eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.7هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ بابا رو به علی آقا گفت - خب پسرم مهریه چی قرار بدیم؟ علی آقا با محبت نگاهم کرد و جواب داد - هر چی زهرا خانم بگه به دیده ی منت میذارم بابا رو بهم گفت - زهرا جان نظرت چیه دخترم؟ کمی فکر کردم، دلم میخواد هر چه زودتر برم مشهد و اون حاج خانمی که انگشتر رو بهم داده رو ببینم. این بهترین هدیه برای منه که برای تشکر خدمت امام رضا علیه السلام هم برسیم. بدون اینکه تردیدی توی تصمیمم داشته باشم جواب دادم - اگه شما هم قبول میکنین یه سفر زیارتی مشهد!!! با این حرفم علی لبخندی زد و خانم جون با محبت نگاهم کرد. خدا رو شکر همه موافقت کردن و بابا بهم گفت - پاشو برو پیش علی آقا بشین صیغه ی محرمیت رو بخونم حس کردم تنم یخ کرد، استرس به جونم افتاد، چند باری نفس عمیق کشیدم، سحر اروم به پهلوم زد و گفت - پاشو برو دیگه حالا ناز میکنه برا من!!میخوای بگیم علی آقا بیاد پیشت!! به حرف سحر خنده م گرفت، به سختی بلند شدم و با قدم های لرزون پیش علی اقا رفتم و کنارش نشستم. از خجالت نمیتونم سرم رو بالا بیارم و بقیه رو نگاه کنم. بوی عطرش که اومد نفس عمیقی کشیدم و به ریه هام فرستادم. حس میکنم صدای قلبم گوش فلک رو کر کرده! بابا صیغه رو خوند و بعد از قبول کردن هر دومون، سحر گفت - زهرا جان اون انگشتر کجا گذاشتی؟ فعلا همونو دستت کن نگاهی به سحر کردم که با اشاره گفت بدم به علی آقا. خانم جون و مامان که با خوشحالی نگاهم میکردن و حرف سحر رو تأیید کردن. با دست های لرزون انگشتر رو به علی دادم. از دستم گرفت و قبل از اینکه بندازه تو انگشتم رو به بابا گفت - آقا رضا اجازه هست بابا با محبت نگاهمون کرد و گفت اشکال نداره علی دستم رو تو دستش گرفت، حس کردم برق صد ولت بهم وصل کردن، تا حالا اجازه نداده بودم دست نامحرمی به دستم بخوره ولی الان دیگه علی محرممه! دستم رو تو دست مردونه ش گرفت و انگشتر رو داخل انگشتم کرد. بعد از خوندن صیغه محرمیت آرامش خاصی پیدا کردم حالا دیگه محرمش شدم. نگاهی به انگشتر توی دستم کردم دیگه تموم شد. چشم هام رو بستم و خدارو شکر کردم. همه تبریک گفتن، سکینه خانم شیرینی رو به همه تعارف کرد و گفت - مبارک باشه، ان شاالله خوشبخت بشین. امروز چه روز پر خیر و برکتی شد. تشکری کردم و کسی حواسش به ما نبود علی آقا کنار گوشم گفت - به زندگیم خوش اومدی خانمم، ولی خداییش تا جواب بله بدی جون به لبم کردی!! از حرفش خنده م گرفت و دوباره گفت - باشه بخند ولی دیدی بالاخره مال خودم شدی!! از خجالت سرم رو بالا نمیاوردم، علی هم خودش اینو میدونست به خاطر همین چیزی نگفت. بابا رو به سکینه خانم گفت - سکینه خانم اگه برای مهمونی شب وسایل لازم دارین آماده شین باهم بریم. سکینه خانم تشکری کرد و قرار شد باهم برن بیرون. خانم جون گفت میخواد استراحت کنه. بابا خواست بره ماشین رو روشن کنه که علی از کنارم بلند شد و پیش بابا رفت. نمیدونم چی گفت که بابا دست روی شونه ی علی گذاشت، خندید و چیزی بهش گفت که من متوجه نشدم. نگاهم سمت سحر و گلرخ کشیده شد، پا شدم همراهشون به اتاق رفتم، هنوز تپش های قلبم آروم نشده و تند تند میزنه. ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌