eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - سلام لطفا بگید کجایید، این کارتون اصلا درست نیست که همه رو نگران خودتون کردید دلم نمیخواد جواب بدم ، گوشی رو روی صدا گذاشتم و به افرادی که رفت و آمد می کردن نگاه کردم. دوباره صدای پیامک گوشیم بلند شد، بازش کردم - زهرا خانم شما رو به همون امام رضایی که برای زیارتش اومدیم قسم، یه جوابی بدید که خیالم راحت شه دلم به حالش سوخت، با بی میلی شروع به تایپ کردم - سلام خوبم نگران نباشید انگشتم روی دکمه ارسال متوقف شد. دو دل شدم برای فرستادنش، اما چیزی درون قلبم میگه بفرست. چشم هام رو بستم و پیامک رو ارسال کردم. آهی از ته دل کشیدم و نگاهی به ساعت گوشیم کردم یک ساعت دیگه اذانه و افطار میشه، اما هیچ اشتهایی ندارم. وسایلهام رو برداشتم وطبق قولی که به حمید دادم به سمت قسمتی که افطاری میدادن حرکت کردم. خیلی شلوغه، افراد زیادی اومدن تا مهمون امام رضا بشن، بعداز کلی انتظار بالاخره اجازه ی ورود دادن و همراه بقیه به حیاطی که سفره هارو انداخته بودن وارد شدم. بعداز خوردن افطار، به سمت سرویس رفتم تا برای نماز وضو بگیرم. وضو گرفتم و دوباره به جای قبلیم رفتم. گوشیم سایلنت گذاشتم که موقع نماز حواسم رو پرت نکنه. بعداز خوندن نماز، همون جا روی سجاده م نشستم و تسبیحات بعداز نماز رو گفتم. نگاهی به گوشیم کردم هشت تماس بی پاسخ از حمید، وای حتما الان خیلی ناراحته جواب ندادم، این بار شماره ی سحر روی گوشیم افتاد. با اینکه گفته بودم تماس نگیرن اما دست بردار نیستن. تماس قطع شد و پشت بندش یک پیام از سحر اومد - زهرا...جانِ من جواب بده. حمید قضیه رو فهمیده خیلی عصبیه. دوباره تماس گرفت، این بار سریع تماس رو وصل کردم - الو - الو سلام زهر،ا کجایی تو؟ - خب معلومه توحرمم، به داداش که گفتم - زهرا حمید کل قضیه رو فهمید، الانم خیلی عصبیه اومد حرم. - خب برا چی گفتین بهش؟ اگه میخواستم خودم میگفتم دیگه - باور کن من تقصیری ندارم، وقتی تو رفتی، اومد پایین و دید همه نگرانن، پاپیچم شد که چی شده منم مجبور شدم بگم. هرچند همه ی حرف های حدیث رو نگفتم. کلی از دستم عصبانی شد که چرابهش نگفتم و گذاشتم با اون وضعیتت بری. - ای بابا، الان دراومده؟ - اره فقط ببین، علی آقا هم میخواست بیاد نتونست چون استاد فاضل سخنرانی دارن و شرایط جور نشد بیاد. ولی قبل اومدنِ حمید‌، باهاش کلی صحبت کرد، البته نفهمیدم چی میگفتن. فقط زنگ زد حتما جواب بده حمید پشت خطه، سریع گفتم - باشه، سحر جان داداش پشت خطه. من قطع میکنم تا جوابش رو بدم - باشه بی خبرم نذار تا خداحافظی کنم تماس قطع شد، اما به محض قطع شدن دوباره شروع به زنگ خوردن کرد. سریع تماس رو وصل کردم - بله؟ صدای عصبی و دلخور حمید تو گوشم پیچید - کجایی زهرا؟ لبم پایینم رو با دندونام فشار دادم، دلهره و اضطراب به جونم افتاد مشخصه خیلی عصبانیه - من تو رواقم ، چیزی شده؟ - چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ نمیگی یه بدبختی این ور گوشی نگرانته. همون جا بمون الان میرسم. جای دقیقم رو بهش گفتم و تماس رو قطع کردم و بعد از سجده رفتن جانماز رو جمع کردم و داخل کیف گذاشتم. تپش های قلبم از استرس بالا رفته، حالا چه جوابی به حمید بدم، با شناختی که ازش دارم الان خیلی از دستم عصبانیه. برای اروم شدنم شروع به صلوات گفتن کردم که از دور حمید رو دیدم. گوشیش رو کنار گوشش گذاشت حتما زنگ میزنه جام رو بپرسه، طولی نکشید گوشیم زنگ خورد، سریع تماس رو وصل کردم - کدوم طرفی؟ - سمت راستت رو نگاه کن، الان دستم رو میبرم بالا دستم رو بالا بردم و حمید بادیدنم به سمتم اومد. 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞