eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ #✍ سرسنگین جواب داد - خواهش میکنم، فکر کنم شما دنبال اون خانمی هستین که جلوتر از من با گریه رفت. قلبم از این حرف به درد اومد، دستپاچه پرسیدم - از کدوم طرف رفت اشاره به کوچه ای که سمت حرم میره، کرد و گفت - از این طرف رفت. تشکری کردم و قبل از اینکه برم گفت - شما هم جای برادرم، ولی خانما مثل گل لطیفن. خانمتون خیلی ناراحت بود، به نظرم براش یه گل بخرید وبا محبت م از دلش دربیارید. آهی کشیدم، یک گل که سهله، کاش خانمم بود تا کل گل های دنیارو به پاش بریزم. دوباره تشکر کردم و به سمت کوچه ای که گفته بود پا تند کردم. با چشم همه جا رو نگاه کردم، خبری ازش نیست. دست بردم تو جیبم و گوشیم رو بیرون آوردم. دنبال شماره گشتم و بالاخره بعداز کلی بالا و پایین کردن تماس ها شماره ش رو پیدا کردم. دکمه ی تماس رو زدم و کنار گوشم گذاشتم - دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد. چندبار دیگه گرفتم دوباره اپراتور همون رو تکرار کرد. بهتره پیام بزنم شاید جواب بده شروع به تایپ پیام کردم -سلام لطفا بگید کجایید، این کارتون اصلا درست نیست که همه رو نگران خودتون کردید. دکمه ی ارسال رو زدم و منتظر جواب شدم. چشم به گوشیم ولی گزارش تحویل پیام هنوز نزده، احتمالا یا گوشیش رو خاموش کرده یا انتن نداره. به سمت حرم رفتم و تمام جاهایی که به ذهنم میرسه رفته باشه دنبالش گشتم. دوباره نگاهی به پیامم کردم، خداروشکر گزارش تحویل داد. دوباره پیام دیگه ای نوشتم درمونده گفتم - زهرا خانم شما رو به همون امام رضایی که برای زیارتش اومدیم قسم، یه جوابی بدید که خیالم راحت شه سریع ارسال کردم، خداروشکر تحویل داده شد. چشم از گوشی برداشتم و دوباره به اطراف نگاه کردم. صدای پیامک گوشیم بلند شد، دستپاچه باز کردم و با دیدن شماره ش تپش های قلبم شروع شد. - سلام خوبم نگران نباشید لبخند کجی گوشه ی لبم نشست. همین که جوابم رو داد تا نگران نباشم یه دنیا برام ارزش داره.خدارو شکر کردم، مطمئنن نیاز به خلوت داره تا با خودش کنار بیاد. از تشنگی زیاد لب هام خشک شده، اما هنوزم از اینکه خواستم باهاش حرف بزنم و گوشی رو خاموش کرد ازش دلخورم. صدای زنگ گوشیم بلند شد، نگاهی به اسم زینب کردم و دکمه ی تماس رو زدم. - جانم زینب؟ - سلام داداش. چی شد پیداش کردی؟ - نه نتونستم - خب تو گرما زیاد نمون، بیا خونه. تا افطار هم زمان کمی مونده بیا امشب سخنرانیه. از زینب خداحافظی کردم و به ناچار پا کج کردم و به سمت خونه حرکت کردم. چندباری پیامش رو خوندم و هربار که متن پیامش رو مرور میکنم دلم آروم میگیره تقریبا جلوی در رسیدم، به محض ورود مستقیم به اتاق رفتم تا کمی استراحت کنم. بقیه هم دراز کشیدن و یه بالش برداشتم و گوشه ای دراز کشیدم، چشم هام رو بستم حتی یه ثانیه هم قیافه ی غمگینش از جلوی چشم هام کنار نمیره. این زهرا اون زهرایی نیست که شاد بود و با زینب شوخی می کرد. حرف های حدیث باعث شد دل زهرا بشکنه و تنهایی رو به همه چیز ترجیح بده. تو این چند دقیقه ای که خوابیدم چندین بار از این پهلو به اون پهلو شدم. کلافه پوفی کردم و به ساعت نگاه کردم. یک ساعتی به اذان مونده دیگه خواب رو بهتره بیخیال شم، مشغول چک کردن گروه های واتساپ شدم. گروه دوستانه رو باز کردم، کلی پیام خوانده نشده دارم، محسن به پیام رو سنجاق کرده، روش زدم و با خوندنش خوشحال شدم - سلام داداشای گل، خبر خوب دارم براتون، اونم چه خبری!!! خداروشکر با کمک بچه های دیگه یکی از مناطق محروم رو اطعام دادیم، ان شاالله روزی برسه که خود حضرت بیان و هیچ نیازمندی نداشته باشیم. دور بعدی اطعام شبهای احیاست، هر عزیزی میخواد تو این ثواب سهیم باشه با این شماره کارت واریز بزنه. سریع شماره کارت رو کپی کردم و با نرم افزار، به نیت ظهور وسلامتی مولا و همچنین برای اینکه اتفاقی برای زهرا نیفته دویست تومن هدیه به امام زمان علیه السلام واریز زدم. 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ سریع شماره کارت رو کپی کردم و با نرم افزار آپ به نیت ظهور وسلامتی مولا و همچنین برای اینکه اتفاقی برای زهرا نیفته دویست تومن هدیه به امام زمان علیه السلام واریز زدم. بقیه ی گروه هارو هم سرسری نگاهی کردم. گوشی رو گذاشتم کنار، حوصله هیچ کاری رو ندارم، بهتره برم پایین اگه کاری هست انجام بدم. آروم از اتاق بیرون اومدم تا بیدار نشن، به نمازخونه رفتم و خودم رو مشغول کردم. تقریبا نیم ساعتی به اذان مونده، زینب به همراه خانمِ حمید و خانم اسلامی پایین اومدن و شروع به انداختن سفره کردن. ناراحتی رو تو صورت همشون میتونم ببینم، دیگه با شور و هیجان کار نمیکنن. مشخصه چقدر زهرا رو دوست دارن و الان جای خالیش خیلی احساس میشه. زینب همونطور که سفره رو با خانم هاشمی می چید، گفت - سحر کاش نمیذاشتی زهرا بره - اره باید هر طور شده بود جلوش رو میگرفتم، ولی به قدری ناراحت بود که اصلا جرئت نکردم خیلی اصرار کنم. - زهرا خیلی مهربونه، باور نمیکردم اینجوری عصبانی بشه - من از بچگی زهرا رو میشناسم اولین باره اینجوری عصبانی شد شنیدن درباره حال زهرا، باعث میشه حال خودمم خراب شه. ترجیح دادم به آشپزخونه برم و وسایل هارو بیارم. صدیقه خانم وسایل رو داخل سینی های بزرگ گذاشته بود، با دیدنم گفت - پسرم زحمت اینارو بکش ببر، تا دخترا بتونن زودتر سفره رو بچینن. چشمی گفتم و سینی رو برداشتم، همین که سینی رو نزدیک زینب گذاشتم، حمید هم پایین اومد، با دیدن حال خوبش متوجه شدم از اتفاقی که افتاده خبر نداره. این نشون میده زهرا نخواسته حمید رو ناراحت کنه، به خاطر همین نگفته. نزدیکم شد و گفت - سلام خوبی علی جان؟ - سلام خداروشکر - همه چی آماده ست براشب؟ - اره، کار خاصی نمونده سمت خانمش رفت تا کمک کنه. بعداز تموم شدن کارها، کم کم استاد وبقیه به جمعمون اضافه شدن و دور تا دور سفره نشستن. بعداز قرائت دعای فرج و پخش اذان، همه مشغول خوردن شدن. توحیاط با حمید غذاهارو داخل دیس های کوچیک میریختیم، خانمِ حمید به همراه زینب اومدن تا غذاهارو ببرن که حمید با دیدن قیافه ی غمگینشون بلند شد و چند قدمی از ما فاصله گرفت و رو به خانمش گفت - خانم یه لحظه بیا خانمش چشمی گفت و پیشش رفت. باهم صحبت کردن، نمیدونم چی بینشون گذشت که حمید عصبی شد و با صدای کنترل شده ای گفت - الان اینارو بهم میگی؟ - خب من چیکار کنم، حتی نذاشت باهاش برم، میخوای از علی اقا بپرس خیلی عصبانی بود حمید نزدیکم شد و گفت - توخبر داشتی از بحثشون؟ سکوتم رو که دید گفت - علی جان از تو بعیده، تو که وضعیت زهرا رو میدونی! متاسف سرم رو تکون دادم وگفتم - من فکر کردم تو خبر داری! حمید کلافه و عصبی گفت - من برم دنبالش میترسم بلایی سرش بیاد خانمش جلوش رو گرفت و گفت - فقط حمید جان تو رو خدا دعواش نکنیا - خودم باید باهاش حرف بزنم، ببینم چرا ازم پنهون کرده. حمید با عجله رفت و خانمش نگران رو به زینب گفت -آقا حمید حق داره، مامانش زهرا رو به اون سپرده، میدونم الان خیلی ناراحته امیدوارم بینشون بحثی پیش نیاد روبه خانم هاشمی گفتم - نگران نباشین من باهاش حرف میزنم به دنبالش رفتم تا مبادا دعواش کنه. 🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت و 💞 اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو‌ vip شو😍😍 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞