عشقـہ♡ چهارحرفہ
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ| #نفس_سرهنگ #نویسنده_خادمالرقیه #پارت_11 وارد ا
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_12
لبخندی بهش زدم که با حرف
بابا ، با تعجب برگشتم طرفش
آتا:ببین دخترم قراره امشب ب
رات خواستگار بیاد و منم
ازت میخوام که اول خب
فکر کنی و بعد نظر بدی
پسر خوبیه و مطمئنم تو
باهاش خوشبخت میشی
با بهت به آتا خیره شده بودم
من:من.... من میرم بیرون
یکم تو باغ قدم بزنم
آتا فقط سرشو تکون داد
نگاهم و از آتا گرفتم و بلند
شدم که نگاهم خورد به
نریمان و نیما و نعیم که رگ
گردنشون زده بود بیرون و
از دستای مشت شده اشون
معلوم بود که بد عصبانی هستن
یه لبخند محو اومد رو لبم
داداشام بد روم غیرتی بودن
چون تک دختر بودم دیگه بدتر ...
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_13
با فکری مشغول رفتم اتاقم
و بعد برداشتن روسریم از
خونه زدم بیرون و آرام آرام
شروع کردم به راه رفتن نمیدونم
چقدر تو فکر بودم اما وقتی به
خودم اومدم که دیدم روبه روی
باغ وایستادم رفتم داخل و کنار رودخونه روی یه تخته سنگ
نشستم و همونطور که به آب
زلال و خنک خیره شده بودم
به این خاستگار مجهول
فکر کردم .....
از_زبان_سیدعماد
زودتر از بابا اینا راه افتادم
وقتی رسیدم محو زیبایی
روستا شدم بابا گفته بود که
روستای خیلی زیبای هست ولی
فکرش و نمیکردم دیگه در این
حد زیبا باشه
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_14
وقتی یاد این می افتم که
چرا اینجام عصابم خورد میشه
(فلشبکبهدوروزپیش)
با کلافگی به بابا نگاه کردم و
گفتم: اخه بابا جان من با یه بچه
۱۵ ساله ازدواج کنم
بابا: سیدعماد پسرم اینجور
که فکر میکنی نیست درسته
سنش کمه ولی زن زندگیه ،
خانوم و زیباست مطمئن باش
بهتر از دختر رضا خان جایی
پیدا نمیکنی
من: بابا بازم این دلیل نمیشه
که من به خوام باهـ....
بابا پرید بین حرفم و با
خونسردی گفت: ببین سیدعماد
من حرفمو زدم توهم باید به
حرفم گوش بدی دیگه حرفی
نشنوم دو روز دیگه هم میریم خواستگاری
پ. ن:
(میخوان سیدمون و زن بدن هییی😂)
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_15
دستی تو موهام کشیدم با
کلافگی سویچ ماشین و برداشتم
و از خونه زدم بیرون و با سرعت
شروع به رانندگی کردم
شیشه ماشین و کشیدم پایین
و دستم و بهش تکیه دادم و به
بدبختی جدیدم فکر کردم .....
به خاطر این ماموریت جدید
مجبور به قبول کردن بودم اون
موقعه که سردار درمورد این باند
جدید بهمون گفت باید حتما اجازه
پدر و مادرتون باشه به بابا گفتم میخوام تو این ماموریت شرکت
کنم و اون با جواب نه ای که
داد بدحالم و گرفت منم گفتم
حتما باید تو این ماموریت شرکت
کنم اونم گفت به یه شرط و ......
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
|ــــــــــــــــــــــــ✨🕊✨ــــــــــــــــــــــ|
#نفس_سرهنگ
#نویسنده_خادمالرقیه
#پارت_16
(زمانحال)
انقدر تو فکر بودم که نفهمیدم
چطور سر از باغ در اوردم
از ماشین پیاده شدم و یه نگاهی
به ساعت کردم هنوز تا اومدن
بابا اینا خیلی مونده بود پس
تصمیم گرفتم یکم تو این باغ
دور بزنم یکی از دستامو تو جیبم
فرو بردم و مشغول قدم زدن شدم
با شنیدن صدای آب مسیر قدم
هامو به اون سمت تغییر دادم
وقتی به نزدیکی های رودخونه
رسیدم از دیدن منظره روبه روم
دهنم باز موند
اوووهخدایمن
درخت های انار و زردالو و ....
دست به دست هم داده بودن و
گرد تا گرد رودخونه و پوشونده
بودن و دخترکی که با لباس محلی
که زیر نور خورشید برق میزد روی
تخته سنگی نشسته بود
ناشناسنظریحرفیداشتیدبهگوشم
https://harfeto.timefriend.net/16673238929853
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈••✾🌱✾••┈┈•
🕊
✨🕊
🕊✨🕊
✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊
🕊✨🕊✨🕊✨🕊
✨🕊✨🕊✨🕊✨🕊
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_1
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی❌
تو در قلب من جای داری
و خدا در قلب تو!
تـازه فهمیـدم
راز نزدیک تـرشدنـم را بـه خـدا...
هوای اول صبح سوز داشت و باعث شد قدم هایش را تند تر بردارد وقتی به نزدیکی خانه
رسید بین رفتن و نرفتن ماند با خودش گفت اگه برم و بقیه از خواب بیدار شده باشن چه؟
همین لحظه صدای باز و بسته شدن در حیاطشان اورا از فکر بیرون آورد سریع پشت درختی
که در نزدیکیش بود پناه گرفت که دید پسری از خانه اشان بیرون آمده و به سمت ماشینی که
جلوی در حیاط پارک بود رفت
با تعجب ضربه ای به پیشانی خود میزند و زیر لب می گوید: خاک بر سرت دختر حواست
کجاست چرا این ماشین به این بزرگی را ندیدی ... یعنی که بود؟
بعد از اینکه از رفتن آن پسر مجهول مطمئن شد به سمت خانه اشان قدم برداشت در نزدیکی
در حیاط اشان باز مثل هر روز سرش گیج رفت و معده درد امانش را برید مزه ی خون را در
دهانش حس کرد و باعث شد حالش بهم بخورد روی دوپا نشست و عوق زد باز هم خون بالا
آورد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_1 #نویسنده_خ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_2
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی❌
بد شانس تر از او وجود نداشت همین لحظه در خانه باز شد و برادرش مثل همیشه شاد و
خندان ازخانه بیرون آمد اما با دیدن او سرجایش میخ کوب شد
وحشت زده اسمش را صدا زد ولی نای حرف زدن نداشت و همین هم باعث نگرانی بیشتر
برادرش شد
با سرعت به سمتش آمد و گفت: مونیکا؟؟؟؟؟ چی شده...
کمکش کرد تا بلند شود به برادرش تکیه دادو به داخل حیاط رفتندو وقتی از انجا گذشتن قبل
از وارد شدن به خانه ایستاد و با صدای ضعیفی روبه برادرش گفت: داداش لطفا به بقیه چیزی
نگو نمیخوام الکی نگرانشون کنم
فقط سری تکان داد در را باز کرد و مونیکا را تا اتاقش برد بعد از اینکه کمک کرد خون هارا از
صورتش بشورد و روی تختش دراز بکشد با قیافه ای نگران از اتاق بیرون رفت
خیره به سقف سفید اتاقش به چند روز پیش فکر کرد" وقتی که هیچ غم و ناراحتی نداشت
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_2 #نویسنده_خ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_3
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
بادوستانش بیرون رفته بودن و مشغول خوش گذرانی بودند ناگهان معدهاش درد گرفت زیاد
توجه نکرد بعد از اینکه به خانه برگشت درد معده اش بیشتر و بیشتر شد تا جایی که خون بالا
آورد باز هم توجه نکرد اما روز بعد دوباره هم تکرار شد این بار ساده نگذشت پیش دکتر رفت بعد از
اینکه موضوع را به دکتر گفت دکتر نگاهی دلسوز به او انداخت (پیش خود فکر کرد حیف این
جوان است که در این سن به چنین بیماری مبطلا شود بیش از ۱۶، ۱۵ به او نمی خورد) از نگاه
دکتر اصلا خوشش نیامد و سر به زیر انداخت پس از گذشت چند ثانیه برایش آزمایش نوشت
بعد از اینکه آزمایش را انجام داد به او گفتند روز بعد بیاید و جوابش را بگیرد" با صدای تقه
هایی که به در اتاق خورد از فکر بیرون آمد و روی تخت نیم خیز شد و گفت:بفرمایید
در آرام باز شد و مادرش داخل شد و روی تخت کنارش نشست و حالش را پرسید با یک خوبم
جواب مادرش را داد و گفت: مامان امروز مهمان داشتیم؟
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_3 #نویسنده_خ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_4
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
مادرش درحالی که موهایش را نوازش میکرد گفت: بله پسر دوست پدرت اینجا بود و انگار
کاری در اینجا برایش پیش آمده بود که یک سر هم به پدرت زد
درحالی که روی تخت دراز میکشید آهانی گفت
مادرش درحالی که از اتاق بیرون میرفت گفت: فردا دوباره قراره بیاد و یه چند تا مدارک از
پدرت بگیره
سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت فکرش درگیر مریضی اش بود و اصلا به این پسر مجهول
فکر نمیکرد ولی یک حس کنجکاوی عمیق نسبت به آن داشت
در اثر دارو هایی که خورده بود کم کم حس گیجی و خواب به او چیره شد و اورا به دنیای
خواب برد ساعت ها خواب بود و برادرش نگران خواهری بود که نه برای نهار از اتاق بیرون امد
و نه برای شام یکم خوابش غیر طبیعی بود از جا برخواست تا به اتاق خواهرش برود و اورا
بیدار کند ولی همین لحظه صدای آیفن بلند شد و باعث شد راهش را به آن سمت کج کند
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_4 #نویسنده
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_5
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
با شنید سر و صدا هایی از دور و اطرافش کمی پلکش را تکان داد و لای چشمانش را باز کردو
با اتاق تاریک که با نور نقره ای ماه کمی روشن شده بود روبه رو شد تختش زیر پنجره بزرگ
اتاقش بود روی تخت نشست و به ماه خیره شد ، بدن درد بی سابقه و عجیبی گریبان گیرش
شده بود و از طرفی دیگر معده دردش داشت از کنترل خارج میشد
ناگهان صدای حرف زدن پسری آمد انگار با تلفن حرف میزد کمی آن طرف تر از پنجره اتاقش زیر
نور ماه پسری با موهای لخت که در اثر خم کردن سرش در حوا به پرواز در آمده بودن و
پیراهن آستین بلندسورمه ای و پالتوی بلند مشکی و شلوار سورمه ای از او در آن شب زیر نور
ماه شبهی زیبا ساخته بود که چشمان دخترک پشت پنجره را قفل خود کرده بود گویی دختر
برای چند مدت دردش را از یاد برد و خیره به او در انتظار حرکتی از طرف او بود آرام آرام
مشغول راه رفتن شد و با پشت خط شروع به حرف زدن کرد ( خیلی ممنون شما لطف دارین
دیدین گفتم به خود خدا توکل کنید حل میشه ، خود امام رضا شفای همه و میده مگه میشه پنجره فولاد رضا شفا نده ... )
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_5 #نویسنده_
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_6
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
صدای گرم و بم پسر در سرش میپیچید و مانند نسیمی گرم سراسر وجودش را گرمای دلچسبی
می بخشید برایش تعجب آور بود با اینکه در کشور لهستان بزرگ شده بود پسر های مختلفی را
دیده بود خیلی ها پشنهاد دوستی به او داده بودن و حرف های عاشقانه به او گفته بودند ولی
هیچ کدام چنین آرامشی در صدای خود نداشتند و این آرامشی که در تک تک کار های پسر
نمایان بود اورا متعجب کرده بود ... روی تخت دراز کشید و دوباره به سقف خیره شد یهو یاد
حرف آخر آن پسر افتاد ( خود امام رضا شفای همه و میده... ) فکرش بدجور مشغول شده بود
با خود فکر میکرد این امام رضا کیست که به تواند شفا بدهد؟؟ و کلی چرای دیگر که جوابی
برایشان نداشت در یک تصمیم سریع بلند شد و سمت پنجره رفت و درش را باز کرد
پسر تا برگشت که برود ناگهان نگاش به دختری افتاد که باد آزادانه در موهایش بازی میکرد و
هر کدام را به سوی میبرد نور ماه روی صورتش افتاده بود و زیبایش را دوچندان کرده بود
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_6 #نویسنده_
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_7
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
پسرسریع به خود آمد و سر به زیر انداخت و مشغول سرزنش خود و استغار و طلب بخشش از
معبود خود شد ولی مونیکا از این کار تعجب کرد صدایش را بلند کرد و خطاب به پسر گفت:
سلام ببخشید شما باید پسر دوست پدرم باشید ، یک سوال ازتون داشتم...
با همان سر پایین در جواب حرفش گفت: سلام بله بفرمایید؟
مونیکا درحالی که از سر پایین پسر تعجب کرده بود گفت : من ناخواسته کمی از مکالمه شما رو
شنیدم و میشه ازتون بپریم امام رضا کیه؟ چیه؟ چطور میتونه کسی و شفا بده؟
پسر یک لحظه چشمانش از فرت تعجب گشاد شد ولی خیلی زود به حالت عادی برگشت و
لبخند محوی بر لبانش ظاهر شد با همان آرامش صدایش که مونیکا دوست داشت او فقط
حرف بزند. گویی صدایش مثل یک لالایی عمل میکرد، گفت : خدا رو میشناسید؟
مونیکا در جواب این پرسش گفت: بله معبود عالم را میشناسم چرا؟
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_7 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_8
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
پسر به حرف آمد: چون پروردگار راهنمایانی را به زمین فرستاده تا بندگانش گمراه نشودند به
این راهنمایان پیامبران و امامان گفته میشوند که امام رضا(ع) هم یکی از آن امامان است و به
خاطر اینکه اینکه این امام بزرگوار بسیار مهربان بودند البته همه امامان مهربان و دلسوز بودند
امام رضا ضامن آهو ها است وقتی که یک شکارچی قصد شکار آهویی را دارد امام ضمانت
آهویی که به تازگی مادر شده بود را کرد و آهو رفت و پس از شیر دادن به فرزندش به نزد امام
و شکارچی باز گشت این گونه بود که لقب ضامن آهو را به امام رضا غریب طوس دادن آرامگاه
و حرم این امام در ایران و درشهر مشهد قرار دارد این امام خیلی از افراد بیمار را شفا داده
است یک پنجره فولاد دارد که کلی معجزه شفا را به خود دیده است ... برای شناخت بیشتر این
امام بزرگوار و بقیه امام ها اگر درباره آنهه تحقیق کنید فکر کنم بهتر متوجه شوید.
مونیکا که عمیق در فکر بود فقط سری تکان داد حرف های این پسر مجهول که هنوز اسمش را
هم نمی دانست بدجور اورا به فکر برده بود تاثیر حرفهایش خیلی زیاد بود
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_8 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_9
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
انگار دقیق از عمق
قلبش بر قلب مونیکا جاری شده بود که فقط با شنیدن حرف های پسر محبت عمیقی را نصب
به امامان در وجود خود حس میکرد عشق و محبت به امام رضا گویی بیشتر بود
پسر تا پشت به او کرد و اولین قدم را برداشت مونیکا به خود آمد و با هول پرسید: ببخشید
یک لحظه صبر کنید میتونم اسم شما را بدونم؟
پاهای پسر از حرکت ایستاد و نفس عمیقی کشید و بعد صدای آرام و بمش در فضا پیچید:
"عباس ،امیرعباس"
چند بار زیر لب اسم پسر را زمرمه کرد چنان غرق فکر شده بود که وقتی به خود آمد خبری از
امیر عباس نبود با وزیدن باد سردی سریع تکیه از دیوار گرفت و پنجره را بست و روی تخت
نشست تصمیماتی با خود گرفته بود که نمی دانست درست است یا نه لباس عوض کرد و
موهایش را بست و از اتاق خارج شد پدر و مادر و برادرش در پذیرایی نشسته بودند و هر کدام
مشغول کاری بودند با دیدن او دست از کار کشیدن و گرم مشغول پرسیدن حال او شدند ،
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_9 #نویسنده_خادم
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_10
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختر بود و تک خاطرش پیش خانواده بسیار عزیز بود کنار برادرش جایی گرفت و خطاب به پدرش
گفت: پدر من تصمیمی گرفتم که در درستی اون شک دارم و اومدم نظر شما رو بدونم
پدرش منتظر چشم به دخترش دوخت تا تصمیمش را بگوید
نگاهی در جمع چرخاند و لب باز کرد: من تصمیم گرفتم یک سفر به ایران داشته باشم
همه از تصمیم او به شدت تعجب کردند پدرش که آثار خوشحالی را میشد در چهره اش دید
گفت: چه تصمیم خوبی گرفتی چرا که نه حتما ترتبی میدم و کار های سفرت و هرچه زودترجور میکنم
مادرش نیز مثل پدرش از تصمیمش استقبال کرد ولی انگار آدام برادرش زیاد راضی نبود
بعد از تشکر از پدر و مادرش و بوسیدن گونه هایشان دست دور گردن آدام انداخت و در
گوشش گفت: چی شده که خان داداش ما سگرمه هاش تو همه؟
با خوردن نفس هایش به گردن و گوشش خنده اش گرفت و مونیکا را کمی از خود دور کرد و
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_10 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_11
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
گفت: آخه تنهایی اونم تو کشور غریب...
پدرش نگذاشت حرفش را تمام کند و گفت : نگران نباش پسرم تو ایران آشنا زیاد دارم بعدش
هم مونیکا دیگه بچه نیست بزرگ شده
مونیکا را نشان داد و رو به پدر گفت: کجای این بزرگ شده اخه ؟ همش ۱۶ سالشه بابا
پدرش دستش را به علامت سکوت بالا اورد یعنی دیگر بحثی نباشد همان که گفتم.
مونیکا از انکه پدر و مادرش به او اجازه رفتن به ایران را داده بودن خیلی خوشحال بود با درد
گرفتن معده اش تاره یاد بیماری اش افتاد
نگاهی به ساعت روی میز انداخت که با دیدن ساعت
مغزش سوت کشید از زمان دارو هایش پنج ساعت گذشته بود و اگر سریع قرص هایش را نمی خورد خدا میداند چه میشد
به پدر و مادرش و برادرش شب بخیر گفت و به سمت اتاقش رفت و وارد شد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_11 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_12
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و لباس پوشیده و مرتب از اتاق بیرون آمد بعد خوردن صبحانه و
خدافظی از مادرش از خانه بیرون زد ماشین آدام را از پارکنیگ بیرون اورد و به سمت جای
همیشگی که پاتوق او و دوستانش بود رفت شیشه ماشین پایین بود و موهایش را باد به بازی
گرفته بود وقتی به محل مورد نظر رسید ماشین را پارک کرد و پیاده شد دوستانش را از همین راه دور توانست تشخیص بدهد دستی برایشان تکان داد و به سمتشان رفت آن روز را سعی کرد
با بچه ها خوش بگذراند و به هیچ چیز فکر نکند وقتی به آنها قضیه سفرش را گفت هرکدام
نظری دادند و در آخر برایش سفری خوب را آرزو کردند شب که به خانه برگشت پدرش به او گفت کار هایش را درست کرده است...
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_12 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_13
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
و برایش بلیط گرفته است زمان رفتنش هم فردا صبح ساعت هشت بود
شب از هیجان زیاد خوابش نبرد و صبح زود با قیافه ای خواب آلود اماده شد و همراه با
خانواده اش به فرودگاه رفتند
وقتی زمان پروازش رسید تک به تک اعضای خانواده اش را در
آغوش کشید و بعد از خدافظی و شنیدن نصیحت های مادر و برادرش به سمت هواپیما رفت و
سوار شد صندلی کنار پنجره را انتخاب کرد و نشست دستی برای برادرش تکان داد و با صدای
خدمه نگاه از بیرون گرفت به آن داد
بعد از بستن کمربند و حرکت هواپیما هدفنش را روی گوشش گذاشت و چشمانش را بست کم
کم خواب اورا به دنیای بیخبری برد با دردی که در میان معده اش حس کرد از خواب بیدار شد و
دست روی معده اش گذاشت و از جا بلند شد مزه خون را در دهانش حس میکرد دختری که
کمی آن سو تر نشسته بود متوجه او شد و گفت: چی شده خانم ؟
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_13 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_14
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
با صدای آن دختر توجه چند نفر دیگر هم به مونیکا جمع شد کافی بود کلمه ای حرف بزند تا
بالا بیاورد پس فقط سری تکان داد و به سمت سرویس بهداشتی ها رفت توی روشویی خم شد
و بالا اورد باز هم خون گریه اش گرفته بود دهانش را شست و دوباره به جای خود برگشت و
نشست دارو هایش را خورد و دوباره چشمانش رابست یاد حرف آن پسر افتاد که گفته بود
" امام رضا(ع) شفا میده "
از ته دل اسم امام رضا(ع) را صدا زد در اثر دارو ها کم کم خوابش برد در خواب دشتی سرسبز
را دید که پوشیده از گل های زیبا و رنگا رنگ بود چرخی دور خود زد و ایستاد شخصی را از
دور دید که به این سمت می آمد قدی بلند و رشید داشت صورتی نورانی و شال سبزی بر سر
داشت نزدیک که رسید با صدای زیبا و دلنشینی گفت: سلام دخترم
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾🖤✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_14 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_15
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
نمیداند چرا ولی بی دلیل خجالت کشید از مهربانی اش سرش را به زیر انداخته و جوابش را
محترامانه داد: سلام
مرد زیبا روی گفت: من را صدا زدی ؟ با من کاری داشتی دخترم؟
مونیکا گیج نگاهی به او انداخت و کمی با خود فکر کرد ناگهان چیزی یادش آمد قبل از خواب
نام "امامرضا(ع)" را صدا زده بود، یعنی .... یعنی او ....
زبان ریحانه بند آمده بود و قدرت تکلمش را از دست داده بود مرد که گویی این را فهمید
لبخندی دلنشین بر لب آورد دست نوازش خود را بر سر مونیکا کشید و گفت: نگران نباش ، همه
چی درست میشه ، ازمعبودت تشکر کن و بیشتر بشناسش خدا همه بنده هاش و دوست داره....
ناگهان از خواب پرید و درحالی که نفس نفس میزد دور و برش را نگاهی کرد که دید همه خانم
ها حجاب دارند با تعجب زیر لب زمزمه کرد یا خدا ، یعنی من انقدر خوابیده ام که به ایران
رسیدیم؟ دست در کیفش کرد و هدیه آدام را بیرون آورد
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_15 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_16
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
یک روسری زیبا با طرح های قشنگ و
ساده موهایش را بالای سرش جمع کرد و روسری را مانند دختر بغل دستی اش درست کرد
اولین بارش بود که روسری سر میکرد و کمی سختش بود وقتی به فرودگاه رسیدند از هواپیما
پیاده شد و بعد از تحویل گرفتن چمدان ها به سمت خروجی فرودگاه رفت
با کنجکاوی اطرافش را نگاه کرد تهران برایش جالب بود جالب تر از آن دیدن دخترها و خانم ها با روسری و چادر
کسی صدایش کرد به عقب برگشت که مردی را دید با زبان انگلیسی جوابش را داد
مونیکا: بله ؟
مرد غریبه: راننده تاکسی هستم میتونم کمکتون کنم؟
مونیکا: بله بله ممنون
راننده چمدانش را درون صندوق عقب ماشین گذاشت و در عقب را برایش باز کرد مونیکا تشکری کرد و نشست
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_16 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_17
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
کمی که گذشت گوشی اش به صدا در آمد یادش آمد که پدرش گفته بود به ایران که رسید به او زنگ بزند سریع جواب داد و بعد از احوال پرسی پدرش ادرس خانه ای که قرار بود انجا بماند را به او داد تا امد قطع کند چیزی یادش امد و سریع گفت: پدر ببخشید میشه ادرس خانه دوستتان اقای حسینی رو بهم بدید؟
پدر: چیکارش داری؟
مونیکا: هیچی از مامان شنیدم که دختر دارن شاید تونستیم دوست های خوبی بشیم
پدر: باشه دخترم یادداشت کن ........
مونیکا: خیلی متشکرم بابا بای
پدر: مواظب خودت باش بای
نمیخواست تا مطمئن نشده است چیزی را به خانواداش بگوید
وقتی به خانه رسید پول تاکسی را پرداخت و داخل رفت خانه ای در کرمان مونیکا حسابی از خانه خوشش امده بود
بعد از اینکه لباس هایش را درون کمد چید لباس هایش را عوض کرد و به سمت تخت رفت تا کمی استراحت کند
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_17 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_18
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
ولی هرچه کرد نتوانست بخواب انگار خواب از چشم هایش فراری بود
از_زبان_مونیکا
نمیدونم چرا خوابم نمیبرد با اینکه خیلی خسته بودم و تمام بدنم درد میکرد همش چهره اون اقا جلوی چشمام بود
با فکر کردن بهش یه ارامش عجیبی حس کردم و کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد
با صدای عجیبی از خواب بیدار شدم
حرف های عجیب و غریبی میومد از روی تخت بلند شدم و به سمت پنجره رفتم صدا خیلی نزدیک بود با دیدن مسجدی در نزدیکی خونه فهمیدم که صدای اذانه اخه از پدر شنیده بودم و دربارش برام توضیح داده بود
پرده و انداختم و به سمت سرویس رفتم بعد اینکه دست و صورتم وشستم اماده شدم و از خونه رفتم بیرون که در واحد روبه رویی باز شد و
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_18 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_19
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
در واحد روبه رویی باز شد و با دیدن کسی که از در بیرون اومد ضربان قلبم رفت رو هزار وای خدای من اصلا فکر نمیکردم ببینمش امیر عباس ، اینجا؟
خیره خیره داشتم نگاهش میکردم که سریع سرش و انداخت پایین و با تعجبی که تو صداش بود گفت: سلام ، شما ، ایران ؟
به انگلیسی گفتم : سلام ، بله خیلی دوس دارم برم مشهد برای همین اومدم ایران.
عشقیعنۍهمانلحظهاۍکه
نگاهترا ازنامحرممیگیرۍتامھدۍ
فاطمھ نگاهتکند :)
دستی به صورتش کشید و گفت : بله خوش اومدید یاعلی
تا پشت کرد و خواست بره سمت اسانسور که یهو دختره ریزه میزه ای از خونشون اومد بیرون و با عجله گفت: امیرررررر عباس صبر کن
امیر عباس با شنیدن صدای دختره سریع برگشت طرفش و با دیدنش چشماش گرد شد و گفت: این چه وضعیه 🤨
با تعجب به دختره نگاه کردم یه لباس سرهمی پوشیده بود موهاش هم ازاد دورش بود ، اینکه لباسش بد نبود پس چرا گیر داد بهش؟
با صدای دختره برگشتم طرفش
دختره:خب...خب ببخشید داداش میترسیدم بری با عجله اومدم یادم رفت چادر سر کنم 😢
امیر عباس پوفی کشید و گفت: باش حالا زود کارت و بگو برو داخل
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_19 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_20
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختره رفت جلو و یه پاکت گرفت طرف امیرعباس و گفت: اینو مامان داد بدم
بهت و بعد سریع رفت داخل و در و بست
دستی تو موهاش کشید و رفت منم بعد چند دقیقه به سمت اسانسور رفتم که دیدم طبقه پایین یکم منتظر موندم تا بیاد بالا وقتی اومد سوار شدم که دیدم یه دختره هم داخله یه چیز مشکی روی سرش بود که نفهمیدم چیه ولی خیلی قشنگ بود وقتی اسانسور رسید اول دختره پیاده شد بعد من، رفتم سمت خیابون که چندتا پسره داشتن رد میشدن با دیدن من سرعت قدم هاشون و کم کردن و یکی شون
گفت: واو ببینید دختر خارجی و
یکی دیگشون گفت: چشاشو ، چند دادی واسه لنز خوشگله؟
اولیه دوباره گفت: کلا چند دادی واسه این صورت هوم؟ یه امروز و بیا با ما خوش میگذره ها
دیگه داشت گریم میگرفت که یهو سایه کسی و کنارم دیدم و بعد صدای امیر عباس و : زود بزنید به چاک تا صبرم تموم نشده ...
یکی از پسرا گفت: اووو ببینید جوجه سپاهی و ، مثلا اگه صبرت تموم بشه چیکار میکنی؟😏😂
برگشتم طرف امیرعباس تو اون لباس خیلی قشنگ شده بود تاحالا از این لباسا ندیده بودم
امیر عباس خونسرد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: بچه ها انگار این دوستان دلشون گونی میخواد مگه نه؟
صدای چندتا پسر دیگه و از پشت سرمون شنیدم که گفتن: بله چجورم قربان😁
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•