•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت440
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
با صدای بریده ای گفتم
- خا.ـ...نم....ج....ـون
بی توجه به تیکه های شکسته ی لیوان به سرعت به سمت خانم جون رفتم، در اتاق باز شد و بابا و مامان و حمید هم باعجله بیرون اومدن، بالاسر خانم جون نشستم و تکونش دادم..
- خانم جون، خانم جون دورت بگردم چی شده
مامان یا حسینی گفت و سریع خودش رو رسوند. خانم جون رنگش پریده و لب هاش خشک شده. با گریه صداش کردم. حمید بقیه لامپ هارو روشن کرد و سریع داروهاش رو با یه لیوان آب آورد.
خانم جون حتی نمیتونست خوب حرف بزنه، بابا به اورژانس زنگ زد و تودلم امام زمان رو صدا کردم. مامان یه لحظه گفت
- زهرا پات چرا خونیه؟
تازه حواسم به سوزش پام رفت، نگاه کردم و با دیدن کف پام که خونی شده، اشکم رو پاک کردم و گفتم
- احتمالا یکی از تیکه های لیوان که شکست رفته پام، مهم نیست. نگرانم چرا پس اورژانس نمیاد.
پیشونیم رو به پیشونی خانم جون چسبوندم و گفتم
- خانم جونم، الهی بمیرم برات. یکم صبر کن الان آمبولانس میرسه.
باصدایی که از ته چاه درمیومد گفت
- خدا....نکنه....عزیزم، گریه....نکن
آمبولانس اومد و سریع خانم جون رو روی برانکارد گذاشتن و بردن.
حمید به همراهشون رفت و بابا و مامان هم آماده شدن که برن، بی توجه به سوزش پام گفتم
- منم میام
مامان با نگرانی گفت
- با این وضعیت پات چجوری میخوای بیای؟
با گریه گفتم
- مهم نیست، اگه بمونم خونه دیوونه میشم خواهش میکنم
بابا سریع جعبه ی کمک های اولیه رو آورد و پام رو بست.
به کمک مامان آماده شدم و به سمت بیمارستان نزدیک خونمون حرکت کردیم.
صورت رنگ پریده ی خانم جون از جلوی چشم هام کنار نمیره، سرم رو به شیشه ی ماشین تکیه دادم و امام زمان رو صدا زدم.
نگاهم به مامان افتاد، زیر لب ذکر میگفت و دعا می کرد، مامان یکی از اخلاقاشه سعی میکنه حال درونش رو زیاد بروز نده. هرچند خیلی صبورتر از اون چیزیه که نشون میده، حتی وقتی آقاجون فوت شد پیش بقیه آروم بود و همه رو آروم می کرد اما وقتی تنها میشد صدای گریه هاش رو میشنیدم.
بالاخره بیمارستان رسیدیم و به سختی سعی کردم راه برم. به کمک مامان از پله های بیمارستان بالا رفتم، یاد بیمارستانی که تومشهد رفتم افتادم، برام دیگه مهم نیست فقط میخوام خانم جون حالش خوب شه! زهرایی که الان هست با زهرای دیشب فرق کرده، بالاخره حمید رو پیدا کردیم، با عجله به سمتش رفتیم
بابا پرسید
- خانم جون کو؟
حمید اشاره به اتاقی کرد و گفت
- دکتر گفت اوضاع قلبش خیلی بده، بهش اکسیژن وصل کردن و بردنش ای سی یو!
با شنیدن این حرف توان از پاهام رفت، مامان رنگش پرید، زیر لب فقط یا صاحب الزمان میگفت
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت441
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
مامان رو کمک کردم روی صندلی بشینه، دستش رو گرفتم تو این هوای گرم دست هاش یخ زده، با نگرانی گفتم
- مامان حالت خوبه؟
با صورت رنگ پریده ش نگاه کرد، نگرانی رو تو چشم هام میتونم ببینم
- اره خوبم نگران نباش.
حس کردم داخل کفشم خیسه، خداروشکر فعلا کسی نیست. آروم کفشم رو در آوردم و دست به زیر جورابم زدم، دستم خونی شد، مامان با نگرانی گفت
- زهرا، پاشو باید به دکتر نشون بدیم
- نیازی نیست مامان ، یه زخم جزئیه!
حمید نزدیکم شد و گفت
- این جزئی نیست زهرا، بذار ببینم دکتر کجاست، شاید شیشه مونده باشه تو پات، اونوقت عفونت میکنه
برام حال خانم جون فقط مهمه، روبه حمید گفتم
- نه داداش، نیازی نیست بریم پیش دکتر رفتیم خونه خودمون یه جوری درش میاریم
حمید عصبی گفت
- بسه زهرا! صبر کن تا برمی گردم
خواست بره که مامان پرسید
- علی آقا اینجا نیست؟
- نه پرسیدم گفتن یه ساعت پیش اینجا بود، حالش خوب نبوده مرخصی گرفته
با شنیدن این حرفش انگار بند دلم پاره شد، سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم، سوزش پام بیشتر شده، حمید پا کج کرد طرف پذیرش و برام وقت گرفت.
طولی نکشید که نوبتم شد و دکتر با دیدن پام گفت
- احتمالا خورده شیشه مونده تو پاش، یه عمل سرپایی چند دقیقه ای نیازه
اسم عمل که اومد رنگ از صورتم پرید دکتر که تقریبا پنجاه ساله به نظر میومد متوجه استرسم شد و گفت
- نگرلن نباش دخترم، بی حسی میزنم اصلا دردش رو حس نمیکنی، خیلی کوچیکه!
یه لحظه به خودم تشر زدم
- هه، اینجوری میخوای سرباز امام زمانت بشی بیچاره! تو از یه دونه شیشه دراوردن میترسی بعد ادعا داری سرباز امام زمانت بشی ؟
به کمک حمید روی تخت خوابیدم،
تودلم کلی به خودم بد وبیراه گفتم، نفهمیدم کی دکتر بی حسی رو زد و از داخل پام یه خورده شیشه رو دراورد و جلوی چشمم گرفت
- بیا اینم از خورده شیشه!
بعد زیر پام رو ضدعفونی و پانسمان کرد، آروم پام رو زمین گذاشتم، از دکتر تشکر کردم و به کمک حمید از تخت پایین اومدم. بعد از گوش کردن به توصیه های دکتر از اتاق بیرون اومدیم.
بادیدن مامان و بابا که توسالن با دکتر علوی صحبت میکردن، سعی کردم زودتر پیششون برسم ببینم دکتر چی میگه، حمید از چادرم کشید و گفت
- کجا با این عجله، مگه دکتر نگفت آروم راه برو و به پات فشار نیار تا خونروزیش قطع شه!
- میدونم ولی باید ببینم دکتر چی میگه، چون میدونم مامان و بابا حقیقت رو بهم نمیگن. میخوام با گوشای خودم بشنوم
حمید کلافه سرس رو تکون داد و مامان با دیدنم پرسید
- چی شد ؟
حمید به جای من جواب داد
- یه شیشه ی کوچیک توپاش رفته بود، دکتر درش اورد و پانسمان کرد.
به دکتر علوی سلام دادم و با خوشرویی جوابم رو داد، حمید باهاش دست داد و به گرمی صحبت کردن
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
20.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📜«ما بنده خداییم یا میخواهیم با دعا کردن خدا را بندهی خودمان کنیم؟!»
📌دعا یا رسیدن به خواستهها؟!
🎤#دکتر_محمد_دولتی
‼️اگر خدا و #امام_زمان علیهالسلام را ولی خود میدانیم باید خواستههایمان را به آنها بسپریم نه اینکه اگر به خواستههایمان نرسیدیم آنها را متهم کنیم.
🌹🍃
در نماز یک قنوت داری خرج امام زمانت کن
یکی از بهترین دعاها
اللهم کن الولیک....🤲
خدا دو دست داده که برای تو دعا و وگدایی از شما و در مسیر تو کار کند
🌹🍃
🌹☘
🟢 این استغفار امیرالمؤمنین علیه السلام هست که 70 بند میباشد و مولا آن را هر سحر بعد از نماز صبح میخواندند:
✅هر شب یک بند از استغفار هفتاد بندی امیرالمؤمنین علیه السلام در کانال گذاشته میشه
💠فراز 35استغفار امیرالمؤمنین 🌸🌿
35- اللَّهُمَّ وَ أَسْتَغْفِرُكَ لِكُلِّ ذَنْبٍ رَهِبْتُ بِهِ سِوَاكَ أَوْ عَادَيْتُ فِيهِ أَوْلِيَاءَكَ أَوْ وَالَيْتُ فِيهِ أَعْدَاءَكَ أَوْ خَذَلْتُ فِيهِ أَحِبَّاءَكَ أَوْ تَعَرَّضْتُ فِيهِ لِشَيْءٍ مِنْ غَضَبِكَ فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ اغْفِرْهُ لِي يَا خَيْرَ الْغَافِرِينَ.
بند 35: بار خدایا ! از تو آمرزش میطلبم برای هر گناهی که در آن از غیر تو ترسیدم، یا به وسیله ی آن با اولیایت دشمنی کردم یا با دشمنانت دوستی کردم، یا دوستانت را واگذاشتم، یا با آن خود را در معرض خشم و غضب در آوردم؛ پس بر محمد و آل محمد درود فرست و این گونه گناهم را بیامرز ای بهترین آمرزندگان!
💎خدایا به حق حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها فرج مولامون تعجیل بفرما و مارو از خدمتگزاران وفادار مولا قرار بده 🤲
💎یا رب محمد وآل محمد، صل علی محمد وآل محمد، وعجل فرج محمد وآل محمد"💎
🌹اَلّلهُمـّ؏َجِّللِوَلیِّڪَالفَرَجَواَقِمنابِخِدمَـتِه🌹
🌼🌿به نیت فرج مولا نشر دهید
🆔 @eshgheasemani
🌿🌿🌸