eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ شماره ش رو گرفتم بعداز چند بوق صدای سعید تو گوشم پیچید - الو...سلام شنیدن صداش حالم رو بدتر میکنه، از دست خودم حرصم گرفت کاش خاله به جای اینکه اول گوشی رو بده سعید خودش حرفام رو گوش می کرد بعد... - الو زهرا...میدونم که پشت خطی، میشه جواب بدی! تمام اتفافات زندگیِ من ختم به دوراهی میشه، اگه جواب ندم خاله ناراحت میشه، اگه جواب بدم حمید ازم عصبانی میشه - لطفا حرف بزن... قول میدم زیاد مزاحمت نشم به سختی لب باز کردم - سلام... میشنوم - زهرا میخوام بدونم تو منو حلالم کردی؟ - قبلا حرفام رو زدم - چرا این قدر سرد شدی، زهرا...من ومهسا داریم طلاق می گیریم... اشتباه کردم به حرفات گوش نکردم شنیدن خبر طلاقش اصلا خوشحالم نکرد، ادامه داد - ببین زهرا مامان خودش اینجا شاهده من پشیمونم از تمام حرفایی که بهت زدم - آقا سعید، پشیمونی فایده ای نداره... چون دودش به چشم خودت رفت. هرچند من راضی نبودم این اتفاقات تو زندگیت بیفته... اگه هم اون شب اومدم و بهت گفتم، از سرخیرخواهی بود فقط میخواستم کمکت کنم . درضمن قبلا هم گفتم بخشیدمت و نیازی نیست عذاب وجدان داشته باشی - اما حس میکنم هنوزم منو نبخشیدی، چون از لحن حرف زدنت میتونم بفهمم، منو بابت اتفاقی که برای قلبت افتاد ببخش، نمیخواستم اینجوری بشه. لحظاتی که حالم بد شد و قلبم درد گرفت مثل فیلم از جلوی چشمم میگذره...قطره ی اشکی روی گونم ریخت ، گفتم -خدارو شکر هنوز قلبم میتپه و دارم زندگی میکنم بغضم رو به سختی قورت دادم که گفت - امیدوارم خوشبخت بشی... مزاحمت نشم خداحافظی کردم وتماس رو قطع کردم . خداروشکر کسی توحیاط نیس، بغض بدی به گلوم چنگ میزنه دلم میخواد گریه کنم، چند تا نفس عمیق کشیدم و برگشتم. حدیث به در تکیه داده بود و پوزخند میزد. بدون اینکه حرفی بزنم وارد نمازخونه شدم، سحر از پله ها پایین اومد وبادیدنم گفت - کجایی تو، دنبالت میگشتم نگاهش که به چشم هام رسید، متوجه گریه م شد، اما به روی خودش نیاورد. گفتم - حیاط بودم، شما کجا بودین؟ - پیش استاد... یه خبر خوب دارم استاد گفت تواین مدت بعدازظهرا برامون کلاس میذاره. اولین جلسه ش هم امروز بعداز ظهره که درباره همسرداری میخواد حرف بزنه با خنده گفتم - خب این کلاس برا شماها خوبه نه من! با مشت به بازوم زد وگفت - به زودی توهم قاطی ما میشی! حالا بیا بریم بالا اذان کم مونده... همراه سحر بالا رفتم و بعداز خوندن نماز، هر کس به کاری مشغول شد. تقریبا ساعت دو ونیم بود که چند تقه به درخورد. بفرماییدی گفتم، در باز شد و زینب سرش رو داخل اورد و گفت - بچه ها بیاین بریم پایین استاد هم یکم دیگه میاد آماده شدیم و به همراه زینب به طبقه پایین رفتیم. علی اقا گوشه نمازخونه آمپی فایر رو برای سخنرانی شب آماده می کرد. بعد از سلام گوشه ای رو انتخاب کردیم و نشستیم. مریم و حدیث هم به جمعمون اضافه شدن، نگاه های حدیث خیلی آزار دهنده شده. مشغول صحبت درباره جلسات بودیم که حدیث گفت - زهراجون مشکل عشقیت حل شد؟ هنه متعجب نگاهشون سمتم چرخید، نمیدونم دوباره چی تو سرش میگذره... علی آقا تقریبا دوسه متری از ما فاصله داشت، اخم ریزی کردم و گفتم - درباره ی چی حرف میزنی؟ 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞