•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت387
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
دستم رو تکیه گاه بدنم کردم و بلند شدم، کمی از ابغوره رو خوردم و لیوان رو کنارم روی فرش گذاشتم.
اصلا نفهمیدم کی خوابم برده، سحر و خانم جون هر دو آماده میشدن، سریع موهام رو پشت سرم با کلیپس بستم و روسری مشکیم رو یک طرفه لبنانی بستم.
برعکس همیشه به خاطر این شبها مشکی تنم کردم، امیدوارم بتونم یکی از عزاداران امیرالمؤمنین باشم.
سریع آماده شدم و به همراه بقیه به سمت حرم حرکت کردیم. خدارو هزار مرتبه شکر که زنده موندم و برای چند ساعت توفیق خادمی حرم امام رضا رو پیدا کردم.
مسیر سوئیت تا حرم رو بدون اینکه با کسی حرف بزنم ذکر گفتم. وارد خیابان اصلی که شدیم، گنبد طلایی امام رضا به چشمم خورد حس کردم آرامش خاصی بهم دست داد.
خانم رثایی و خانواده ش جلوتر از ما بودن و خدارو شکر فعلا مسأله ی جدیدی پیش نیومده و با خیال راحت میتونم این شبهارو بگذرونم، بعداز عید فطر هم اگه خدا بخواد جوابم رو به علی آقا میدم و همه چیز تموم میشه!
وارد حیاط حرم که شدیم خانم رثایی نزدیکمون شد و گفت
- سلام بچه ها شما دوتا همراهم بیاین باید بریم پیش خانم رضایی
نگاهی به بقیه که به خاطر ما ایستاده بودن کردم، با خانم جون و حمید هماهنگ شدیم و قرار شد بعداز تموم شدن مراسم توهمین جایی که الان هستیم منتظر هم بمونیم.
زینب نزدیکم شد و گفت
- مگه شما باما نمیاین؟
با خوشحالی گفتم
- نه عزیزم، ما قراره این چند ساعت رو به عنوان خادم باشیم، بعد مراسم میبینمتون
دلخور جواب داد
- بی معرفتا پس چرا به ما نگفتین؟ اینه رفاقت؟تنهاتنها زهرا خانم؟
خندیدم و گفتم
- باور کن یهویی شد، امروزم خودت دیدی که وضعیت چطور بود یادم رفت بهت بگم. حالا ناراحت نباش دیگه باشه؟
آهی از ته دل کشید وبا حسرت جواب داد
- ناراحت نیستم، به هرحال امام رضا هر کس رو خودش بخواد انتخاب میکنه. شما پیششون خیلی عزیزی که انتخابتون کرده. باید توفیق داشته باشیم که نداریم
از اینکه زینب این حرفارو زد هم دلم گرفت که کاش اونا هم میومدن، هم خوشحال شدم که آقا قبولمون کرده
استاد با دیدن این صحنه و حرفا، روبه زینب گفت
- زینب جان ناراحت نباش، ان شاالله توفیق خادمی حضرت حجت رو داشته باشی. خداروشکر شما هم توفیق داشتین عقدتون در محضر امام رضاعلیه السلام باشه
آقا محمد نزدیک اومد وگفت
- خانم جان، نمیاین؟ همه منتظر شما هستن، همین جوریشم شلوغه دیر بریم جای خوب پیدا نمیشه که حاج خانم و بزرگترا تکیه بدن
زینب چشمی گفت و صورتم رو بوسید
- خیلی دعام کن، هر جا قرار شد خادم بشین خبرم کن بیام پیشتون
باشه ای گفتم و به همراه استاد وسحر از بقیه جدا شدیم و به سمت اتاق مورد نظر که دوست استاد اونجا بود رفتیم.
خانم رضایی با دیدنمون با خوشرویی سلام و احوالپرسی کرد و گفت
- یکم دیر کردین ولی چون خادم افتخاری هستین اشکال نداره، امشب هم مثل شبهای دیگه خیلی شلوغه، قرار شده شما قسمت رواق دارالحجه برین. اونجا رفتین بگین از قبل هماهنگ شده، نظم بخشی و راهنمایی زائرین و یه سری کارهای دیگه رو باید انجان بدین، چند مورد رو تند تند بهتون بگم
اولین چیزی که تاکید دارم این هست که اینجا هم مشکلات و سختی های خودش رو داره.
ولی اینو بدونین از وقتی وارد حرم میشین و الان هم به عنوان خادم هستین همه ی سختیهارو فراموش کنین و فقط برای خدا و آقا کارکنین.
اگر کسی عصبانی بود و حرفی زد با خوشرویی جوابش رو بدید. مبادا از فرط خستگی حرفی بزنین که خدایی نکرده زائری دلش بشکنه.
ببخشین که اینارو میگم ولی خب به هر حال همه ما مسئولیم نباید کسی از اینجا ناراحت بیرون بره
♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞