eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چادر رو تا کردم وروی مبل گذاشتم، اطرافم رو نگاه کردم، خبری از علی نیست. وارد آشپزخونه شدم و پرسیدم - خانم جون، علی آقا کجاست همونطور که پیاز خرد میکرد و چشم هاش پر اشک شده بود، جواب داد - بنده خدا تنهایی زیرزمین رو تمیز کردخسته بود میخواست تزیین اتاقارو شروع کنه، گفتم بره تو اتاقم روی تخت دراز بکشه یکم استراحت کنه،بعد اینکه تو بیدار شدی باهم تزیین کنین. - ببخشین، اصلا نفهمیدم کی خوابم برد، با اینکه کار خاصی نکردم ولی خیلی زود خسته شدم لبخندی چاشنی لبش کرد و گفت - اجرت با امام علی علیه السلام، بدنت خیلی ضعیفه باید یکم به خودت برسی. چشمی گفتم و صورتش رو بوسیدم، - من برم ببینم علی آقا بیداره یانه! با سر تأیید کرد، به طرف اتاق رفتم و با دیدنش که روی تخت دراز کشیده بود دوباره قلبم به تپش افتاد، آروم نزدیکش شدم و روی تخت نشستم. ساعد دست چپش رو گذاشته بود روی چشم هاش و خوابیده بود. قیافه ش توی خواب خیلی جذاب و دیدنی شده. تودلم غوغا بود، چند دقیقه ای محو تماشای صورت خسته ش شدم و کلی قربون صدقه ش رفتم،. دلم نمیخواد نگاه ازش بردارم، خواستم دستش رو بگیرم یهو چشم هاش رو باز کرد و دستم رو هوا موند، با صدای بم مردونه ش گفت - فکر کردی خوابم که منو دید میزدی؟ صدای پات رو میشناسم خانم، همینکه وارد اتاق شدی فهمیدم با خنده گفتم - پس الکی خودتو به خواب زده بودی اره؟ به پهلو خوابید و دستش رو زیر سرش گذاشت و آرنجش رو روی تخت تکیه داد - الکیِ الکی هم نبود، نیم ساعتی چرت زدم، ولی خب دلم یهو هوات رو کرد دیگه نتونستم بخوابم. الان میخواستم بیام پیشت موهایی که روی پیشونیش ریخته بود رو کنار زدم، عمیق تو چشم هام نگاه کرد و گفت - یه چیزی رو بهت گفتم؟ سؤالی نگاهش کردم - چی رو؟ چند ضربه روی قلبش زد و گفت - تو تمنای منی، یار منی، جان منی عاشق این شعرشم و هر بار که میخونه قند توی دلم آب میشه! خندیدم وصورتش رو بوسیدم - ببخشین بدهی صبحتون رو نداده بودم، الان قضاش رو به جا آوردم از حرفم خندید و روی تخت نشست - خیلی خسته بودم، خدا خیرش بده خانم جون رو که گفت استراحت کنم، فقط خانومی چاییت آماده ست؟ از روی تخت بلند شدم و دستش رو گرفتم تا بلند شه - اره عزیزم، چایبهای خانم جون همیشه آماده ست.بریم برات بریزم با سرتأیید کرد و هر دو وارد هال شدیم، خانم جون با دیدنمون گفت - زهرا جان بیا میوه و چایی ببر - چشم خانم جون، خودتونم بیاین بشینین از صبح سر پایین، باز ما یکم استراحت کردیم شما فقط کار میکنین چایی ریختم و سینی به دست، پشت سر خانم جون پیش علی رفتم ❌❌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌