eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
16.6هزار دنبال‌کننده
6.2هزار عکس
1.6هزار ویدیو
38 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗ این‌کانال وقف امام زمان علیه السلامه و مطالب غیرمرتبط، تبلیغ‌ و‌تبادل گذاشته نمیشه❌
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ - این چه حرفیه ، گلنار امشب شام دعوتمون کرده، شماهم بیا تو یه چایی برات بریزم نفسی تازه کن باهم بریم. گلنار شمارو ببینه خیلی خوشحال میشه! سرم رو بالا آوردم کاش قبول نکنه! - مزاحم نمیشم. - چه مزاحمتی، تو هم مثل زهرا برامون عزیزی. بیا تو چایی و میوه بخور بریم برخلاف تصورم نگاهی به من کرد و جواب داد - چشم بازم شرمنده اگه میدونستم نمیومدم، شما بفرمایین ماهم الان میایم. سکینه خانم پا کج کرد و به سمت خونه رفت، کمی فکر کردم خیلی هم بد نشد حضور علی باعث میشه دیگه مزاحمم نشه. سنگینی نگاه علی رو حس کردم، بهم زل زده بود و نگاه میکرد - خانومی چرا توفکری؟ لبخند دندون نمایی زدم و گفتم - چیز خاصی نیست، ببینم مرخصی گرفتی؟ نوچی کرد و گفت - نه خانمی، وقتی دیدم نمیتونم دوریت رو تحمل کنم، تصمیم گرفتم بیام ببینمت، به محسن گفتم شیفت هامون رو جابجا کردیم، الانم محسن به جای من تو بیمارستانه، منم اومدم به عشقم سر بزنم از اینکه این همه دوستم داره، قند توی دلم آب شد. دستم رو گرفت و هر دو به سمت خونه قدم برداشتیم. - حاج خانم میدونه اومدی اینجا؟ - اره بهش گفتم میام بهت سر بزنم. - معلوم نیست کی با هم میاین؟ - فکر کنم دوهفته ای طول بکشه، منم چون دیدم خیلی طولانی میشه و نمیتونم صبر کنم، کارهام رو جور کردم زودتر اومدم پیشت. - خداروشکر که اومدی، نمیدونی چقدر خوشحال شدم با عشق نگاهم کرد و از پله ها بالا رفتیم، خانم جون کنار پله ها ایستاده بود، با دیدنش دستم رو اروم از دستش بیرون کشیدم. - سلام خانم جون، حالتون خوبه؟ خانم جون با محبت به هر دومون نگاه کرد - سلام پسرم، خیلی خوش اومدی، چه خوب شد که اومدی بالاخره بعد از یک هفته با اومدنت زهرا رو خوشحال دیدیم. علی کنجکاو نگاهم کرد، دست خودم نبود دلتنگی ازش باعث شده بود بیشتر تو خودم باشم. - عه....خانم جون من که همیشه میخندم خانم جون به کمک عصاش از جلوی پله کنار رفت و گفت. - حالا ناراحت نشو، خدا ان شاءالله برا همدیگه نگهتون داره. بیا پسرم سکینه جان زحمت کشید براتون چایی ریخت گذاشت تو اتاق، برو بخور تا خستگیت در بره! زهراجان، علی آقا رو راهنمایی کن. داخل اتاق مهمان نشستیم‌، خانم جون پیش صدیقه خانم برگشت تا ما راحت باشیم. چایی رو مقابلش گذاشتم - بفرما آقایی، بخور تا سرحال شی! همونجور که نگاهم می کرد گفت - تو رو که میبینم خستگیم میره، چقدر دلم برات تنگ شده بود زهرا، کاش این دوری زود تموم بشه و بیای پیشم با این حرفش لپام گل انداخت. - راستش تو این یه هفته اصلا آروم و قرار نداشتم، وقتی خانم جون گفت میخواد برگرده خیلی خوشحال شدم که برمیگردم. کمی از چاییش رو خورد و با اخم ساختگی گفت - ببینم تو نبود من بازم غذا کم میخوردی؟مگه نگفته بودم چون بدنت ضعیف شده باید به غذات برسی؟ قیافه ی مظلومانه ای به خودم گرفتم و لب هام آویزون شد - آخه....آخه دلتنگیت امونم رو بریده بود، با اینکه باهات هر روز حرف میزدم ولی دوریت باعث شده بود اشتهام کم بشه. حالا همون چند لقمه رو هم به خاطر تو و اصرار های سکینه خانم می خوردم. خندید و سرش رو تکون داد - از دست تو زهرا، برا هر کارت یه توجیه و بهونه ای میاریا!!! 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌