «مادر! برا خرید لباسای عروسی🌹 چقدر پول لازمه؟»
گفتم: «یه چادر مشکی این قیمت...، یه چادر سفید گلدار این قیمت...، لباس این قیمت...» سرانگشتی برایش حساب کردم چقدر پول لازم داریم.
◀️از بازار یک چادر مشکی و یک چادر سفید انتخاب کرد. گفت: «دیگه چیزی احتیاج ندارم.»🌻
وقتی به خانه رسیدیم گفتم: «پس لباس شب عروسیت چی؟»
گفت: «دوست دارم اون پارچهٔ سفید قلابهدوزی رو که از مکه🌾 آوردی برام بدوزی.»
گفتم: «خوبه! باشه دخترم، میدوزمِش.»🍃🌸🍃
ادامه دارد.........
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
❤️
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨قسمت : هفتاد و دو✨💥
◀️لباسها و چادر عروسی عصمت را خودم دوختم✅ میخواستم چادرش را آماده کنم. برای اندازهگیری، پارچه را روی سرش انداختم و نشستم که پارچه را برش بزنم وقتی قیچی ✂️را بر روی پارچه گذاشتم، عصمت ذکرهایی میخواند.
سرم را بالا گرفتم و با تعجب گفتم: «چی میخونی؟»
گفت: «دعای شهادت.»🙏
گفتم: «چرا شهادت؟»
گفت: «یعنی من لیاقت دارم زیر این چادر شهید بشم؟»🤔
◀️یک لحظه سکوت کردم، دوباره شروع کرد به دعا خواندن. دستم کند شده بود، آرام آرام پارچه 🌿را برش می زدم و به دعا خواندش گوش می دادم، معنی ذکر و دعایی را که خواند متوجه نشدم؛ اما وقتی گفت برای شهادت دعا میکنم، خیلی خوشحال شدم.☺️
◀️عصر آن روز محمد با دوستانش آمد دنبال جهیزیه، وسایل را در ماشین🚚 گذاشتند. علیرضا آب خنک تعارفشان کرد. محمد آمد توی حیاط، از من و غلامعلی خیلی تشکر🙏 کرد. بعد از کمی من و عصمت همراه محمد به خانهشان رفتیم.
◀️جهیزیهٔ عصمت و مرضیه را با خوشحالی در اتاقهایشان چیدند✅ خانوادهٔ مرضیه هم بودند بعد از کمی، فاطمه خانم و مادرش دو صندلی گذاشتند وسط حیاط، حیاط بزرگی داشتند. تعدادمان به هفت نفر هم نمیرسید. صدیقه خانم دست محمد و غلامرضا را گرفت و کنار هم روی صندلی نشاند. مادربزرگِ محمد، حنا 💫خریده بود. میگفت: «باید به دست و پای پسرام حنا بزنم. آخه امشب دَس رَزونِه!»
◀️وقتی محمد و غلامرضا با آن چهرههایی که از گرمای آفتاب 🌝سوخته بود کنار هم روی صندلی نشستند، خستگی در چهرههایشان کاملاً نمایان بود. هر دو برادر رسم و رسومی را که به طور معمول باید انجام میشد نپذیرفتند. آنقدر در جبهه حضور داشتند که وقتی به یاد شهادت 🥀رفقایشان میافتادند، به ما میگفتند: «این مراسم نیاز نیست برگزار بشه.»
◀️مادربزرگ برایشان اشعار محلی دزفولی میخواند. ما دست میزدیم 👏و صلوات میفرستادیم. بچهها هم میچرخیدند و ذوق کرده بودند. عصمت و مرضیه از آن دور کنار اتاقشان ایستاده بودند و ما را تماشا 😍میکردن مادربزرگ یک ظرف آورد، حنا را ریخت توی ظرف🥣فاطمه خانم با یک پارچ آب میریخت روی دست مادربزرگ، او هم با دستش حنا را ورز میداد و برای محمد و غلامرضا آرزوی خوشبختی ❤️میکرد. ◀️وقتی حنا آماده شد، چون فاطمه خانم دوست داشت این مراسم طبق رسم و رسوم انجام بشود، هم او و هم مادربزرگ ظرف حنا🌸 را گرفتند و ایستادند جلوی محمد و غلامرضا، که به دست و پایشان حنا بزنند. محمد و غلامرضا نگاهی به همدیگر انداختند، گفتند: «نه! اصلاً امکان نداره.»⭕️
◀️مادربزرگ خیلی دلش میخواست به دست و پای محمد و غلامرضا حنا بزند؛ اما محمد و غلامرضا با شوخی و خنده😁 کاری کردند که ما هم بیخیال برگزاری این مراسم شدیم.
مادربزرگ خیلی اصرار کرد؛ اما راضی نشدند🔹 مادربزرگ بچهها را صدا کرد. نشست توی حیاط بچهها را دور خودش جمع کرد و برایشان شعر میخواند. بچهها هم با خوشحالی آستین لباسشان را بالا زده بودند و بیصبرانه منتظر بودند تا به دستشان حنا بزند.🍃🌸🍃
ادامه دارد .......
http://eitaa.com/mashgheshgh313
✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️
ایده جمع آوری وسایل ،مناسب سفر👌
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
ساعت دکمه ای بسازیم👌😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
ساخت جامدادی با چوب بستنی 👌😍
#فروارد کن به دوستات 😊
@bebinobebaf
ـــــــــــــــــــ🍃🌺🍃ــــــــــــــــــــــــ
کانال دوم ما #بافتنی_ماندالا_فرشینه 🏃🏃
آموزش انواع #بافتهای شیک وخاص
#دومیل و #قلاب 👏👏👏👏
❥♥ @mandala ❥♥
❥♥ @mandala ❥♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 @ArBaoGif
🌸وصال حیدر و یارش مبارک
💝وصال یاس و دلدارش مبارک
🌸از الطاف و عنایات الهی
💝رسیده حق به حقدارش مبارک
🌸فرا رسیدن سالروز
💝پیوند مبارک
🌸حضرت علی(ع)
💝و حضرت فاطمه(س)
بر شمـا خوبان مبـارک 💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کامتان شیرین عیدتان مبااارک😍🌹👏👏👏
7.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️❤️🎂🌹🌹👏👏👏🌸🌺🌟💫✨⛈⛈❄️❄️🍒🍎🍎🍏🍒🍦🎂🍨🍩🍬🍬🍬🍬🍬⛱🌹🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
📗 #یک_آیه_یک_نکته
❣ #سوره_آلعمران_آیه_۳۱
حضرت حقتعالی #تبعیت و اطاعت از #انسان_کامل را آنچنان مهم میداند، که شرط #محبت خود به بندگان معرفی میکند.
معرفت نور تا عصر ظهور، جلد ۱، صفحۀ ۲۰۱
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
🌐 سایت
saehat.ir
📚 کانال معرفی کتابهای سرکار خانم لطفیآذر:
https://t.me/ProfessorBooks