|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_15
دستی تو موهام کشیدم با
کلافگی سویچ ماشین و برداشتم
و از خونه زدم بیرون و با سرعت
شروع به رانندگی کردم
شیشه ماشین و کشیدم پایین
و دستم و بهش تکیه دادم و به
بدبختی جدیدم فکر کردم .....
به خاطر این ماموریت جدید
مجبور به قبول کردن بودم اون
موقعه که سردار درمورد این باند
جدید بهمون گفت باید حتما اجازه
پدر و مادرتون باشه به بابا گفتم میخوام تو این ماموریت شرکت
کنم و اون با جواب نه ای که
داد بدحالم و گرفت منم گفتم
حتما باید تو این ماموریت شرکت
کنم اونم گفت به یه شرط و ......
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_14 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_15
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
نمیداند چرا ولی بی دلیل خجالت کشید از مهربانی اش سرش را به زیر انداخته و جوابش را
محترامانه داد: سلام
مرد زیبا روی گفت: من را صدا زدی ؟ با من کاری داشتی دخترم؟
مونیکا گیج نگاهی به او انداخت و کمی با خود فکر کرد ناگهان چیزی یادش آمد قبل از خواب
نام "امامرضا(ع)" را صدا زده بود، یعنی .... یعنی او ....
زبان ریحانه بند آمده بود و قدرت تکلمش را از دست داده بود مرد که گویی این را فهمید
لبخندی دلنشین بر لب آورد دست نوازش خود را بر سر مونیکا کشید و گفت: نگران نباش ، همه
چی درست میشه ، ازمعبودت تشکر کن و بیشتر بشناسش خدا همه بنده هاش و دوست داره....
ناگهان از خواب پرید و درحالی که نفس نفس میزد دور و برش را نگاهی کرد که دید همه خانم
ها حجاب دارند با تعجب زیر لب زمزمه کرد یا خدا ، یعنی من انقدر خوابیده ام که به ایران
رسیدیم؟ دست در کیفش کرد و هدیه آدام را بیرون آورد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•