eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ با خنده گفت - با اینکه از زینب شنیده بودم موهات بلنده ولی با خودم گفتم شاید کوتاه کرده باشی، اونروز ازت پرسیدم موهات بلنده یا نه، وقتی گفتی بلنده فرداش از کنار مغازه ای رد میشدم گل سرها رو که دیدم یاد تو افتادم، خوشم اومد برات خریدمش. باور نمیکنی هر روز توجیبم بود، هربار که میدیدمش قیافه ت جلوی چشمم میومد و تصور میکردم که موهات باهاش چجوری میشه!! از کارش خنده م گرفت، که ادامه داد - چشمت روز بد نبینه، دو روز بعد از خریدن این گل سر، مامان اومد تو اتاق و گفت میخواد لباسهام رو بندازه لباسشویی، منم حواسم نبود که گل سر تو جیبمه همونجوری شلوار رو دادم دستش، یهو یادم اومد گل سر توشه، با عجله به آشپزخونه رفتم دیدم این گل سر رو از جیبم پیدا کرده و با تعجب نگاهش میکنه. مونده بودم برم جلو یا نه، بالاخره منو دید وصدام کرد گفت علی این مال کیه! دنبال بهونه ای بودم، پشت گردنم رو خاروندم، که زینب صداش کرد یعنی زینب فرشته ی نجاتم شد. - بعدش نپرسید؟ - نه بابا گل سر روگذاشت روی لباسشویی و رفت اتاق زینب، منم سریع برش داشتم و جیم زدم رفتم اتاقم. خداروشکر یادش رفته بود دیگه ازم نپرسید. با خنده ادامه داد -میدونی بالاخره خودش فهمید برا تو خریدم آخه کی برا یه دختر بچه ی کوچیک گل سر قلبی میخره، اونم منی که تا حالا از این کارا نکردم!!! دستم رو جلوی دهنم گذاشته بودم، که صدای خنده م بیرون نره. - باورم نمیشد این همه احساسی باشی بادی به غبغبش داد و یه تای ابروش رو بالا داد - حالا کجاش رو دیدی! مامان همیشه میگه خوشبحال زنت که این قدر خوش قلب و مهربونی!! قدرمو بدون خانمممم! نگاهم به چشم های مهربونش که افتاد زیر لب خدارو شکری گفتم. بالاخره خدا جواب تمام سختیهایی که کشیدم رو با حضور علی تو زندگیم داد. چه خوبه هممون به خدا اعتماد کنیم و کارهامون رو بهش بسپریم. علی یه سیب برداشت و مشغول پوست کندنش شد، با آرامش پوست کند و بعد از خرد کردنش مقابلم گذاشت - بفرما خانومی! بخور که خسته شدی از بس خندیدی! تشکری کردم و مشغول خوردنش شدم، علی از خاطرات بچگیش و شیطنتاش حرف میزد و به قدری خندیدم که دل درد گرفتم. نگاهی به ظرف خالی میوه کردم و گفتم - از بس گرم صحبت شدیم، حواسمون نبود میوه هارو تموم کردیم. من زیاد اهل میوه نبودم تعجب میکنم چطور این همه خوردم با شیطنت گفت - به خاطر حضور همسر گرامیه دیگه، خب ببینم ساعت چنده نگاهی به ساعت روی مچش کرد و گفت - خانم جان به اذان کم مونده دیگه، منتظر بمونیم اذان بشه، نماز بخونیم بعد بخوابیم. نظرت چیه؟ با اینکه پشت پلک هام سنگینی میکنه ولی دلم نمیخواد بخوابم، با سر تأیید کردم. قفل گوشیش رو باز کرد، رو بهش گفتم - من عکس تو رو صفحه ی گوشیم زدم هر بار دلتنگت میشم به عکست نگاه میکنم. گوشی رو روی زمین گذاشت و جواب داد - آخه شما با من فرق داری خانومی، شما گوشیت همیشه پیشته و عکس من با تو فرق داره توبیمارستان، اکثرا گوشی رو روی میز میذارم میمونه و میرم، بالاخره بعضی وقتا یادم میره گوشی رو قفل کنم و بعضی وقتا بچه ها تو اتاق رفت و امد میکنن درست نیست یه نامحرم ببینه حرفش رو کاملا درک میکنم، خوب نیست عکسم رو مرد نامحرمی ببینه اونم با اون خنده و روسری و گلی که علی کنار روسریم زده بود! 🔴برای خوندن کل رمان با پرداخت 35 هزار عضو‌ vip شو😊 بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه👇👇
6037701403767483
بانک کشاورزی مهاجری @Ad_nazreshg ❌❌مهمتر اینکه چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌