•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت635
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
از اینکه گفت توجیه میکنم و به خاطر دلتنگی نیست، به شوخی اخم کردم و به حالت قهر روم رو ازش برگردوندم، سعی کردم خنده م رو کنترل کنم. دستش رو به سمت چونه م آورد تا سرم رو به سمت خودش برگردونه
- خانومی، خودت خوب میدونی علی طاقت قهرت رو نداره عزیز دلم.
به روی خودم نیاوردم و بهش نگاه نکردم
- منو ببین، زهراخانوم... از چی ناراحت شدی گلم؟ اون چشمهای خوشگلت رو ازم دریغ نکن دیگه این همه راه اومدم تورو ببینم.
دلم طاقت نیاورد و زدم زیر خنده. بهش که نگاه کردم نمیدونم چی شد که خنده از روی لبش رفت. با فکر اینکه نکنه از دستم ناراحت شده، خنده روی لبم خشک شد. استرس گرفتم، پرسیدم
- ناراحت شدی؟ به جون خودم شوخی کردم
نگاه غمگینش رو به پیشونیم که دیگه باند پیجیش رو باز کرده بودم، داد و آروم دستش رو روی جای بخیه هام گذاشت. بغض کرد، چشم هاش رو بست و گفت
- بمیرم برات، چقدرم زیادم بخیه خوردی
دستش رو گرفتم و با محبت نگاهش کردم..
- خدا نکنه علی، اگه برای تو زبونم لال اتفاقی بیفته منم میمیرم. اینو جدی میگم.
با صدای لرزون گفت
- خدا نکنه عزیزم، اونروز که با بابا حرف زدم گفت وقتی برگشتیم به خاطر سلامتیت یه گوسفند قربونی کنیم و به فقرا پخش کنیم
- حاج آقا بهم لطف داره، حالا که ایشون نیت کردن، میشه نیتش برای سلامتی و ظهور حضرت باشه و پخش کنیم ؟
خندید و لپم رو کشید،
- عالیه عزیزم، خداروشکر دوتامونم هم عقیده ایم.
چند تقه به در خورد و با بفرمایید من سکینه خانم وارد اتاق شد.
- شرمنده مزاحم شدم، گفتم اگه چایی و میوه تون رو خوردین بریم
نگاهش که به بشقاب خالی میوه افتاد گفت
- ای وای، شما که هیچی نخوردی پسرم
علی نگاهی به من کرد و جواب داد
- وقت زیاده برا میوه خوردن، برگشتیم میخورم
سکینه خانم باشه ای گفت وبعداز رفتنش جلوی آینه قدی ایستادم و روسریم رو مرتب کردم، علی پشت سرم نگاهم میکرد، خواستم کلیپس روسریم رو بزنم که اجازه نداد و گفت
- میشه موهات رو باز کنی ببینم؟
با اینکه تو این مدت باهاش راحت حرف میزنم اما خجالت میکشم، باصدای خانم جون که صدامون میکرد بیخیال از حرفش شد، سریع کلیپس روسریم رو تو دستش گرفت و خودش لبنانی بست.
کش چادرم رو هم بست و پیشونیم رو بوسید
- برگشتم میبینم الان دیر شده، بریم عزیزم.
لبخندی به روش پاشیدم و دوتایی از اتاق بیرون رفتیم، خانم جون کیفش رو دستش گرفته بود و با سکینه خانم مشغول صحبت بود.
بادیدنمون هر دو لبخندی زدن و رفتن، پشت سرشون از پله ها پایین رفتیم.
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞