eitaa logo
🕊️عشـــ❤ـــق‌آسمانے🕊️
15.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
39 فایل
#اللهم‌بارک‌لمولانا‌صاحب‌الزمان💚 🔴در آخرالزمان همه هلاک میشوند مگر کسانی که برای تعجیل فرج دعاکنن🌷 #رفیق👈 هر کاری میکنی به نیابت از حضرت نذر سلامتی و فرج مولا کن❗
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ چایی و میوه رو که خوردیم، علی گفت - ساعت چه زود پنج شد زهراجان پاشو زود بقیه ی کارهارو هم انجام بدیم چشمی گفتم و استکانهارو جمع کردم و به همراه بشقابهای میوه داخل سینک گذاشتم. در عرض چند دقیقه آب کشیدم. تمام وسایل تزیینی رو روی زمین ریختیم و شروع به تزیین سقف کردیم. تزیین هال که تموم شد خواستیم اتاق خانمها رو تزیین کنیم که صدای زنگ خونه باعث شد دست از کار بکشیم. سمت آیفون رفتم و با دیدن سحر و حمید لبخندی زدم و گفتم - داداش حمید و سحر اومدن دکمه رو زدم تا داخل بیان. علی از چهارپایه پایین اومد و کنارم ایستاد. حمید و سحر وارد شدن و چشمم به پلاستیکی که دست حمید بود افتاد، سلام دادیم و بعد از احوالپرسی حمید اطرفش رو نگاه کرد وگفت - عه پس خیلی دیر اومدیم همه ی کارها رو تموم کردین؟ مثلا اومدیم یه ثوابی هم ما ببریم!! با خنده جواب دادم - نه داداش تموم نشده، اتاق خانما مونده اکه میخواین اجری ببرین برین اونجا رو تزیین کنین با سر تأیید کرد و نایلون رو به دستم داد - بیا اینم بابا فرستاد گفت زهرا از این بستنیا دوست داره براش ببر خوشحال از اینکه بابا به فکرم بوده، نایلون رو گرفتم و به هر نفر یه بستنی دادم. خودمم کنار علی نشستم و مشغول خوردن شدم، خانم جون به خاطر قندش زیاد نخورد و چون میدونست خیلی دوست دارم، بقیه ش رو به من داد. حمید و سحر مشغول تزیین شدن، بوی قورمه سبزی خانم جون کم کم فضای خونه رو پر کرد، علی گفت - خانم جون حالا که حمید هم اومد، ما بریم ریسه ها رو بگیریم که حیاط رو هم ریسه بزنیم، باند هم میرم میگیرم که امروز بیشتر کارها رو انجام بدیم. خانم جون باشه ای گفت و با دعای خیرش بدرقه مون کرد. همراه علی به مغازه ای که ریسه کرایه میداد رفتیم. به‌محض گرفتن ریسه ها، قبل از اینکه باندها رو بگیریم، به مغازه ای که ازقبل صحبت کرده بودیم، برامون فرش نگه داره سری زدیم و قرار شد فردا صبح اول وقت فرشهارو با وانت بفرسته! از وقتی بیرون اومدیم،تو مسیر فقط ذکر یا میگم و از ته دل خداروشکر میکنم که امروزمون به خدمت در راه اهل بیت گذشت. آخرین جایی که باید سر میزدیم برای تحویل باندها بود، علی باندهارو گرفت و صندوق عقب گذاشت. تقریبا بیشتر کارها رو انجام دادیم و موقع برگشتن به خونه علی میوه و شیرینی به نیت عید غدیر خرید و به خونه ی خانم جون رفتیم. با ورودمون به خونه حمید گفت - علی یکم استراحت کن ریسه های حیاط رو بزنیم - استراحت نمیخواد حمید الانم خیلی دیر شده، تا هوا روشنه بیا ریسه های حیاط رو بزنیم. فرشارم قرار شد فردا صبح بیارم. بعد رو به خانم جون ادامه داد - خانم جون من فردا صبح بیمارستانم، نمیتونم بیام. ولی از بیمارستان در اومدم میوه و شیرینی رو سفارش دادم اونارو میگیرم میارم. تعداد ظرف یکبار مصرف و لیوان و هر چی که لازمه بگین زهرا بنویسه اونارم میخرم - خدا خیرت بده پسرم، ان شاءالله از امیرالمؤمنین عوض بگیری. علی با خنده نگاهی به من کرد و گفت - من از امام علی گرفتم خانم جون، هر کاری هم میکنیم وظیفمونه! حمید ادامه ی حرف علی رو گرفت و گفت - منم فردا وسایلی که برای غذای نذری فردا و کمک به مناطق محروم لازمه، صبح زود میارم فقط خانم جون ممکنه گوشتها خراب بشه میخواین اونارو آخر وقت بعد از اینکه بسته بندیهای دیگه تموم شد بیارم؟ - اره مادر همین کارو بکن، فقط حمید جان چند تا نیروی کمکی هم میخوایم برابسته بندی! علی گفت - برا بسته بندی وسایل خیریه من به بچه ها میگم بیان شما نگران نباشین، به صدیقه خانم هم میگم بیاد برای پخت غذا به خانما کمک کنه - دستت درد نکنه پسرم، ان شاءالله همتون هر حاجتی تو دلتون دارین خود حضرت برآورده کنه. ❌❌ چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌