•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت313
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شماره ش رو گرفتم بعداز چند بوق صدای سعید تو گوشم پیچید
- الو...سلام
شنیدن صداش حالم رو بدتر میکنه، از دست خودم حرصم گرفت کاش خاله به جای اینکه اول گوشی رو بده سعید خودش حرفام رو گوش می کرد بعد...
- الو زهرا...میدونم که پشت خطی، میشه جواب بدی!
تمام اتفافات زندگیِ من ختم به دوراهی میشه، اگه جواب ندم خاله ناراحت میشه، اگه جواب بدم حمید ازم عصبانی میشه
- لطفا حرف بزن... قول میدم زیاد مزاحمت نشم
به سختی لب باز کردم
- سلام... میشنوم
- زهرا میخوام بدونم تو منو حلالم کردی؟
- قبلا حرفام رو زدم
- چرا این قدر سرد شدی، زهرا...من ومهسا داریم طلاق می گیریم... اشتباه کردم به حرفات گوش نکردم
شنیدن خبر طلاقش اصلا خوشحالم نکرد، ادامه داد
- ببین زهرا مامان خودش اینجا شاهده من پشیمونم از تمام حرفایی که بهت زدم
- آقا سعید، پشیمونی فایده ای نداره... چون دودش به چشم خودت رفت. هرچند من راضی نبودم این اتفاقات تو زندگیت بیفته... اگه هم اون شب اومدم و بهت گفتم، از سرخیرخواهی بود فقط میخواستم کمکت کنم . درضمن قبلا هم گفتم بخشیدمت و نیازی نیست عذاب وجدان داشته باشی
- اما حس میکنم هنوزم منو نبخشیدی، چون از لحن حرف زدنت میتونم بفهمم، منو بابت اتفاقی که برای قلبت افتاد ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه.
لحظاتی که حالم بد شد و قلبم درد گرفت مثل فیلم از جلوی چشمم میگذره...قطره ی اشکی روی گونم ریخت ، گفتم
-خدارو شکر هنوز قلبم میتپه و دارم زندگی میکنم
بغضم رو به سختی قورت دادم که گفت
- امیدوارم خوشبخت بشی... مزاحمت نشم
خداحافظی کردم وتماس رو قطع کردم . خداروشکر کسی توحیاط نیس، بغض بدی به گلوم چنگ میزنه دلم میخواد گریه کنم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم.
حدیث به در تکیه داده بود و پوزخند میزد. بدون اینکه حرفی بزنم وارد نمازخونه شدم، سحر از پله ها پایین اومد وبادیدنم گفت
- کجایی تو، دنبالت میگشتم
نگاهش که به چشم هام رسید، متوجه گریه م شد، اما به روی خودش نیاورد. گفتم
- حیاط بودم، شما کجا بودین؟
- پیش استاد... یه خبر خوب دارم استاد گفت تواین مدت بعدازظهرا برامون کلاس میذاره. اولین جلسه ش هم امروز بعداز ظهره که درباره همسرداری میخواد حرف بزنه
با خنده گفتم
- خب این کلاس برا شماها خوبه نه من!
با مشت به بازوم زد وگفت
- به زودی توهم قاطی ما میشی! حالا بیا بریم بالا اذان کم مونده...
همراه سحر بالا رفتم و بعداز خوندن نماز، هر کس به کاری مشغول شد. تقریبا ساعت دو ونیم بود که چند تقه به درخورد. بفرماییدی گفتم، در باز شد و زینب سرش رو داخل اورد و گفت
- بچه ها بیاین بریم پایین استاد هم یکم دیگه میاد
آماده شدیم و به همراه زینب به طبقه پایین رفتیم. علی اقا گوشه نمازخونه آمپی فایر رو برای سخنرانی شب آماده می کرد. بعد از سلام گوشه ای رو انتخاب کردیم و نشستیم.
مریم و حدیث هم به جمعمون اضافه شدن، نگاه های حدیث خیلی آزار دهنده شده. مشغول صحبت درباره جلسات بودیم که حدیث گفت
- زهراجون مشکل عشقیت حل شد؟
هنه متعجب نگاهشون سمتم چرخید، نمیدونم دوباره چی تو سرش میگذره... علی آقا تقریبا دوسه متری از ما فاصله داشت، اخم ریزی کردم و گفتم
- درباره ی چی حرف میزنی؟
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞