eitaa logo
عشقـہ♡ چهارحرفہ
799 دنبال‌کننده
5.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
58 فایل
⊰•✉🔗͜͡•آبۍ‌تَراَزآنیم‌ڪِہ‌بۍرَنگ‌بِمیریم، 💙!! اَزشیشِہ‌نَبۅدیم‌ڪِہ‌بـٰا‌سَنگ‌بِمیریمシ! . . حا سین یا نون:حسین(ع) پ لام یا سین:پلیس سازمان‌اطلاعاتموڹ⇦|‌ @shorot4 فرمانده‌مون ツ @HEYDARYAMM تولد: ۵/۱۱/۹۹ انتقادتون بفرمایید بعد ترک کنید :(!
مشاهده در ایتا
دانلود
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من بعد اینکه به
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ وایستادم یکی از محافظا گفت: اِههه بچه ها شکار خودش اومد تو دام اون یکی گفت: ولی عجب چیزیه نه؟ کم کم داشتن عصاب نداشته منو تحریک میکردن دیگه صبر نکردم به اراجیفشون ادامه بدن و یه تیر به اونی که کنار در بود زدم که افتاد تا بقیه بفهمن چی شده سریع به دختره گفتم: بدو فقط تا میتونی بدو و از خونه برو بیرون یه ماشین بیرونه برو اونجا با ترس نگاهم کرد و بعد شروع کرد به دویدن یهو صدای فریاد اون دوتا بلند شد تا خواستم از پنجره برم بیرون یهو بازوم سوخت برگشتم که دیدم پشت سرم وایستادن و اسلحه هاشون و روم نشونه گرفتن با یه پوذخند برگشتم و صاف وایستادم نگاهم به پشت سرشون افتاد که اقا محمدرضا و دیدم زود نگاهم و گرفتم تا متوجه اون نشن ولی تا به خودم بیام یکیشون بهم شلیک کرد تیرش خورد تو شکمم دوباره خواست شلیک کنه که اقا محمد رضا اون یکی و زد حواسش به من نبود یه لحظه نگاهش افتاد بهم و بعد صدای شلیک بود که توی فضا پیچید چشمام و بستم چند دقیقه گذشت اما من هیچ دردی و حس نکردم با تعجب چشمام و باز کردم که با دیدن اقامحمدرضا که غرق خون روی زمین افتاده بودحس کردم یه لحظه قلبم نزد سریع به اون محافظهِ شلیک کردم و رفتم طرف اقا محمد رضا به سختی نفس میکشید اشکام و مثل سیل از چشمام میومدن سریع بیسیم زدم و گفتم یه آمبولانس بفرستن با گریه به بچه ها گفتم همه چی تموم شد اما اقا محمد رضا تیر خورده... خودمم وضع بهتری نداشتم خون زیادی از دست داده بودم کم کم داشتم از حال میرفتم که دیدم بابک و بقیه اومدن خیالم راحت شد و بعد دیگه هیچی نفهمیدم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تۅ‌را‌باید‌‌بلندخواند... مثل‌ڪوھ...🙃🌱 ڪو‌ه‌هـایۍڪہ برفِ‌نوڪ‌قولہ‌شان‌را هیچ‌آفتابۍ‌آب‌نمۍ‌کند... چہ‌بغض‌ھا‌کہ‌پاۍ‌این‌جملہ‌شکست: عزیزان‌من‌بنابہ‌تقدیر‌الھۍ‌ امروز‌ا‌زمیان‌شمارفتہ‌ام....💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلم‌‌از‌خودم‌عالم‌و‌آدم‌گرفٺہ‌هے‌میگیم‌آقا‌ منٺظرظهورٺیم‌ولے‌اصلا‌اقا‌رو‌یادموݧ‌ نیسٺ‌😔💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
بہ‌سلامتے‌روزۍ‌ڪہ‌بهم‌بگݧ‌ منتظر‌دسٺور‌شما‌هسٺیم‌فرمانده😜😎 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
روزی کمی با قرآن🌱✨ لَٰكِنِ اللَّهُ يَشْهَدُ بِمَا أَنْزَلَ إِلَيْكَ ۖ أَنْزَلَهُ بِعِلْمِهِ ۖ وَالْ
روزی کمی با قرآن🌱✨ يَا أَهْلَ الْكِتَابِ لَا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَلَا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ ۚ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَكَلِمَتُهُ أَلْقَاهَا إِلَىٰ مَرْيَمَ وَرُوحٌ مِنْهُ ۖ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَرُسُلِهِ ۖ وَلَا تَقُولُوا ثَلَاثَةٌ ۚ انْتَهُوا خَيْرًا لَكُمْ ۚ إِنَّمَا اللَّهُ إِلَٰهٌ وَاحِدٌ ۖ سُبْحَانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ ۘ لَهُ مَا فِي السَّمَاوَاتِ وَمَا فِي الْأَرْضِ ۗ وَكَفَىٰ بِاللَّهِ وَكِيلًا ﴿١٧١﴾ لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْدًا لِلَّهِ وَلَا الْمَلَائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ ۚ وَمَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبَادَتِهِ وَيَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعًا ﴿١٧٢﴾ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحَاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَيَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ ۖ وَأَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَاسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذَابًا أَلِيمًا وَلَا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَلَا نَصِيرًا ﴿١٧٣﴾ يَا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جَاءَكُمْ بُرْهَانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَأَنْزَلْنَا إِلَيْكُمْ نُورًا مُبِينًا ﴿١٧٤﴾ فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿١٧٥﴾ يَسْتَفْتُونَكَ قُلِ اللَّهُ يُفْتِيكُمْ فِي الْكَلَالَةِ ۚ إِنِ امْرُؤٌ هَلَكَ لَيْسَ لَهُ وَلَدٌ وَلَهُ أُخْتٌ فَلَهَا نِصْفُ مَا تَرَكَ ۚ وَهُوَ يَرِثُهَا إِنْ لَمْ يَكُنْ لَهَا وَلَدٌ ۚ فَإِنْ كَانَتَا اثْنَتَيْنِ فَلَهُمَا الثُّلُثَانِ مِمَّا تَرَكَ ۚ وَإِنْ كَانُوا إِخْوَةً رِجَالًا وَنِسَاءً فَلِلذَّكَرِ مِثْلُ حَظِّ الْأُنْثَيَيْنِ ۗ يُبَيِّنُ اللَّهُ لَكُمْ أَنْ تَضِلُّوا ۗ وَاللَّهُ بِكُلِّ شَيْءٍ عَلِيمٌ ﴿١٧٦﴾
ذڪر روز یـڪـشـنـبہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سال‌جدید‌‌آمد‌اما‌آقای‌ما‌نیامد امسال‌راهم‌بایدبدون‌اوآغازڪنیم 😔💔 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دارم‌میچینم‌سفره‌هفت‌سین‌اما‌ فڪر‌توام‌ڪہ‌تو‌صحرا‌خیمہ‌زدۍ‌آقا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_هشتم #خانومہ_شیطونہ_من وایستادم یکی
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ [دانای‌ڪل] وقتی رسیدن که دیر شده بود باران و محمدرضا غرق در خون بودن سریع اونا رو منتقل کردن به بیمارستان حال بابک خوب نبود هم نگران خواهرش بود و هم رفیقش که از برادر بهش نزدیک تر بود محمدرضا تو کما بود و باران هم حالش خیلی خوب نبود همه نگران بودن [بابک] وقتی رفتم بیرون در بسته شد هرچی باران و صدا زدم جواب نداد دیگه داشتم کلافه میشدم با سرعت رفتم سمت ماشین و نشستم رو به فرید گفتم: فرید بدو از دوربین ببین باران داره چیکار میکنه بعد چند دقیقه فرید با صدای لرزونی گفت: دختره و فراری داد اما با صدای باز شدن در ماشین بقیه حرفشو خورد محمد رضا با سرعت رفت طرف دیوار و ازش رفت بالا و بعد پرید داخل دیگه داشت گریه ام میگرفت دوتا از عزیز ترین های زندگیم توی خطر بودن و از دست من کاری بر نمیومد چند دقیقه که گذشت دختره از خونه اومد بیرون و اطرافشو نگاه کرد وقتی ماشین و دید اومد طرف ماشین رو به فرزاد گفتم: تو مواظب دختره باش ما میریم داخل و بعد با بچه ها رفتیم داخل وقتی وارد خونه شدیم یهوصدای تیر اومد از ترس رنگم پرید با سرعت رفتم طرف اتاق که با دیدن صحنه روبه روم اشک توی چشمام جمع شد باران و محمد رضا غرق در خون بودن 😭 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هفتاد_نهم #خانومہ_شیطونہ_من [دانای‌ڪل] وق
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ نمیدونم کی آمبولانس رسید و کی منتقلشون کردن بیمارستان نمیدونم انگار توی یه خلصه بودم درکی از اطرافم نداشتم مثل مرده ها شده بودم وقتی درکتر گفت محمدرضا تو کماست و باران حالش اصلا خوب نیست انگار روح از بدنم رفت یه هفته گذشته بود اما هنوز محمدرضا از کما بیرون نیومده بود فقط یکم حال باران بهتر بود اما هنوز بیهوش بود [باران] با سردرد عجیبی چشمام و باز کردم یکم که گذشت همه چی یادم اومد واااای یعنی حال اقا محمد رضا چطوره؟ تا اومدم بلند شم صدای یکی از دستگاها های کنارم بلند شد که باعث شد یه پرستار با سرعت بیاد داخل وقتی چشمای باز منو دید انگار خیالش راحت شده باشه گفت: حالت خوبه درد نداری؟ من: ممنون خوبم نه درد ندارم فقط یه سوال داشتم پرستار: بپرس من:چند روزه من بیهوشم پرستار:دوهفته مخم سوت کشید اوووه چقدر بیهوش بودم من: اهان اون اقایی که تیر خورده بود اون چی؟ پرستار: اون توی کماست با این حرفش انگار دنیا روی سرم خراب شد هرچقدر که سعی کردم انکار کنم که دوستش دارم نشد که نشد الان که توی کماست از حسم مطمئن شدم خدایا اگه ما مال همیم مهرمنم به دلش ینداز اگه نه کمک کن فراموشش کنم دلم نمیخواد گناه کنم ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد #خانومہ_شیطونہ_من نمیدونم کی آمبولا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ دو روز گذشت حالم بهتر شده بود دیگه از بیمارستان حالم داشت بهم میخورد یه نقشه داشتم صبر کردم وقتی شب شد بعد اینکه پرستار اومد و سرمم و چک کرد و رفت بلند شدم لباسام و عوض کردم و از پنجره رفتم بیرون با سرعت یه تاکسی گرفتم و ادرس خونه فاطمه اینا و دادم وقتی رسیدیم پول تاکسی و حساب کردم و رفتم تا اومدم زنگ در و بزنم در باز شد و فاطمه اومد بیرون یهو پریدم جلوش و گفتم پخخخخ که از ترس یه جیغ خفه کشید رنگش شده بود گچ دیوار من: سلاااام خواهری خودم فاطمه : سلام اییییییییی مرض و خواهری از ترس نزدیک بود سکته کنم من: حالا چیزی نشده فاطمه: نه په میخواستی چیزی هم بشه گونش و بوسیدم و گفتم: خوب بابا حالا دعوتم نمیکنی بیام تو ؟ فاطمه: اه چرا بیا تو مگه برا ادم حواس میزاری تو باهم رفتیم داخل که مامان فاطمه و دیدم بعد سلام و احوال پرسی با فاطمه رفتیم اتاقش روی تخت نشستم و گفتم: راستی کجا داشتی میرفتی؟ فاطمه: هیجا میخواستم برام مغازه من: اهان بلند شدم و وضو گرفتم بعد اینکه نمازم و خندم با فاطمه روی تخت دراز کشیدیم تختش یه نفره بود و به زور خودمون و جا داده بودیم هر لحظه امکان داشت بیوفتم فاطمه: راستی این دوهفته کجا بودی؟ من: بیمارستان فاطمه با جیغ گفت: چییییییییی من: جیغ نزن کر شدم هیچی تیر خورده بودم دوهفته بیهوش بودم دیروز بهوش اومدم امروز هم از بیمارستان فرار کردم فاطمه پوکرفیس نگاهم کرد و گفت: اخه چرا تو انقدر خلی ... کی و دیدی از بیمارستان فرار کنه ؟ من: ندیدم ولی من شروع کردم ان شاءالله بعد من بقیه هم یاد میگیرن فاطمه نوچ نوچی کرد و بلند شد گفت میره چیزی بیاره بخوریم خیلی نگران اقا محمد رضا بودم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074اینم‌‌یه‌پارت‌عیدیتون✨ ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞|دعای تحویل سال نو به صورت همخوانی زیبا 🔸نماهنگ"نوروز مهدوی" 🎧همخوانی دعای یا مقلب القلوب و الابصار و اشعار فارسی در مدح حضرت امام زمان عج الله تعالی فرجه الشریف🌹 🎉به مناسبت تقارن نوروز با نیمه شعبان 🚧کاری از: 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🎞مشاهده و دریافت فیلم باکیفیت: 📽 aparat.com/v/BRb9q 🌐کانال ایتا و تلگرام: 📲 @tasnim_esf •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
✨❤️عیده همه شما بزرگواران مبارڪ❤️✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ‌ یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌ حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـال نۅࢪۅزتان پیࢪۅز!! عیدهمہ‌شما‌بزرگواران‌مبارڪ✨🌸 •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
سلام‌رفقا!🌿 امیدوارم‌حال‌دلاتون‌خوب‌با‌شه!✨ عیدتون‌مبارک♥️. ان‌شاءالله‌سال‌جدیدسال‌خوبی‌براتون‌باشه پرازاتفاق‌های‌خوب،پرازشادی‌ولبخند‌^^ ان‌شاءالله‌سال‌ظهور‌مولامون‌وپايان‌چشم‌انتظاری‌های‌هزارساله‌مون‌باشه...! تو‌این‌روزا‌بیشتر‌به‌دیدار‌اقوام‌و‌فامیل‌هاتون‌بریدو از‌گوشے‌فاصله‌بگیرید🌻 ماهم‌فعالیت‌هامون‌تو‌دوران‌عید‌ڪمتر‌میشه‌‌‌ولے پابرجاست😉🌸
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
بسم رب نـور✨♥️
ذڪر روز دوشـنـبـہ🌱✨ •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دلداده‌ڪہ‌باشے‌‌همہ‌جا‌و‌همہ‌چیز‌‌عطر‌و‌بوۍ‌‌اورا‌میدهد‌‌‌بے‌هوا‌هواۍ‌‌اورا‌میڪنے‌اما‌‌دلت میگیرد‌وقتے‌یاد‌‌آن‌میافتی‌ڪہ‌او‌نیسٺ‌و‌ غایب‌اسٺ‌‌وبغض‌میڪنے •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
دلم‌دوباره‌‌خبرمیدهد‌حضور‌تورا بدوݧ‌فاصلہ‌حس‌میڪنم‌حضور‌ٺورا •┈┈••✾❣✾••┈┈• @eshghe4harfe •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از عشقـہ♡ چهارحرفہ
شڔوع پارٺ گذارۍ
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_یکم #خانومہ_شیطونہ_من دو روز گذشت حا
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ با صدای فاطمه به خودم اومدم فاطمه: چی شده باران چرا داری گریه میکنی دست کشیدم به صورتم خیسه خیس بود من کی انقدر گریه کردم سریع اشکام و پاک کردم و گفتم: چیزی نیست بلند شدم و شربتا و از دستش گرفتم و گذاشتم روی تخت دستشو گرفتم و کنار خودم نشوندمش و مشغول حرف زدن شدیم نیم ساعت گذشته بود که گوشیم زنگ خورد نگاه کردم دیدم بابک بود من: اووه اووه 🤦‍♀ فاطمه: چی شده من: بابکه میکشتم😢😂 فاطمه: حقته😜 تا جواب دادم صدای داد بابک پیچید تو گوشم بابک: باراااااااااااااان آب دهنمو قورت دادم و گفتم: آروم باش بابک بابک: تو یکی حرف نزن که اگه دستم بهت برسه میکشمت من: چرا ؟ بابک: حالا دیگه از بیمارستان فرار میکنی؟ من: خب هم دیگه حالم داشت از بیمارستان به هم میخورد هم حوصله ام سر رفته بود بابک:! اصلا قانع نشدم من: به من چه بابک: من که دستم به تو میرسه من: فکر نکنم بابک: یعنی چی من: اخه قرار برم جاییییییی بابک: کجا؟ من: حالا بعدا میگم بهت ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️
عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_هشتاد_دوم #خانومہ_شیطونہ_من با صدای فاطمه
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ بابک: میخواستم یه خبر بدهت بدم ولی دیگه نمیدم من: اههههه بابک اذیت نکن بابک: نه خدافظ من: بااااابک بابک:جااااانم من: همون که میدونی ... زودباش بگوووو بابک: محمدرضا بهوش اومده و تا بهوش اومد تورو ازم حاستگاری کرد چشمام گرد شد صدای بوق توگوشم پیچید هنوز تو هنگ حرف بابک بودم که با پس گردنی که خوردم به خودم اومدم به فاطمه که با قیافه حق به جانبی زل زده بود نگاه کردم و با چشم و ابرو گفتم چیه؟ فاطمه: چی گفت که رفتی تو هنگ؟ من: هاان ... هیچی چیزی نگفت فاطمه: آیااااا من به جا گوشام شاخ دارم؟ من: اره فاطمه: میکشمت خیز برداشت سمتم که پا گذاشتم به فرار حالا من بدو و فاطمه بدو چهار دور ... دور اتاقش و دویدیم من هنوز سرحال بودم ولی فاطمه از نفس افتاده بود با نفس نفس نشست روی تخت وگفت: ایییی بگم خدا چیکارت نکنه نفسم رفتتتت من: به من چه میخواستی رم نکنی دوباره اومد خیز برداره سمتم که در باز شد و مامانش اومد داخل وقتی فاطمه و اون حالتی دید گفت:‌ تو باز وحشی شدی ؟ من پوقی زدم زیر خنده اخ حالا مگه خندم بند میومد؟ ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16463081468074 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️