عشقـہ♡ چهارحرفہ
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• •┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈• رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ" #پارت_19 #نویسنده_خاد
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
•┈┈┈┈┈••✾🕊✾••┈┈┈┈•
رمان"ماهنقرهاۍوطنینصدایٺ"
#پارت_20
#نویسنده_خادمالرقیه
#کپی ❌
دختره رفت جلو و یه پاکت گرفت طرف امیرعباس و گفت: اینو مامان داد بدم
بهت و بعد سریع رفت داخل و در و بست
دستی تو موهاش کشید و رفت منم بعد چند دقیقه به سمت اسانسور رفتم که دیدم طبقه پایین یکم منتظر موندم تا بیاد بالا وقتی اومد سوار شدم که دیدم یه دختره هم داخله یه چیز مشکی روی سرش بود که نفهمیدم چیه ولی خیلی قشنگ بود وقتی اسانسور رسید اول دختره پیاده شد بعد من، رفتم سمت خیابون که چندتا پسره داشتن رد میشدن با دیدن من سرعت قدم هاشون و کم کردن و یکی شون
گفت: واو ببینید دختر خارجی و
یکی دیگشون گفت: چشاشو ، چند دادی واسه لنز خوشگله؟
اولیه دوباره گفت: کلا چند دادی واسه این صورت هوم؟ یه امروز و بیا با ما خوش میگذره ها
دیگه داشت گریم میگرفت که یهو سایه کسی و کنارم دیدم و بعد صدای امیر عباس و : زود بزنید به چاک تا صبرم تموم نشده ...
یکی از پسرا گفت: اووو ببینید جوجه سپاهی و ، مثلا اگه صبرت تموم بشه چیکار میکنی؟😏😂
برگشتم طرف امیرعباس تو اون لباس خیلی قشنگ شده بود تاحالا از این لباسا ندیده بودم
امیر عباس خونسرد دستاش و توی جیب شلوارش فرو برد و گفت: بچه ها انگار این دوستان دلشون گونی میخواد مگه نه؟
صدای چندتا پسر دیگه و از پشت سرمون شنیدم که گفتن: بله چجورم قربان😁
(#کپی از رمان فقط با ذکر نام نویسنده وگرنه حرام و پیگرد قانونی دارد)
ناشناس بگوشیم:
https://harfeto.timefriend.net/16729325764576
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•
@eshghe4harfe
•┈┈┈┈••✾❣✾••┈┈┈┈•