•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت314
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- درباره ی چی حرف میزنی؟
- درباره همون پسره دیگه، صبح تو حیاط باهاش حرف میزدی، یادت رفت
- اشتباه متوجه شدی، در ضمن فکر نمیکنم الان جای این حرفا باشه
بقیه هنوز تو شوک حرفای حدیث بودن، که دوباره با پررویی گفت
- چرا اتفاقا وقت خوبیه. اینجا که غریبه نیست، خودمونیم!
نگاهم سمت علی آقا چرخید. دوست ندارم سوءتفاهمی پیش بیاد سریع گفتم..
- حدیث خانم سوء تفاهم شده...بذار بعدا باهم صحبت میکنیم
حدیث ابرویی بالا انداخت و گفت
- چه سوءتفاهمی زهراجون. خودم با این دوتاگوش هام شنیدم که بهش گفتی بخشیدمت و خدارو شکر هنوز قلبم می تپه... من که با دهن روزه دروغ نمیگم
با گفتن این حرفش علی آقا که حالا روبروم سیم رو درست می کرد، متعجب برگشت و نگاهم کرد. حس آدمی رو دارم که انگار کار خلافی کرده و یکی میخواد مچش رو بگیره و حالا دستش رو شده... از حرفاش ناراحت شدم، بحث کردن با آدمی مثل حدیث بی فایده ست. بهتره از این جمع برم تا بیشتر متهم نشدم.
همه متوجه ناراحتیم شدن، بلند شدم که برم، سحر گفت
- زهرا کجامیری الان استاد میاد...
رویه حدیث هم باتشر گفت
- حدیث تو هم خجالت بکش تا وقتی از چیزی خبر نداری، قضاوت عجولانه نکن لطفا!!
- شرمنده بچه ها من حالم خوب نیست، میرم بالا...اگه استاد پرسید بگین از جلسات بعدی میام
از کنار بچه ها گذشتم، علی آقا حالا مقابلم بود. بدون حرف از کنارش رد شدم و به اتاق برگشتم. خانم جون تو اتاق نیست احتمالا طبق معمول پیش حاج خانمه... نشستم و به دیوار تکیه دادم، نگاهی به دست هام که میلرزه کردم، چرا این قدر استرس گرفتم مگه کار خلافی کردم... نمیدونم شایدم چون علی آقا حرفامون رو شنید حساس شدم. دراز کشیدم و به سقف خیره شدم.
تقریبا یک ساعتی از اومدنم به اتاق میگذره که در باز شد و سحر داخل اومد
- خوبی زهرا؟ این چرندیات چیه حدیث میگفت؟
نشستم و از استرس شروع به تکون دادن پاهام کردم و گفتم
- سحر نمیدونم حدیث دنبال چیه، خاله صبح زنگ زد گفت سعید میخواد باهات حرف بزنه، از ترس اینکه حمید نشنوه رفتم توحیاط و شماره ی خاله رو گرفتم. از شانس بدم به جای خاله، سعید جواب داد. موقع حرف زدن نگو حدیث پشت سرم بوده
- باید جلوی این کارای حدیث رو بگیریم، دیگه خیلی زیاده روی میکنه... ای وای این قدر عصبانیم که یادم رفت برا چی اومدم... استاد گفت بیام دنبالت
سرم رو مابین دستهام گرفتم
- سحر اصلا حوصله ندارم، سرم درد میکنه...به استاد بگو سرش درد میکنه
سحر کلافه شد وگفت
- زشته، حالا استاد میگه حرفم رو زمین انداخت، چند باری سراغت رو گرفته هربار یه بهونه آوردم، پاشو بیا وگرنه ناراحت میشه
به ناچار همراه سحر پایین رفتیم. خداروشکر علی آقا اینجا نیست، استاد با محبت نگاهم کرد وگفت
- به به دختر گلم... الان میان زهرا خانم؟؟ کلاس تموم شد
شرمنده سرم رو پایین انداختم و گفتم
- ببخشید استاد سرم درد می کرد، ان شاالله از جلسات بعدی هستم
استاد ان شااللهی گفت، گوشیش زنگ خورد و بعد ازصحبت با گوشیش، تماس رو قطع کرد و گفت
- بچه ها شرمنده من رو احضار کردن، مثل اینکه خانواده میخوان برن حرم خواستن منم زود برم.
بعد از رفتن استاد، با بچه ها دور هم نشستیم، حدیث اصلا به روی خودش نیاورد. نگاهی به ساعتم کردم...وقت قرصم شده، بلند شدم و به آشپزخونه رفتم. لیوان آبی پر کرد و خواستم بخورم که حدیث وارد آشپزخونه شد و گفت
- راستی زهرا جون نگفتی با کی حرف میزدی؟
دستم رو مشت کردم و گفتم
- تو دنبال چی هستی حدیث!؟
پشت چشمی نازک کرد و جواب داد
- من؟؟ دنبال هیچی. اگه میدونستم با پرسیدن این سؤالم این قدر بهم میریزی و دست و پات رو گم میکنی اصلا نمی پرسیدم!!
عصبی گفتم
- حدیث تمومش کن
نزدیکتر شد و با پررویی تموم گفت
- چیو تموم کنم؟ هان؟ میترسی دستت رو شه برا همه؟
این دیگه از حد گذرونده، هرچی تا حالا خواستم حرفی نزنم بدتر کرد، انگشت اشاره م رو به علامت تهدید مقابلش گرفتم
- حدیث برای اخرین بار بهت میگم تمومش کن این مسخره بازی رو.
پوزخندی زد و بیخیال به کابینت تکیه داد و دست هاش رو جلوی سیته ش قلاب کرد با طعنه گفت
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞