eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.4هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - پاشین بریم زیارت، بعد بریم خونه همراه بقیه رفتم و کناری وایستادم، یه دل سیر زیارت کردم و با آقا حرف زدم. هربار که چشم هام رو می بستم قیافه ی علی آقا جلوی چشمم میومد و التماس دعایی که گفته بود. بعداز تموم شدن زیارت و خوندن نماز زیارت به سمت خروجی حرم رفتیم تا سوئیت برگردیم. در طول راه به حرف های سحر فکر کردم، نمیدونم چرا این همه با اطمینان حرف میزنه، سعی میکنم همه این فکر ها رو پس بزنم تا دوباره بتونم به آرامش برسم. به کوچه ای که سوئیتمون اونجاست رسیدیم، علی آقا جلوی در مشغول صحبت با تلفنش بود، با دیدن ما تماسش رو قطع کرد و با حمید دست داد - سلام، زیارت قبول حمید مثل همیشه با خوشرویی جواب داد - قبول حق باشه! کاش توهم میومدی، حرم خلوت بود، راحت زیارت کردیم. علی آقا گوشیش رو داخل جیب شلوارش گذاشت وگفت - خیلی دوست داشتم ولی نمیشه همه بریم، حداقل یکی،دونفر نفر از بچه ها اینجا باشن بهتره. نگاهش که به ما رسید، سرش رو پایین انداخت و مؤدبانه گفت - زیارتتون قبول باشه، خانم جون به منم دعا کردین یانه؟ خانم جون نگاهی بهش کرد وگفت - اره پسرم، تو هم مثل حمید برام عزیزی. دعا کردم به زودی سروسامون بگیری و کنار نامزدت باشی! بااینکه به من ربطی نداره ولی ناخودآگاه سرم رو بالا گرفتم وبا علی آقا چشم تو چشم شدم. سریع نگاه ازش گرفتم و به سحر گفتم - بریم تو! از کنارش گذشتم و به اتاقمون رفتیم. سریع لباس هام رو عوض کردم و به آشپزخونه رفتیم بچه ها مشغول سرخ کردن سیب زمینی بودن، بلند سلام دادم وبا خوشرویی جوابم رو دادن. نزدیک صدیقه خانم که مشغول آماده کردن برنج بودشدم - خداقوت، ببخشین تنها موندین! - نه عزیزم، کار خاصی نداشتیم یه طرف قابلمه رو که پر آب بود برداشتم و طرف دیگه ش رو هم صدیقه خانم برداشت، حدیث با چادر رنگی وارد آشپزخونه شد. کمی دمغ بود، آروم پرسیدم - حدیث جون چیزی شده؟ - ها...نه...یعنی اره آروم کنار گوشم گفت - میشه برام شارژ بخری ، بعدا از مامان پولشو می گیرم میدم بهت. نگاهی به صدیقه خانم کردم که متوجه حرف های حدیث شده بود، با چشم و ابرو گفت که ندم. بدجور گیر کردم حالا چه جوابی بدم - راستش حدیث جان...چطور بگم...خب اگه کارت واجبه بیا با گوشی من زنگ بزن - نه، ممنون. صدیقه خانم نزدیکمون شد وگفت - حدیث بس کن. اگه قرار بود بذارم شارژ بخری خودم پولشو داشتم حدیث با حرص بدون اینکه حرفی بزنه از آشپزخونه بیرون رفت نمیتونم الان به صدیقه خانم بگم که حدیث یه کارهایی میکنه، اونوقت بیشتر نگران میشه. باید به فکر چاره باشم تا خودم با حدیث صحبت کنم غذای سحری که استانبولی بود به کمک بچه ها آماده شد. شب بخیری گفتیم و همه به اتاقمون برگشتیم. داروهای شبم رو خوردم و بعداز خوندن زیارت ال یاسین خوابیدم. با صدای هشدار گوشی بیدار شدم، تقریبا یک ساعت به سحر مونده، سریع بقیه رو بیدار کردم و به طبقه ی پایین رفتیم.علی آقا و آقا محمد سفره هارو پهن می کردن، سلامی گفتیم و به آشپزخونه رفتیم. 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞