•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت397
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
شروع به خوردن بقیه ی سوپ کردم اما هر از گاهی حواسم به حدیث بود، قاشق رو داخل دهنم نذاشته بودم که دیدم حدیث گوشیش رو به طرفمون گرفته و میخواد عکس بگیره.
نباید بذارم این بار نقشه ش رو عملی کنه، باید به علی قا بگم تا بعدا برای کسی سوء تفاهم نشه و با این کارش با آبرومون بازی نکنه!
رو به علی آقا گفتم
- علی آقا شاید برای حدیث سوتفاهم پیش،بیاد چون داره ازمون عکس میگیره
علی آقا متعجب گفت
- حدیث؟؟ مگه اینجاست
رد نگاهم رو گرفت و با دیدن حدیث که گوشی دستش بود به سمتش رفت سریع بلند شدم تا یه موقع اتفاق بدی نیفته، علی آقا متوجه پسره شد و با تشر گفت
- تو چیکار داری اینجا؟
پسره نگاهی به حدیث کرد و گفت
- مـ....من هیچی. فقط ...
نگاه چپ چپش رو به بین هر دوشون حابجا کرد
_یعنی چی هیچی؟ مگه با پای خودت نیومدی که هیچی
حدیث مِنمِن کنان نگاه ملتمسش رو به من داد
_زهرا جون دید که من تنها اومدم. اینآقا خودش امد نشست کنار من...
ناباورانه نگاهش کردم.آب دهنمرو قورت دادم
_من..که چیزی... ندیدم
علی نگاهش تیز تر شد
_حدیث یک کلمه ازت پرسیدم...
پسره با وقاحت گفت
_حالا من غریبه شدم تو که صاحب داری غلط میکنی با دیگران قرار میزاری!
این رو گفت و زیر نگاه متعجب حدیث از در رستوران بیرونرفت
حدیث کیفش رو برداشت و خواست قدمی به عقب برداره که علی آقا عصبی بند کیفش رو گرفت.
_من امشب تکلیف تو رو مشخص میکنم
همین رو گفت و بدون اینکه بند کیفش رو رها کنه سمت در رفت. سرعتش زیاد بود حدیث تقریبا دنبالش میدوید
من هم دست کمی از اون دو تا نداشتم و با سرعت سمت در رفتم.
انقدر عصبانیه که حواسش به حساب کردن نیست. سریع حساب کردم و دنبالشون دویدم. تپش قلبم بالا رفت و راه رفتن برام سخت شد اما تلاش کردم تا به راه ادامه بدم.
فقط نگاهم به حدیث بود که التماس می کرد و از علی آقا میخواست به مادرش چیزی نگهو علی آقا هم بی توجه به التماس های حدیث سمت خیابون رفت.
به سختی قدم از قدم بر داشتم تا عقب نمونم اما پاهام توانی نداره، سرگیجه و سردرد باعث شد نتونم قدم از قدم بردارم.
سرم رو مابین دستهام گرفتم و فشار دادم شاید بهتر شه اما فایده نداشت.
همونجا روی زمین نشستم و چند باری نفس عمیق کشیدم شاید بهتر شم.
علی آقا متوجهم شد و با عجله به سمتم اومد.
🔴 اگه میخوای کل رمان رو یکجا بخونی و زودتر از بقیه تموم کنی با پرداخت 40هزار عضو vip شو😍😍
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ✅ بعد از خرید: 🔸این رمان نزدتون امانته و با واریز هزینه مالک اون نمیشیدو نمیتونید تو کانال شخصیتون یا جاهای دیگه بارگذاری کنید فقط با شرایط ویژه تو کانال خصوصی نویسنده میخونید. ❌ رمان رو کپی نکنید و برای کسی نفرستید، تحت هیچ شرایطی راضی نیستم ❌ ♥️پارتاولرمان #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞