•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍ #ناهیدمهاجری
#قسمت641
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
ماشین رو روشن کرد و گفت
- خب خانم خانما، بهتره از فرصت استفاده کنیم، کجا دوست داری بریم
شونه بالا انداختم
- نمیدونم، میگم امشب شب جمعه ست نظرت چیه بریم یه جایی دوتایی زیارت عاشورا بخونیم؟
چشمکی زد و گفت
- منکه اینجا رو خوب نمیشناسم، باید بپرسیم
با سر تأیید کردم و حرکت کردیم.
تومسیرمون از دوسه نفری پرسیدیم، هر کدوم یه جایی رو گفتن، بالاخره یکی از آقایون گفت امام زاده قاسم علیه السلام خوبه، اکثرا هم مراسم داره.
به سمت امامزاده حرکت کردیم، بالاخره رسیدیم و بعداز قفل ماشین وارد امامزاده شدیم و بعداز زیارت و خوندن زیارت عاشورا که واقعا حس و حالمون رو خوب کرد، علی گفت
- خانوم جان پاشو بریم یه دوری بزنیم بعد برگردیم.
چون به خانم جون هم قول دادم بریم دنبالش، بدقول نشیم.
چشمی گفتم، دستش رو به سمتم گرفت بلندم کرد.
دوباره سوار ماشین شدیم. تو خیابانهای بابل که میگشتیم چند باری علی گفت بریم فروشگاه خرید کنیم اما قبول نکردم و به ناچار کوتاه اومد.
روبروی بستنی فروشی نگه داشت و رفت داخلش سری زد و اومد
- پیاده شو بریم بالا لژخانوادگی داره، داخلشم نگاه کردم، هم خلوته هم تمیز
باهم وارد بستنی فروشی شدیم، علی از قبل بستنی رو سفارش داده بود، با هم از پله ها بالا رفتیم، علی چادرم رو از پایین گرفته بود تا زیر پام گیر نکنه.
به سمت یکی از میز و صندلیها اشاره کرد و گفت
- اونجا بهتره، هم جلوی دید نیست، هم راحت و دنجه!
دستم رو گرفت و به جایی که گفته بود پا کج کردم. صندلی رو برام بیرون کشید و خودشم روبروم نشست. دو دستش رو زیر چونش گذاشت و بهم خیره شد. نگاهم که به چشم هاش افتاد تپش قلبم بالا رفت، حس کردم الانه که با این نگاهش قلبم وایسته. با خنده گفتم
- چرا اینجوری بهم زل زدی؟
- میخوام یه دل سیر نگاهت کنم، عوض این یه هفته ای که ندیدمت.
از حرفش قند توی دلم آب شد
- تو بهترین اتفاق زندگیمی علی!
با این حرفم چشم هاش برقی زد، نگاهی به چشم و ابروی مشکی و ریش مرتب و کوتاهش کردم، واقعا زندگی بدون علی برام معنایی نداره!
- از داخل جیبش جعبه ی کوچکی رو درآورد و به سمتم گرفت
- قابل عشقم رو نداره!
با خوشحالی از دستش گرفتم
- برا من خریدی؟
- مگه غیر از شما عشق دیگه ای هم دارم؟. بازش کن ببین خوشت میاد
با ذوق جعبه رو بازش کردم، با دیدن یه دستبندی که زنجیر ظریفی داشت و روش اولِ اسم هر دومون آویزون بود با خوشحالی گفتم
- وااااااای این خیلی نازه علی، خوش سلیقه بودیا. کی خریدی؟
🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو vip شو😊
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارتاولرمان عاشقانه #نذرعشـــــــق💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 #ادامہدارد.... #کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞