•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت330
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
- به جای این که به من گیر بدی میرفتی کمکش، درضمن بیشتر از همه نامزد جنابعالی کتک زدن، خصوصا شیرجه ی آخرش
با این حرفم زینب خودشم خندید و نگاهی به نامزدش کرد
- صبر کن بعدا حسابشو میرسم. ولی در کل دلخوشی پسرهاست دیگه، داداش خیلی از این کاراشون تو دوران سربازی برام تعریف کرده، خصوصا با آقا حمید دست به یکی می شدن و آتیش میسوزوندن.
هردو خندیدیم و نگاهی به اطراف کردم، همه مشغول صحبت بودن، سحر که گوشه ای با حمید حرف میزد و علی آقا و اون دوتا پسر که تقریبا دوازده سالشون بودیه گوشه ای میگفتن و میخندیدن.
- ببینم دخترا اینجا چرا وایستادین؟
برگشتم و با دیدن صدیقه خانم که برای پختن سحری اومده، لبخندی زدم و گفتم
- جاتون خالی، آقایون جشن پتو گرفته بودن، زینب مارو صدا زد تا از فیض جشن پتو عقب نمونیم
صدیقه خانم خندید و سرش رو تکون داد
- ای جوونی... کجایی که یادت بخیر! دوران جوونی، بهترین دورانه... قدرشو بدونین و لذت ببرین از ثانیه به ثانیه ش... وقتی که آدم پیر میشه تازه حسرت خوشیهای دوران جوونی رو میخوره
بعداز ما جدا شد و به سمت آشپزخونه رفت تا سحری رو آماده کنه. رفتنش رو باچشم دنبال کردم و با فکر اینکه حدیث باکاراش چقدر باعث سرافکندگی و شرمندگی مادرش میشه ناراحت شدم.
علی آقا روبه حمید گفت
- حمید جان میخوایم زیارت عاشورا بخونیم
سحر نزدیک ما شد و حمید جواب داد
- الان اومدم
علی اقا روبه زینب گفت
- اگه دوست دارین شماهم بخونین بیاین پشت سر ما بشینین
هرسه به هم نگاه کردیم و با فاصله ی چند متری ازشون نشستیم تا ماهم از این زیارت فیض ببریم.
علی آقا قبل ازشروع هر دعایی اول دعای فرج میخونه، همه بلند شدیم و با علی اقا دعا رو خوندیم و بعد از خوندن دعای فرج باصدای دلنشین علی آقا دوباره نشستیم.
روی دو زانو نشستم و فرازهای اول زیارت که شروع شد هم نوا با علی آقا یکی یکی سلام هارو دادیم و بعداز تموم شدن زیارت دو رکعت نماز زیارت خوندیم.
به عقب برگشتم و با دیدن صدیقه خانم که گریه می کرد، دلم طاقت نیاورد و رفتم کنارش نشستم.
- قبول باشه، چرا اومدین پشت ما نشستین؟
- چه فرقی داره دخترم، اینجا راحتم
- شما دل شکسته این برامنم دعا کنین!
با دستمال کاغذی آب بینیش رو پاک کرد و گفت
- قبول حق دخترم، چی بگم زهراجان دلم خیلی پره، از دست کارهای حدیث دیگه خسته شدم. حس میکنم یکی زیر پاش نشسته... آخه اصلا از این اخلاقا نداشت
- مگه چی شده؟
درمونده نگاهم کرد و گفت
- فکر نکن نمیدونم که عصر چه اتیشی سوزونده، کلی دعواش کردم، ولی اصلا انگار نه انگار...منم گوشیش رو ازش گرفتم و گفتم تا آدم نشی بهت نمیدم. اون یه عذرخواهی بهت بدهکاره، باید بیاد پیشت و به خاطراون چرت و پرتایی که گفته ازت معذرت بخواد و بگه غلط کردم
با دستم اشک چشمش رو پاک کردم و گفتم
- خودتون رو ناراحت نکنین، بالاخره سرش به سنگ میخوره و میفهمه که اشتباه کرده. ولی اینکه بخواین بیاد جلوی بقیه ازم عذرخواهی کنه و بگه غلط کردم من راضی نیستم.
متعجب نگاهم کرد و گفت
- چرا دخترم، حدیث با ابروی تو بازی کرده
لبخندی زدم و گفتم
- مهم اینا ادم آبروش پیش خدا نره، خدا روشکر دوستام منو خوب میشناسن و هیچ کدوم از حرفای حدیث رو باور نکردن. درضمن آبرو وحرمت مؤمن از خانه ی خدا بیشتره. درسته دلم از حرفاش شکست ولی از خدا میخوام راه درست رو نشونش بده و از خر شیطون بیاد پایین و از این کاراش دست برداره
صدیقه خانم ان شااللهی گفت و کمک کردم بلند شه، تا باکمکِ هم سحری رو آماده کنیم. زینب و سحر هم همراهمون اومدن،علی آقا نزدیک شد و رو به زینب گفت
🔴رمان تو وی ای پی کامله با1566 پارت #هیجانی و #عاشقانه💞
اگه میخوای همه رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞