eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.5هزار دنبال‌کننده
6.3هزار عکس
1.7هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - حدیث جان، اینقدر مادرت رو اذیت نکن، بنده خدا به قدر کافی توفشاره. خدای نکرده اگه به اتفاقی براش بیفته هیچ وقت نمیتونی خودت رو ببخشی! قدرش رو بدون حدیث گوشه ای کز کرد و شروع به گریه کرد - من دوستش دارم، اما بهم گیر میده، همش کارهای منو زیر نظر داره، انگار من دارم کار خلاف میکنم - آخه عزیز من اون مادرته، بابات که به رحمت خدا رفته، نگرانته. اگه من به جای تو بودم وقتی ببینم مادرم داره صبح تا شب تلاش میکنه که آب تو دل بچه ش تکون نخوره پاش رو میبوسیدم. - منم میدونم خیلی زحمت میکشه، اما اگه قبول می کرد من با بابا بزرگم زندگی کنم الان هرچی میخواستم بهم نه نمیگفتن، اونا وضعشون خوبه، اما مامان به خاطر خودخواهیش نمیذاره. بهش میگم با دوست هام برم کافی شاپ میگه نه، میگم میخوام این مدلی لباس بخرم نمیذاره، همش نه میاره تو کارهام! - حدیث جان، مادرت تنهاست، فقط تو رو داره. همه چی که پول نیست، اون بنده خدا تمام تلاشش رو برا خوشحالیت میکنه، زحماتش رو به هدر نده. خیلیا حسرت داشتن مادر رو دارن، ناشکری نکن. هق هق گریه کمتر شد و بهش گفتم - داری میری پابوس امام رضا، به نظرت اگه دل مادرت رو بشکنی، میتونی روبروی امام رضا وایستی و بهش سلام بدی؟؟ ببین عزیزم! تقریبا نیم ساعت دیگه میرسیم برو از دلش دربیار تا بتونی مقابل امام رضا علیه السلام که وایستادی سرت رو بالا بگیری! حدیث سکوت کرد و بعداز چند دقیقه از جاش بلند شد، پرسیدم - کجا؟ لبخند کمرنگی زد و آب بینیش رو بالا کشید و باصدای گرفته گفت - مگه نگفتی برم از دلش دربیارم آروم چشمکی بهش زدم و گفتم - آفرین دختر خوب بعداز رفتن حدیث احساس دلتنگی کردم، از دیروز صدای مامان و بابا رو نشنیدم، صدای پیامک گوشی باعث شد از فکر بیرون بیام. گوشی حدیث جامونده، نگاهی به گوشی کردم که توی پیش نمایش پیام نوشته بود - چرا زود قطع کردی! اصلا ترس به خودت راه نده، به کارت ادامه بده خودم هوات رو دارم حدیث سریع وارد کوپه شد و گوشیش رو برداشت - شرمنده گوشیم جامونده بود خودمو با اون راه زدم که چیزی ندیدم، با خوشرویی گفتم - معذرت خواهی کردی؟ - نه اومدم گوشیمو بردارم بعد برم، الان میرم. از کوپه بیرون رفت و سحر نزدیکم شد. - چی بهش گفتی؟ - چیز خاصی نگفتم، گفتم قدر مادرت رو بدون و از این حرف ها. - حدیث خیلی سرو گوشش میجنبه، چند باری از اول سفرمون دیدم که آروم تو یه گوشه ای تلفنی حرف میزنه - خب شاید با دوستاشه، ما که مطمئن نیستیم - شاید ولی نمیدونم گفتنش درسته یا نه! از دوتا پسر هم شماره گرفت، خواستم برم جلوش رو بگیرم، گفتم شاید اون لحظه بگم باهام لج کنه، باید یه جوری غیر مستقیم بفهمونیم کارش اشتباهه. فکرم پیش اون پیامیه که بهش اومد، مطمئنم حدیث داره یه کاری رو میکنه که نمیخواد ما بفهمیم. سحر ادامه داد - کم مونده برسیم کم کم گنبد طلایی امام رضا دیده میشه. - آره راست میگی - نمیخوای نگاه کنیم و سلام بدیم، مثل هر سال؟ - چرا اتفاقا منتظر این لحظه بودم. بالاخره رسیدیم، امیدوارم این سفر ختم بخیر بشه هر دو وایستادیم و گنبد طلایی امام رضا رو نگاه کردیم، دست به سینه گذاشتم و گفتم - السلام علیک یا علی ابن موسی الرضا آمدم ای شاه پناهم بده عفو وامانی به گناهم بده قطره ی اشکی از گونه م پایین ریخت 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566پارت، اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞