eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ طولی نکشید که زنگ خونشون به صدا در اومد، با فکر اینکه نکنه دوباره برادر شوهر گلنار باشه چشم هام رو ریز کردم تا ببینم تصویر کی تو مانیتور ایفون تصویریه! بادیدن خانواده ی آقا مصطفی خوشحال شدم، رضا به سمت آیفون رفت و دکمه رو زد. به احترام خانواده ی آقا مصطفی همه بلند شدیم، علی نگاهی بهم کرد و لبخندی زد. منتظرم ببینم عکس العمل گلرخ با دیدن من وعلی چیه! صدای سلام و احوالپرسی از ایوان اومد، پدر و مادر آقا مصطفی وارد شدن و پشت سرشون گلرخ و آقا مصطفی داخل اومدن، گلنار ظرف شکلات رو برداشت و رو سرشون ریخت، رضا تنها کسی بود که مشغول جمع کردن شکلاتها بود، چون قبل از اینکه مهمونا بیان چند باری خواست شکلات برداره که گلنار اجازه نداد. از این صحنه خنده م گرفت، گلرخ که نگاهش به ما افتاد ذوق زده شد و به سمتم اومد‌، علی و آقا مصطفی باهم روبوسی کردن و بعداز سلام و احوالپرسی و تبریک رو به گلرخ گفتم - خوب بی معرفت شدیا. گلرخ سرش رو خاروند و با محبت نگاهی به آقا مصطفی کرد و گفت - ببخش زهرا جونم، اخه مصطفی در طول هفته نمیتونه بیاد فقط پنج شنبه، جمعه اینجاست. لیخندی به روش زدم - شوخی کردم، بالاخره اصل کاری همسرته. منم که مهمون چند روزه هستم بعدش برمیگردم. اونوقت تو میمونی و همسرت! گلرخ با نگرانی گفت - علی اقا اومده تو رو ببره؟ از حرفش خنده م گرفت - نه بابا، اومده فقط منو ببینه برگرده دیگه حرفی بینمون رد و بدل نشد، طولی نکشید دوباره صدای آیفون بلند شد. استرس به جونم افتاد مطمئنم این بار دیگه خودشه. خدایا ختم بخیر کن نمیدونم چرا اینهمه دلهره و اضطراب دارم. خودم رو بیشتر به علی نزدیک کردم، تا حدی که بازوم به بازوش میخورد، برادر شوهر گلنار وارد شد و بعد از سلام و احوالپرسی با خانواده ی آقا مصطفی دقیقا روبروی من نشست. سعی کردم اصلا نگاهش نکنم، گلرخ کنار گوشم گفت - خداروشکر فهمید تو نامزد داری دیگه جرئت نمیکنه بهت نزدیک بشه. زیر لب ان شاءاللهی گفتم و خودم رو با گلرخ مشغول کردم، علی و آقا مصطفی باهم گرم صحبت شدن و خانم ها هم باهم حرف میزدن. گلنار به کمک خواهر شوهرش، وسایل شام رو آماده میکردن، اگه علی اینجا نبود میرفتم کمکشون، ولی الان بهترین کار اینه از کنارش تکون نخورم. گلرخ به اتاق خواب رفت تا لباس هاش رو عوض کنه، نگاه های گاه و بی گاه برادرشوهر گلنار بدجور اذیتم میکرد، علی که دید تنهام کنار گوشم گفت - خوبی خانومی؟ با اینکه دلم آشوبه، ولی نمیخوام علی متوجه بشه، آروم لب زدم - اره عزیزم. - مطمئنی؟ نگاهم که به چشم هاش افتاد، انگار آب روی آتش ریختن، تا وقتی که علی پیشمه جای نگرانی نیست. 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌