•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت269
- رفتین زیارت برا منم دعا کنین. یه حاجتی دارم شاید شما برام دعا کنید برآورده بشه
خیلی دلم میخواد بدونم چه حاجتیه که اینقدر براش مهمه و از همه میخواد براش دعا کنن، به هر حال به من رو انداخته تا دعاش کنم، بی احترامیه اگه جواب ندم، کمی سرم رو بالا آوردم وگفتم
- حتما دعاتون میکنم، امیدوارم به حق امام زمان علیه السلام هرچه زودتر حاجت رواشین.
لبخند کجی گوشه ی لبش نشست و آروم گفت
- شما دلتون پاکه،مطمئنن اگر دعا کنین به مراد دلم میرسم
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب ان شااللهی گفتم و برگشتم که برم، آروم این شعرو خوند
ز کدام رَه رسیدی؟ زِ کدام در گذشتی؟
که ندیده دیده ناگه به درونِ دل فتادى؟
دلم به حالش سوخت، امیدوارم به مراد دلش برسه.
کفش هام رو پوشیدم و به همراه خانم جون و بقیه به طرف حرم حرکت کردیم
دلم برای مامان و بابا خیلی تنگ شده، نگاهی به ماه وسط،آسمون کردم که تو تاریکی، نورش رو از هیچ ستاره ای دریغ نمیکنه.
مثل حضرت، با اینکه توغیبته اما هوای همه رو داره و کمکشون میکنه.
سحر وحمید جلوتر راه میرفتن، دست خانم جون رو گرفتم و کمکش کردم تا باهم بریم.
به حرم که رسیدیم، همه تو صحن انقلاب، روی یکی از فرش ها که روبروی ایوون طلا بود نشستیم.
هوای شب کمی خنک تره، کتاب دعام رو بیرون آوردم و شروع به خوندن زیارت عاشورا کردم.
بعداز تموم شدن دعا، کمی از آب سقاخونه خوردم و دوباره به گنبد طلایی خیره شدم.تو دلم شروع به حرف زدن کردم.
یا امام رضا بازم حالم بد شد، نگرانم نکنه تاآخر عمرم همینجوری بمونم، آقاجان این همه راه اومدم، خودت شفام رو بده.
دلم میخواد برای فرزندتون سربازی کنم، اما با این حال مگه میشه!
یاد علی آقا افتادم که التماس دعا کرد، آقا جان من نمیدونم علی آقا چی تو دلشه. خودت میدونی دل شکسته م. به حق مادرت حضرت زهرا هرحاجتی داره برآورده ش کن و به مراد دلش برسون.
نذار شرمنده ش بشم، خیلی به گردنم حق داره.
در آخر اقا جان خودت هوام رو داشته باش، بعضی وقتا امتحانایی که خدا می گیره خیلی سخته، کمک کن بتونم دوام بیارم. بدون اینکه حرفی بزنم قطره ی اشکی آروم از روی گونه م سُر خورد و روی مقنعه م ریخت.
- حالا که اینقدر توحس رفتی، برا منم دعا کن.
باصدای سحر به طرفش و لبخند کم رنگی زدم و جواب دادم
- خیلی دلتنگم، نمیدونم چرا!
- قربونت بشم، دلتنگ چی هستی؟
- خودمم نمیدونم، فقط حس میکنم یه چیزی به قلبم فشار میاره، آروم و قرار ندارم
- خدارو چه دیدی، شاید یه نفرم دلش آروم و قرار نداره که توهم اینجوری شدی
پوزخندی زدم وگفتم
- بیخیال سحر، مطمئن باش اینا همش ساخته ی ذهن خودته!
- به هرحال توهم باید به فکر خودت باشی، قضیه ی سعید که خیلی وقته تموم شده ست. اگه خواستگار بیاد بهش فکر می کنی؟
سرم رو تکون دادم وگفتم
- فعلا که خداروشکر کسی نیست، ولی میترسم سحر! سعید منو ول کرد ورفت سراغ کس دیگه، اگه بازم این اتفاق بیفته چی؟ به خاطر همین دلم نمیخواد به ازدواج فکر کنم، تنهایی بیشتر آرامش دارم چون دیگه این فکرا به سرم نمیاد.
- ولی دلم میگه به زودی به مراد دلت میرسی! همه ی این روزا میخواد تموم شه زهرا باور کن!
- باور دارم، به خدا اعتماد دارم، فقط میترسم خودم کم بیارم. امیدوارم از این امتحان سربلند بیرون بیام. اما سحر با ایم وضعیت قلبم....
- ببین مگه دکتر نگفت فقط یک ماه میخوای استفاده کنی؟ فکر این چیزارو نکن. همه چی درست میشه!
نگاهم رو دوباره به گنبد طلایی دادم و نفسم رو با آه بیرون دادم
- تورو به حق حضرت زهرا خودت شفام رو بده آقا.
-ولی من حسم میگه علی آقا بهت علاقه داره!!!
-سحر!!!!!
-چیه هی میگی سحر سحر، این خط این نشون ببین کی بهت گفتم. میدونی چرا؟
وقتی رفتم گفتم زهرا حالش بد شد علی آقا زودتر از حمید خودشو رسوند، وقتی هم که خوابیده بودی چندباری اومد حالت رو پرسید، مثل اسپند رو آتیش بود. فکر نکنم فقط به خاطر یه قول اینجوری بکنه
چشم غره ای بهش رفتم که خودشم خنده ش گرفت و دیگه حرفی نزد. حمید به طرفمون برگشت گفت
- پاشین بریم زیارت، بعد بریم خونه
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
🌤 آفتاب اوّل دی گواهی میدهد که
شب رفتنی است...
حتّی اگر به بلندای یلدا باشد!
صبور باش و امیدوار
خورشید در راه است...
#استوری
👈 عضویّت در اِلتجا 👉
@Elteja
🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿
♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
❌کپی و فوروارد ویا هر گونه انتشار رمان به کانال و پیوی یا گروه هاشرعا حرامه...حتی با لینک کانالمون اجازه ندارید❌ نویسنده به هیچ عنوان راضی نیست ، خودتون مدیون نکنید
🔴🟢 حتما قبل از خوندن رمان این مطلبو بخونین 👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/75369
💍 رمان #نذرعشق هم مطالب #عاشقانهمذهبی داره
💚 هم مطالب #مهدوی و سبک #زندگیمهدوی
💞 هم #همسرداری و #رفتار درست با همسر و ...
🌼نظرات و تحولات دوستان درباره رمان زیبا و عاشقانه #نذرعشق💞 با موضوع مهدویت و امام زمان 💚👇
https://eitaa.com/joinchat/988152195C3c4149fc36
✅هم میتونین تو کانال عشق اسمانی روزی دو پارت بخونین
✅ هم میتونین هزینه واریز کنین و تو وی ای پی کل رمان رو یکجا بخونین😊
🔵 رمان تو وی ای پی کامله با 1566پارت اگه میخوای همه رو یکجا بخونی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. 🔹رمان رو برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ 🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿💞•🌿
4_5920251489959282350.mp3
2.32M
🌷یا صاحب الزمان(عج)🌷
🍃اباصالح التماس دعا
🍃هر کجا رفتی یاد ما هم باش
💔 #جمعه_های_دلتنگی
😔😔😔آقا بیا 🙏😭
═══❆ـ❆♡❆❆═══
🌷لبیک یامهدی🌷
سيد ابن طاووس میفرمايد:
اگر از هر عملی در عصر جمعه غافل شدی از صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی غافل نشو چرا كه در اين دعا سري است كه خدا ما را بر آن آگاه كرده است.
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
AUD-20220506-WA0021.mp3
10.88M
🎧 #صوت
صلوات ابوالحسن ضراب اصفهانی
🎙#مهدیصدقی
🌷اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌷
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت270
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- پاشین بریم زیارت، بعد بریم خونه
همراه بقیه رفتم و کناری وایستادم، یه دل سیر زیارت کردم و با آقا حرف زدم.
هربار که چشم هام رو می بستم قیافه ی علی آقا جلوی چشمم میومد و التماس دعایی که گفته بود.
بعداز تموم شدن زیارت و خوندن نماز زیارت به سمت خروجی حرم رفتیم تا سوئیت برگردیم.
در طول راه به حرف های سحر فکر کردم، نمیدونم چرا این همه با اطمینان حرف میزنه، سعی میکنم همه این فکر ها رو پس بزنم تا دوباره بتونم به آرامش برسم. به کوچه ای که سوئیتمون اونجاست رسیدیم، علی آقا جلوی در مشغول صحبت با تلفنش بود، با دیدن ما تماسش رو قطع کرد و با حمید دست داد
- سلام، زیارت قبول
حمید مثل همیشه با خوشرویی جواب داد
- قبول حق باشه! کاش توهم میومدی، حرم خلوت بود، راحت زیارت کردیم.
علی آقا گوشیش رو داخل جیب شلوارش گذاشت وگفت
- خیلی دوست داشتم ولی نمیشه همه بریم، حداقل یکی،دونفر نفر از بچه ها اینجا باشن بهتره.
نگاهش که به ما رسید، سرش رو پایین انداخت و مؤدبانه گفت
- زیارتتون قبول باشه، خانم جون به منم دعا کردین یانه؟
خانم جون نگاهی بهش کرد وگفت
- اره پسرم، تو هم مثل حمید برام عزیزی. دعا کردم به زودی سروسامون بگیری و کنار نامزدت باشی!
بااینکه به من ربطی نداره ولی ناخودآگاه سرم رو بالا گرفتم وبا علی آقا چشم تو چشم شدم. سریع نگاه ازش گرفتم و به سحر گفتم
- بریم تو!
از کنارش گذشتم و به اتاقمون رفتیم.
سریع لباس هام رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتیم
بچه ها مشغول سرخ کردن سیب زمینی بودن، بلند سلام دادم وبا خوشرویی جوابم رو دادن. نزدیک صدیقه خانم که مشغول آماده کردن برنج بودشدم
- خداقوت، ببخشین تنها موندین!
- نه عزیزم، کار خاصی نداشتیم
یه طرف قابلمه رو که پر آب بود برداشتم و طرف دیگه ش رو هم صدیقه خانم برداشت، حدیث با چادر رنگی وارد آشپزخونه شد. کمی دمغ بود، آروم پرسیدم
- حدیث جون چیزی شده؟
- ها...نه...یعنی اره
آروم کنار گوشم گفت
- میشه برام شارژ بخری ، بعدا از مامان پولشو می گیرم میدم بهت.
نگاهی به صدیقه خانم کردم که متوجه حرف های حدیث شده بود، با چشم و ابرو گفت که ندم. بدجور گیر کردم حالا چه جوابی بدم
- راستش حدیث جان...چطور بگم...خب اگه کارت واجبه بیا با گوشی من زنگ بزن
- نه، ممنون.
صدیقه خانم نزدیکمون شد وگفت
- حدیث بس کن. اگه قرار بود بذارم شارژ بخری خودم پولشو داشتم
حدیث با حرص بدون اینکه حرفی بزنه از آشپزخونه بیرون رفت
نمیتونم الان به صدیقه خانم بگم که حدیث یه کارهایی میکنه، اونوقت بیشتر نگران میشه. باید به فکر چاره باشم تا خودم با حدیث صحبت کنم
غذای سحری که استانبولی بود به کمک بچه ها آماده شد.
شب بخیری گفتیم و همه به اتاقمون برگشتیم.
داروهای شبم رو خوردم و بعداز خوندن زیارت ال یاسین خوابیدم.
با صدای هشدار گوشی بیدار شدم، تقریبا یک ساعت به سحر مونده، سریع بقیه رو بیدار کردم و به طبقه ی پایین رفتیم.علی آقا و آقا محمد سفره هارو پهن می کردن، سلامی گفتیم و به آشپزخونه رفتیم.
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞