eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ مشتاقم ببینم عکس العمل برادر شوهر گلنار چیه، به سمت ماشین رفتیم هر چی اصرار کردم خانم جون جلو بشینه قبول نکرد و من جلونشستم. هر چی نزدیکتر میشیم دلهره و اضطرابم بیشتر میشه، امیدوارم یه موقع چیزی نگه چون با این برخوردی که ازش دیدم امکانش هست چیزی بپرونه. شروع به گفتن ذکر کردم، علی پیش سکینه خانم و خانم جون خیلی مراعات میکرد، وقتی جلوی درشون رسیدیم، از ماشین پیاده شدیم. خانم جون و سکینه خانم جلوتر رفتن، منتظر موندم تا علی ماشین رو پارک کنه .بعد از قفل ماشین به سمتم اومد و شانه به شانه ی هم به سمتشون رفتیم. سکینه خانم زنگ رو زد، طولی نکشید صدای رضا تو کوچه پیچید وقتی فهمید ماییم با صدای بلند گفت مامان....مامان... مادرجونه! در با صدای تیکی باز شد، وارد حیاط که شدیم برادرشوهر گلنار که نزدیک پله ها مشغول کشیدن سیگار بود، با دیدنمون سیگارش رو زمین انداخت و دوباره مثل قبل با نوک کفشش له کرد و باقی مونده ی دود سیگار رو از دهنش بیرون داد. خودم رو بیشتر به علی نزدیک کردم و دستش رو گرفتم، علی متعجب از رفتارم نگاهی به من کرد، چون پیش کسی دستش رو نمی گرفتم، میخواستم این پسره بفهمه من نامزد دارم و حد وحدودش رو بدونه. نزدیک ما شد و متعجب از اینکه علی با ما اومده، با اکراه دستش رو دراز کرد و خیلی سرد گفت - سلام خوش اومدین دستم رو از دست علی بیرون کشیدم، و سرم رو پایین انداختم اما برعکس اون، علی خیلی گرم باهاش برخورد کرد - سلام، خیلی ممنون. حالتون خوبه، شرمنده مزاحم شدم - خواهش میکنم، راستش....به جا نیاوردمتون سکینه خانم به جای علی جواب داد - ایشون علی آقا نامزد زهراخانم هستن. نگاهم که بهش افتاد، پوزخندی زد و یه تای ابروش رو بالا برد، - تبریک میگم گلنارو همسرش بیرون اومدن و با خوشحالی تحویلمون گرفتن، خداروشکر که علی پیشمه، و الا این پسره امشب رو مخم بود. از پله ها که بالا رفتیم شوهر گلنار برادرش رو صدا زد تا بیاد داخل اما گفت میره بیرون و زود برمیگرده. با رفتنش نفس راحتی کشیدم و وارد خونه شدیم، گلرخ و خانواده ی آقا مصطفی هنوز نیومده بودن، مادرشوهر و خواهر شوهر گلنار برخلاف برادرشوهرش خیلی گرم سلام و احوالپرسی کردن و کلی تبریک گفتن. کنار علی روی مبل نشستم، علی نگاهش به حسنا که بغل رضا بود افتاد، بلند شدم و از بغلش گرفتم و پیش علی نشستم. علی با دیدن حسنا چشم هاش برقی زد و رو بهم گفت - من عاشق بچه م، ببینم این کوچولو رو ! حسنا رو بغلش دادم، باهاش بازی میکرد، که شوهر گلنار با کمی فاصله از ما روی مبل کناری علی نشست و شروع به احوال پرسی کرد. حسنا رو از بغلش گرفتم و اونا مشغول صحبت شدن. طولی نکشید که زنگ خونشون به صدا در اومد، با فکر اینکه نکنه دوباره برادر شوهر گلنار باشه چشم هام رو ریز کردم تا ببینم تصویر کی تو مانیتور ایفون تصویریه! 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌